فصلی از خاطرات من:
پرتو نوری علا، شاعر، بازیگر سینما، نویسنده، منتقد و عضو کانون نویسندگان
جلد اول (ایران) ۱۳۲۵-۱۴۰۲
انتشارات سندباد ۲۰۲۵

سفر کردن به انگلیس

پس از آن که دولت مجوز قانونی به کانون نویسندگان نداد و حاضر نشد به عنوان یک کانون صنفی، آن را بثبت برساند، فعالیت‌های کانون، عملاً از سال ۱۳۴۹ شمسی، در حالت تعلیق ماند و هریک از اعضاء، بتدریج بسویی پراکنده شدند. گاه در خانه‌های یکدیگر جمع می‌شدند، یا به کارهای مطبوعاتی روآوردند، برخی در رادیو و تلویزیون ملی ایران مشغول به کار شدند، برخی به خاطر مرام و عقاید سیاسی دستگیر شدند و گروهی با تأیید ساواک به خارج از کشور رفتند و بـه کارهای پژوهشی و مطالعاتی دست زدند. برخی نیز مانند ما تصمیم گرفتیم مدتی از ایران بیرون برویم.

فرهاد هرمزی، مالک و صاحب امتیاز کانون تبلیغاتی اوژن، مردی باهوش و کاربلد بود. او موفق شد سازمان تبلیغاتی فاکوپا را که کارکرد کندی داشت، به سازمانی بسیار فعال تبدیل کند، و برای گسترش ایده‌های جهانی‌اش عضو سازمان جهانی تبلیغات شد و در سال ۱۹۷۴ میلادی بزرگترین رویداد جهانی تبلیغات، برای نخستین بار در ایران برگزار گردید. هرمزی به عنوان مدیر عامل مجمع ایرانی سازمان جهانی تبلیغات کار خود را آغاز کرد و برای رشد کار تبلیغاتی‌اش دست به انواع کارها از جمله "هوا کردن فیل" زد. او بسیار مایل بود که همکارانش از هنرمندان سرشناس کشور باشند. پول بسیار خوبی در برابر کار کارمندان می‌داد، اما عمر کار هر کارمند بیش از دو، سه ماه نبود، آن فرد مرخص می‌شد و هنرمند دیگری جایش را می‌گرفت. در سال ۱۳۵۵، سپانلو نیز که بیکار بود، کار موقتی در تهیه آگهی، در سازمان تبلیغاتی فاکوپا به دست آورد و چند ماهی با حقوق مکفی و خوب، کار کرد.

دستمزدی که سپانلو بابت سه ماه کار گرفته بود، از مخارج یک ساله‌ی ما (البته با صرفه‌جویی‌های من) بیشتر بود. پس تصمیم گرفتیم مثل خیلی از ایرانی‌ها که به فرانسه یا انگلیس می‌رفتند تا شانس زندگی را در آن جاها پیدا کنند، ما هم عازم سفر به لندن شویم. اکثر دوستان ما، از جمله پیام و مریم، و پسرانشان علی و امیر، در آن زمان در انگلیس زندگی می‌کردند. همچنین غفار حسینی و همسرش فرنگیس و پسرانشان مانلی و مزدک، ناصر شاهین پر و تهمینه و پسرهایشان روزبهان و بامداد نیز در انگلیس بودند. به مادرم سپردم تا بازگشت ما که معلوم نبود کی خواهد بود، از پدرم مراقبت کند. پدرم همچنان ماهی دو هزار و پانصد تومان را به حسابمان در بانک می‌گذاشت.

در لندن در محله‌ی سنت جانز وود، در یک ساختمان دو طبقه، آپارتمان طبقه دوم را که دو اتاق خوابه و کوچک بود اجاره کردیم. من برای نخستین بار در زندگی کار نمی‌کردم. اغلب شبها همه دوستان دور هم بودیم و سرمان گرم بود. بچه‌ها در کنار همسن‌های خود، یکی از خوشترین ایام زندگیشان را می‌گذراندند.

