«مهمانی منزل همسایه»
از جمله خاطراتی که هرگز از یادم نمیرود دعوت خانم همسایه، منیرالسادات، برای رفتن به منزلشان و شرکت در جشن نیمه مذهبیای بود که هیچ مردی در آن جشن شرکت نداشت. منیرالسادات مثل اکثر زنان ترک، موهایی طلایی و چشمانی سبز رنگ داشت. گرچه شوهر و بچه داشت اما از شوخ و شنگیاش چیزی کم نمیشد. مادرم کلاً از جمع زنانی که بقول خودش لَچر و بیپروا بودند خوشش نمیآمد، بهویژه آن که معتقد بود این جشنها نوعی توهین به مذهبی دیگر است.
بهخاطر اصرار من و پروانه، سرانجام مادرم حاضر شد به این مهمانی برویم. در خانه را که زدیم، زنی که لچک کج و کولهای به سر داشت، در را باز کرد و از لای در نگاهی به کوچه انداخت و به خانه راهمان داد. در حیاط خانه، با تعدادی از بچههای کوچه و زنان بیحجاب روبرو شدیم، که روی چراغهای نفتی و چالههای هیزم سوز، در دیگهای بزرگ، پلو و خورش میپختند. اهل محل به مادرم که معلم مدرسه بود، خیلی احترام میگذاشتند. ما را به اتاق بزرگی که چند پله از کف حیاط بالاتر بود و پنجرههایی رو به حیاط داشت بردند. همه زنان از جای برخاستند و ما را در بالای اتاق نشاندند. در میان زنان، دو تن که جوان بودند دایره در دست داشتند. اما همه ساکت بودند.
منیرالسادات وارد اتاق شد و با خنده و شوخی بر سر زنان داد کشید که چرا ساکتاید، مگر به مجلس عزا آمدهاید؟ د یاالله شروع کنید. صدای دایره زدن، َکل کشیدن و دست زدن زنان، به آنی بلند شد، با هم دَم گرفته و اشعار زشتی علیه مذهب دیگر، میخواندند. گاه چند زنی درگوشی حرف میزدند و از خنده ریسه میرفتند. مادرم با دو سه خانم مسن که اطرافش نشسته بودند حرف میزد. در همین وقت، در اتاق باز شد مردی کوتاه قد و جاهل مسلک، با کلاه شاپو و صورتی بدمنظر وارد اتاق شد. از میان پاهای مرد از روی شلوار، پارچه سیاه لوله شدهای آویزان بود. بعضی از زنها از این که مردی سر زده به اتاق پا گذاشته، جیغ کشیدند و خود را پشت یکدیگر پنهان کردند. خیلی زود جیغ کشیدنها و پشت هم قایم شدنها شکل تصنعی به خود گرفت. زنی چاق و میانسال، از جا برخاست، پشت به مرد، دامنش را به سر کشید و پائینتنهی نیمه عریانش را تکان داد و همه را به خنده انداخت. مرد خود را به زنها نزدیک میکرد، دستی به سر و سینه آنها میمالید و زنان، از خنده و شادی غش و ضعف میکردند. بعداً فهمیدم که آن روز و در آن اتاق، مردی در کار نبود، شکم بزرگ زنی را چشم و ابرو کشیده، بالای نافش که به جای دهان بود، سبیل پرپشتی نقاشی کرده بودند. روی سر زن پارچهی سیاهی بود و روی آن کلاه شاپو گذاشته بودند. برایم ترسناک بود.
ناگهان مادرم از جایش برخاست و آماده رفتن شد. ما هم بلند شدیم. منیرالسادات جلو آمد و خواست مانع رفتن ما بشود. او اصرار میکرد بمانیم و شام بخوریم. اما مادرم خیلی جدی به او گفت "من از این حرکات خوشم نمیآید، این همه دختر خردسال در این اتاق نشسته، زشت است، نمیخواهم دخترهایم این صحنهها را ببینند." ما آن خانه را ترک کردیم، اما فضای عجیب آن اتاق و مرد بد هیبتی که خود را به روی زنها میانداخت، روزها فکر مرا به خود مشغول کرده بود. در بزرگسالی بر اساس این تجربه، داستانی نوشتم، و عباس پهلوان سردبیر مجلهی فردوسی، آن را در سال 1351با نام "در صفحهی حوادث" در مجله، چاپ کرد.
