آسو:
ماریا باقرامیان
بسیاری از اوقات نسبیانگاری با سیاست لیبرال دموکراتیک مترادف به حساب میآید و آن را همچون چهارچوب هنجاری مناسبی برای کسب ارزشهای لیبرال در نظر میگیرند. باور بر این است که نسبیانگاری به معنای پذیرش تکثرگرایی و چندفرهنگگرایی، یعنی برخی از ارزشهای اساسی سیاست لیبرال است؛ به بیان دیگر چهارچوبی نسبیانگار، اجرای این ارزشهای اجتماعی و سیاسی را تسهیل میکند. این نگرش تا اندازهای ناشی از این است که نسبیانگاری در تقابل با مطلقگرایی قرار دارد، یعنی این دیدگاه که دستکم برخی از حقایق و ارزشها نامشروط و مستقل از هر معیاری هستند. «مطلقگرایی» در حوزهی سیاست مترادف با اطاعت بیچون و چرا، فقدان آزادی و در واقع خودکامگی است ــ یعنی اموری که از منظری لیبرال، عمدهترین مصائب اجتماعی به حساب میآیند.
نسبیانگاری روششناختی، رویکردی است که انسانشناسان اجتماعی در مطالعهی فرهنگهای جوامع دورافتاده به کار میگیرند و لازمهی آن عدم تحمیل نگرش فرهنگی انسانشناس بر مردم تحت مطالعه است؛ این رویکرد را نیز ابزاری سیاسی برای حکمرانی لیبرال به حساب میآورند. تصور بر این است که نسبیانگاری میتواند حس استعماری برتری و نخوت را از بین ببرد و در نتیجه به ابزاری برای رسیدن به چندفرهنگی مبدل شود. دیدگاههای اجتماعی و سیاسی فلاسفهی پستمدرنی مانند ژانفرانسوا لیوتار و گایاتری اسپیواک بازتابدهندهی نسبیانگاری است و این نگرش به طور خاص در دههی ۱۹۹۰ بسیار پرنفوذ بود. اما بسیار پیشتر از پستمدرنیسم، لئوپولد سدار سنگور، شاعر و فیسلوف و نخستین رئیسجمهور سنگال، استدلال کرده بود که معرفتشناسی آفریقایی متفاوت از معرفتشناسی «اروپایی» است که در آن انفصال سوژه و ابژه مسلم انگاشته میشود و عقل دست بالا را دارد. به گفتهی او، اندیشهی آفریقایی مبتنی بر شهود است و هیچ مرزِ از پیش تعیینشدهای بین سوژه و ابژه وجود ندارد.
نظریهپردازان و سیاستمداران مخالف لیبرالیسم نیز بر پیوندهای بین نسبیانگاری و ایدئولوژیهای لیبرال تأکید دارند. محافظهکاران ضدلیبرال استدلال میکنند که نسبیانگاری نیروی فکری مخربی در دموکراسیهای غربی است که تأثیرات زیانبار آن باید افشا شود. لئو اشتراوس، کسی که او را «مرشد محافظهکاری آمریکایی» میخوانند، در دههی ۱۹۵۰ استدلال میکرد که بین نسبیانگاری و سیاست لیبرال پیوندی مستقیم وجود دارد. به باور او نسبیانگاری با نفی برخی از اصول قانون اساسی آمریکا، این کشور را وارد بحرانی فکری کرده است. عبارت ابتدایی «اعلامیهی استقلال ایالات متحدهی آمریکا»، یعنی این گزاره که «تمام انسانها برابر آفریده شدهاند»، همچون حقیقتی بدیهی و مطلق بیان شده است و در تقابل با دعاوی نسبیانگارانهیِ مشروط بودن تمام حقایق، قرار دارد. این اعلامیه شالودهی دموکراسی آمریکایی است و نسبیانگاری با انکار امکان وجود حقایقی بدیهی و مطلق و حقوق سلبناشدنی موجب تضعیف دموکراسیای میشود که این اعلامیه به دنبال دفاع از آن است. به باور اشتراوس، علت این بحران این است که لیبرالها اولویت را به ارزشهای تکثر و فردگرایی دادهاند. به گفتهی او «نسبیانگاری لیبرال ریشه در سنت حق طبیعیِ مدارا یا این برداشت دارد که تمام افراد از حقی طبیعی برخوردارند که سعادت خود را، بنا بر هر درکی که از آن دارند، دنبال کنند.»
یکی دانستنِ نسبیانگاری و سیاست لیبرال از جانب دوستان و دشمنان نسبیانگاری، یکی از تفسیرهای سیاست نسبیانگارانه است. تفسیر دیگر، دفاع نیروهای سیاسی محافظهکار از نسبیانگاری است. زیر سؤالبردن نقش حقیقت در گفتمان عمومی و طرح اصطلاحاتی مانند «پساحقیقت» و «فکتهای بدیل» منجر به این شده است که نسبیانگاری به ابزاری فکری برای سیاست پوپولیستی راستگرا تبدیل شود. همسویی پوپولیسم ارتجاعی با نسبیانگاری امر جدیدی نیست. موسیلینی به سادگی میتوانست از نسبیانگاری به فاشیسم برسد. او مدعی بود که نسبیانگاری نشان میدهد که تمام ایدئولوژیها ارزش یکسانی دارند و در نتیجه «ما فاشیستها» هم باید ایدئولوژی خودمان را ایجاد و با تمام توانمان آن را اعمال کنیم.
برو به آدرس
نظرات