سندباد را در دبستانی ثبت نام کردم و شهرزاد را به کودکستان گذاشتم. اوائل شهرزاد در کودکستان بهانه مرا می‌گرفت، اما بعد از مدتی که کمی انگلیسی یاد گرفت آرام شد. در این سفر با منصور یزدی و همسرش زیبا و دخترانشان نگار و نگین آشنا شدیم. سایر دوستان قدیمی را که برای دیدار از فرانسه به انگلیس آمده بودند نیز ملاقات کردیم، از جمله دوست عزیزمان فریدون معزی مقدم. اصغر واقدی نیز همان زمان در شهر برایتون انگلیس بود و گاه به دیدن ما می‌آمد. همانقدر که دغدغه‌ی کار و بی‌پولی و مشکلات زندگی نبود، و بچه‌ها از این سفر بسیار خوشحال و راضی بودند، چندان به فکر بازگشت به ایران نبودیم. اما خوشی‌مان چندان نپائید؛ بیست و هفت ساله بودم و برای پنجمین بار ناخواسته حامله شده بودم.

در دوره‌ی فوق لیسانس، در بخش تنظیم خانواده کار میکردم، آنجا برای نخستین بار با راه‌های جلوگیری موقت و دائمی بارداری آشنا شدم. این بار تردیدی در کورتاژ کردن نداشتم اما می‌خواستم برای همیشه از شر حاملگی راحت شوم. چون پول مراجعه به دکتر خصوصی نداشتیم، ناچار به بیمارستانی دولتی مراجعه کردم و ضمن درخواست کورتاژ، تقاضا کردم تا همزمان عمل بستن لوله‌های بارداری یا Tubal ligation را رویم انجام دهند.

خانم مددکار اجتماعی که با من کار می‌کرد به من گفت "تو خیلی جوانی، فقط ۲۷ سال داری، با شوهرت بیا تا ببینیم او موافق سقط جنین و عمل بستن لوله‌ها هست یا خیر." باور نمی‌کردم در انگلیس هم باید اجازه شوهر داشته باشم. به سپانلو گفتم. پاسخش مثل همیشه از سر بی‌مسئولیتی و عدم همکاری بود. به من گفت "بچه را نگهدار، دست به بستن لوله‌ها هم نزن. این موهبت را از خودت نگیر. من موافق نیستم." من که خونم به جوش آمده بود گفتم "چه موافق باشی چه نه، من این کار را می‌کنم، آن موهبت هم از آن تو."

از وقتی با سپانلو ازدواج کرده بودم، به نظر خودم و دیگران سپانلو همچنان عاشق من بود. اما با وجود تمام عشق و علاقه و خواستن او، چون به عنوان شوهر و پدر، و کلاً یک انسان، مسئولیت پذیر نبود، در کارهایش بی‌نظم و لجباز بود، و مانع پیشرفت من، در هر زمینه‌ای می شد؛ عشق و علاقه‌اش هم برایم کوچکترین اهمیتی نداشت. مثلاً من در زبان انگلیسی در برابر نام خود کلمه Ms می نوشتم نه Mrs ، همچنین هیچوقت اسم فامیل سپانلو را بکار نبردم. این موضوعات کوچک او را دیوانه می کرد و تا می‌توانست از طرق دیگر تلافی‌اش را بر سرم درمی آورد.

در زندگی زناشویی، خود را در میانه‌ی دایره‌ای می‌دیدم که از مرکز، زنجیره‌ایی به شعاع دایره، دور گردن من بسته شده است. می‌دانستم تا این زنجیرها را یکی یکی پاره نکنم، از مقیدات آن زندگی پر درد سر رها نخواهم شد. من از ۱۸ سالگی که ازدواج کردم تا ۲۷ سالگی، یعنی طی ۹ سال، با تن دادن اجباری به رابطه‌ی جنسی، به علت مراعات نکردن همسر، پنج بارحامله شده بودم. این گونه زندگی کردن افزون بر بردباری و طاقت من بود. من با موفقیت در ادامه تحصیلاتم یکی از این زنجیرها را پاره کرده بودم. می‌دانستم دومین زنجیر، با جلوگیری همیشگی از حاملگی پاره خواهد شد.

روز بعد دوباره تنها به بیمارستان رفتم و درخواستم را برای کورتاژ و بستن لوله‌ها مطرح کردم. مددکار جدید، سراغ شوهرم را گرفت، گفتم "من شوهر ندارم. با پدر بچه‌ای هم که در شکمم هست، مدت‌هاست بهم زدم. قادر به نگهداری این کودک نیستم، راهی جز کورتاژ ندارم. در ضمن مایلم برای همیشه از حاملگی خلاص شوم. تمام مسئولیت‌ها را خودم می‌پذیرم." اوراق پزشکی را امضا کردم و تاریخ عمل معین شد.