امروزه این داستان به مناسبت بازسازی سرگرمی بخشی از زنان تهرانی برایم اهمیت دارد. مادرم نه تنها با زنان آن محل، که با زنان فامیل و دوستانش نیز تفاوت داشت. مثلاً من و (خواهرم) پروانه دوست داشتیم مثل سایر دخترها گوشمان سوراخ باشد تا گوشواره آویزان کنیم. اما هرگاه به مادرمان میگفتیم گوشمان را سوراخ کند میگفت "این کارها غلط است. آدم نباید با کارهایی مثل سوراخ کردن بدنش، به خود آزار برساند." گوشهای خودش هم اگر روزگاری سوراخ شده بود، به مرور ایام بسته شده بود. اما برای این که ما غصه نخوریم برایمان گوشواره چسبان میخرید. یا اگر به او میگفتیم همهی زنها طلا و جواهر دارند تو چرا نداری، میگفت "جواهر زن، عقل و دانش اوست." و دهان ما را میبست و ما در بزرگسالی نیز هرگز بهفکر خرید طلا و جواهرنیفتادیم.
زمان میگذشت و بخش عظیمی از دوران کودکیام را در ذهنم میگذراندم. گرچه به طور عملی، مادرم بین من و خواهر و برادرهایم، تفاوتی نمیگذاشت، اما در نگاهش، در رفتارش و در زبانش، مرا تحقیر میکرد و از محبت بیدریغی که به فرزندان دیگر داشت، محروم میگذاشت. بارها، حتی در بزرگسالی، از مادرم شنیدم که نه تنها خلق و خوی من، که قیافهام هم شبیه پدرم است. شاید چون دلخوشی از پدرم نداشت، از من هم عیب و ایراد میگرفت. با این همه مادرم را دوست داشتم، دلم برایش میسوخت، میخواستم مثل خواهر و برادرهام مورد تأیید و ستایش او باشم. همهی تلاشم را میکردم اما موفق نمیشدم. مادرم نه تنها رفتار مهرآمیزی نسبت به من نداشت که عدم رضایت از من را آشکارا نشان میداد. هرگز آن طور که خواهرم را در آغوش میگرفت و میبوسید و نوازش میکرد، با من رفتار نمیکرد. به خاطر دارم روزی مادرم خسته به اتاق آمد. از پروانه خواست جلو بیاید تا او را ببوسد و به قول خودش، خستگی از تنش به در رود. یادم نیست چرا خواهرم نمیخواست بوسیده شود. من نزد مادرم رفتم و گفتم مرا بهجای پروانه ببوس. او کنارم زد و گفت بوسیدن تو مزهی بوسهی پروانه را ندارد. فقط گاهی که مریض میشدم و تب داشتم، مادرم بالای سرم میآمد و دستهای خنکش را روی پیشانیام میگذاشت و قربان صدقهام میرفت. من خود را بهخواب میزدم تا این تماس را طولانیتر کنم.
شاید علاقه و توجه شدید مادرم نسبت به پروانه، بیشتر بهخاطر بیشیر بودن او در نوزادی، بیماریهای متعدد بعدی، بیمیلیاش به غذا و وابستگی شدیدش به مادر، باعث میشد، او را با من که خوش خوراک و سرحال و شاد بودم مقایسه کند و از دستم عصبانی شود. هر جا مادر بود، پروانه در کنارش بود، در حالی که من عادت کرده بودم دوری جسمی و عاطفی از مادر را بدون گلایه پذیرا باشم. جالب توجه است بر خلاف تمام انتقادات و سرزنشهای مادرم، من نزد پدرم، فامیل و در مدرسه، بسیار محبوب و مورد توجه بودم. اگر پدرم در اتاقی بود، حتماً من را روی زانوانش مینشاند. یا موقع رفتن به مدرسه موهای مرا او شانه میزد و میبافت. او در عین مهربانی سعی میکرد مرا همانند برادرانم از نظر فیزیکی قوی بار آ َو َرد. به ما ُکشتی گرفتن آموخته بود و مرابه ُکشتی گرفتن با برادرهام تشویق میکرد و اگر برنده میشدم برایم کف میزد و حسابی تشویقم میکرد. در بیرون از خانه اگر دیگران ستایشم میکردند، در خانه، جایش را تمسخر و سرزنش، میگرفت. و من همیشه همزمان آماج تحسین و شماتت بودم.
مادرم یکی از اتاقهای خانهمان را بهصورت کلاس درس درست کرده بود. تخته سیاهی به دیوار نصب کرده بود و میز و نیمکت در اتاق گذاشته بود. وقتی از مدرسه برمیگشتیم، اولین کار رسیدگی به نظافتمان بود، بعد خوردن عصرانه و سپس رفتن به کلاس درس خانه. هریک از ما دو سال از هم فاصله داشتیم و در کلاسهای متفاوت درس میخواندیم، به همین دلیل مادرم با هر یکی از ما بر حسب سطح کلاس و درس ُو مشقمان، کار میکرد. اما به درس و مشق من اهمیتی نمیداد. به خلاف رسیدگی فراوان به درس خواهر و بردارهام، کاری با درس خواندن من نداشت. اگر در مدرسه نمرهی خوبی نمیگرفتم، گرچه سرزنشم میکرد، اما اعتراضی نداشت. رفتارش با من ُمح ّبانه نبود و میدانستم هر بار صدایم میزند میخواهد بابت ندانم کاریها مرا سرزنش کند. به همین دلیل وقتی کسی، هرکسی صدا میزد «پرتو»، بند دلم پاره میشد که وای باز چه اشتباهی کردهام.
