چند روز پیش دوستی برایم جکی فرستاد و من هم از روی تفنن آن را به شعر نمودم. این هم جک و این هم شعر.

* * * * *

شبی پیرمردی از راهی میگذشت که در یک دستش سطلی آب و در دست دیگرش مشعلی از آتش بود
 
مردم او را گفتند آیا میخواهی با آن آب ، آتش دوزخ را خاموش کنی و با آن مشعل، بدکاران را بسوزانی؟
 
پیرمرد گفت: نه ، میرم برینم تاریکه
 
 
* * * * *
 

پیرمردی بود بر راهی روان

داشت با خود سطلی و آبی در آن

مشعلی بگرفته در دست دگر

کرده روشن نور آن مشعل جهان

مردمان زانسان چو او را یافتند

هر یکی در کار او بردی گمان

چون ندانستند راز کار وی

بانگ بر وی بر زدند که ای فلان

این شتاب از بهر چیست ای پیرمرد؟

از چه داری آب و آتش همزمان

مشعل آتش چرا برداشتی؟

تا پلیدان را زنی آتش به جان؟

آب را بهر چه خواهی پر خرد؟

تا که دوزخ را شوی آتش نشان؟

داد پاسخ پیر دردی در صدا

کاین چه پرسش باشد از من غافلان

من نباشم پاسبان آن جهان

من نیم مامور کار دیگران

می روم تا که برینم گوشه ای

آب را خواهم که شویم کون بدان

راه تاریک است و مشعل میبرم

تا ز سنگ و چاله باشم در امان

نیستم من آتش دوزخ نشان

نیستم میر غضب تا که بسوزم مردمان

این همه معنا به ریدن کرده اید

چون نیندیشید بجز از دینتان

محترم دارم من آرای شما

لیک باید رید بر افکارتان