در روز کورتاژ من و پنج زن از کشورهای مختلف، در یک اتاق آماده سقط جنین کردن بودیم، تا بی‌هوشمان کنند و به اتاق عمل بفرستند. پس از عمل دوباره به همان اتاق اول فرستادند. یکی یکی از بی‌هوشی دورهی عمل درمی‌آمدیم. واکنش‌های عاطفی پس از کورتاژ در ما، متفاوت بود. گرچه همه به خواست خود سقط جنین کرده بودیم، اما در حالت نیمه بیهوشی نمی‌توانسیتم غصه‌های خود را پنهان کنیم.

من این تجربه را در شعر "در اتاقی سفید" که در مجموعه شعر "از چشم باد" آمده، منعکس کردم. گرچه این شعر نشانگر سقط جنین خودخواسته است اما در پس آن غمی نهفته که پرسش برانگیز بود. جواب من همیشه چنین بود: "گرچه من با تمام تجربه‌ها و باورهایم، به خواست مادر و سقط جنین معتقدم، اما نمی‌توانم احساسات پس از آن عمل را انکار کنم. این احساسات زیاد و کم، گاهی منفی و گاه رضایت بخش، واکنش طبیعی هر انسان، به از دست دادن پاره‌ای از تنش است. زنانی که ناخواسته، به زور بارور می‌شوند، و قادر به نگهداری طفل نیستند، باید در انتخاب سقط جنین آزاد باشند و حکومت‌ها باید امکان این عمل را برای آنانی که امکان مالی برای مراجعه به دکترهای خصوصی ندارند را فراهم سازند.

در اتاقی سفید

در اتاقی سفید / بی هیچ روزنه / شش زن / حامل حیاتی کوچک
در انتظار مرگ نشسته‌اند.
از شش گوشه‌ی جهان آمده‌اند،/ حسی مشترک را
با خویش حمل می‌کنند / و چشم‌های مرطوب خود را
از یکدیگر می‌دزدند
آنان را یارای نگریستن بر هم نیست.
دستی سفید و استوار / با شش ُسرنگ
خواب را به ارمغان آورده است.
عقربه‌های ساعت / از یازده گذشته‌اند /شتابی نیست
چگونه می‌توان / این هستی کوچک را از خود جدا کرد؟
زن‌ها مرگ را به یکدیگر تعارف می‌کنند
اما نظمی در کار است
مرگ به ترتیب سراغ هستی کوچکشان می‌آید.

***

هریک به کنجی خزیده است
ظاهراً تنهایند و از سر درد / با خویشتن،
به زبانی بیگانه / حرف می‌زنند و ناله می‌کنند
پروایی نیست، / هستی کوچک مرده است.
هق و هق دردناک زنی / سکوت اتاق را می‌شکند
اما با هر لحظه‌ی بیداری
صداها آهسته و آهسته‌تر می‌شود
از نو / پرده‌ی دریده حائل شده است.
ما در سلامتی کامل / با عقلی سلیم تصمیم گرفته‌ایم
ما زن‌های آزاد امروزیم.
زن‌ها از یکدیگر می‌گریزند گوئی از خویشتن خویش گریزانند
حقیقتی قلب شده / و در پس هر لبخند / بغضی پنهان است
دکتر به آرامی می‌پرسد "آیا در این مدت گریه کرده‌ای؟"
زن می‌خندد، گوشه‌های لبش می‌لرزد
"نه، هرگز گریه نکرده‌ام."
پس چه بود آن گرمای سّیال
که در زیر پوستم می‌جوشید
و آن‌ غوغای کرکننده که ازپشت درهای بسته
هجوم آورده بودند؟

زمستان ۱۹۷۷
در بیمارستان دولتی لندن

در ایامی که ما در انگلیس بودیم، بزرگترین لطف فریده واقدی،رسیدگی به پدرم بود. او دو هفته یکبار با ماشین دنبال پدرم می‌رفت، او را به حمام بیرون از خانه می‌بُرد. خودش در ماشین می نشست تا پدرم را به خانه برگرداند. فریده با این کارش اجازه می‌داد تا در این سفر خیالم از جهت پدرم راحت باشد. این محبت فریده هرگز از خاطرم محو نمی‌شود.

«خاطرات من» پرتو نوری علا را اینجا خریداری کنید