مادر و پدرم به درس خواندن فرزندانشان اهمیت میدادند، البته جز من. پدرم همیشه از تحصیلات بالا و داشتن شغل برجسته در آیندهی ما صحبت میکرد. شبی را به یاد دارم که همگی به دور کرسی نشسته بودیم و پدرمان در مورد داشتن شغل و مقام هریک از ما در آینده، پیشگویی میکرد. در ابتدا رو به پیام کرد و گفت تو در آینده مدیر ُمد ّبر و برجستهای خواهی شد. بعد به سیام گفت تو یک مهندس و کاشف علمی میشوی و بیآن که برای من شغلی در نظر بگیرد، از من گذشت و رو به پروانه کرد و گفت تو یک خانم دبیر قابل و شایسته خواهی شد. من با بغض پرسیدم "پس من چی؟ من چه کاره خواهم شد؟" مادرم پوزخند زد و پدرم گفت "تو خوشگلی، زود شوهر میکنی، به درس و شغل احتیاج نداری." هرگز سخن پدر، پوزخند مادر و اندوهی که در آن لحظه به جانم نشست را فراموش نمیکنم. همیشه از این که فقط به قیافه مورد توجه باشم بدم میآمد. تمام عمر کوشیدم تا با تلاش و سختکوشی به جایی برسم. در تمام دوران بزرگسالیام اگر مردی برای برقراری ارتباط با من، از زیبایی سخن میگفت، عملاً امکان ایجاد رابطه را از میان بُرده بود.
به خلاف دومین برادرم سیام، که انتقادهای مادرمان در بارهی من را تأیید میکرد، اولین برادرم پیام، با من بسیار مهربان بود و در همه کارها تشویقم میکرد. از او بسیار آموختم و همیشه قدردانش هستم. پدرم از همان ایام کودکی چون نام مادرش بلقیس را روی من گذاشته بود، نه تنها مرا بلقیس، که در اکثر موارد، مادر، صدا میکرد. بهخاطر این حس وابستگی پدرم به من، مسئولیت مادرانهای نسبت به او پیدا کرده بودم. تا آخر عمرش نیز، همه کارهای او را بهعهده گرفته بودم، اما نمیتوانستم بهصورت کلامی دوستیام را به او ابراز کنم. میترسیدم باعث رنجش مادرم شود.
یادآوری آن خاطرات، مرا متعجب و متأسف میکند، اما یادم نیست که در کودکی، از رفتارهای مادرم، غمگین، غصهخور یا گوشهگیر شده باشم. سالها بعد وقتی این رفتار مادر را بهخواهر و برادرها، یا فامیل نزدیک، بازگو میکردم، هیچ کدام آن را باور نمیکرد، چون مادرم کلاً زنی مهربان بود که از همه دستگیری میکرد.
مادرم در سالهای پایانی عمرش با من زندگی میکرد. اگر خاطرهای را از کودکی بازگو میکردم، صحت آن را میپذیرفت. در یکی از آخرین روزهای زندگیاش، بابت نامهربانیهایش از من عذرخواهی کرد، وقتی با محبت از او پرسیدم: "چرا با من چنان نامهربان بودی؟" به سختی پاسخ داد "نمیدانم، شاید حسودیام میشد." شاید از این که با تولد من، پدرم، عیاشیهای گذشته را کنار گذاشته بود و هر شب زود به خانه میآمد، و عشق و علاقهی بسیارش را نسبت به من نشان میداد، مادرم عصبانی میشد. در روزهای پایانی عمرش نیز حالتی دوگانه نسبت به من داشت، گاه آن چنان پُر محبت و عاشقانه مرا خطاب میکرد و قدردان بود، گاه به بدترین صفات من را میخواند. من هنوز نمیتوانم این کلاف درهم پیچیده را باز کنم.
پدر و مادرم خداباور بودند اما به سبک و سیاق خودشان؛ مادرم گاهی نماز میخواند، و فقط به فاطمه زهرا و امام رضا اعتقاد داشت؛ که آن اعتقاد را هم در رژیم فاسد اسلامی به کلی از دست داد و بیخدا شد. در کودکی دیده بودم پدرم شبها، وقتی بساط عرقش جمع میشد، به قول خودش، دهانش را آب میکشید تا دعا بخواند. خوشبختانه هیچکدام اصراری در مذهبی کردن فرزندانشان نداشتند.
خاطرات جشن زنانه بسیار جالب بود. از آن دست خاطرات است که اهمیت اجتماعی زیادی دارد اما در هیچ جا منتشر نمیشود و فقط در گفتگوهای شخصی بروز پیدا میکند.