بعد از حدود ده سال کار با خبرگزاری جمهوری اسلامی از انقلاب و اسلام و زنم طلاق گرفتم و اول زمستون ۱۹۹۰برگشتم آمریکا. رفتم آلبوکرکی، مرکز ایالت نیومکزیکو. چند تا از فامیلای مادرم، منجمله خواهر کوچیکم، اونجا زندگی می کردن و می تونستم پیششون بمونم تا ببینم چه غلطی می خوام بکنم. تو بیست هفت سالگی باید زندگی رو از اول شروع می کردم. تصمیم گرفتم برم دانشگاه و روزنامه نگاری بخونم. ولی باید یه کاری هم گیر می آوردم. نزدیک خونهء خواهرم یه پمپ بنزین بود که دنبال کارگر می گشتن. رفتم صحبت کردم و استخدامم کردن. صاحب پمپ بنزین زن و شوهری بودن که آخر هفته ها می رفتن بالن سواری. یه روز منو دعوت کردن که باهاشون برم. اون بالا کمی ترسناک بود ولی خیلی کیف داشت. زمین که نشستیم به افتخار اولین پروازم با بالن روی سرم شامپاین ریختن...

نمایش گالری در اندازه بزرگ