ژینوس صارمیان

آخر وقت کاری میرم دو بیماری رو که  قراره فردا تعویض خون بشن ببینم. بیمار اول پسری ۲۴ ساله که بیماری «خود ایمنی» به عصب بیناییش صدمه زده. برادر کوچیک جوون‌ترش کنارش نشسته و  با آیپدش سرگرمه. بیمار سوالات جالبی در مورد عوارض احتمالی تعویض خون میپرسه که‌ دلالت بر هوش سرشارش داره. وقتی سوال میپرسه برادرش هم با کنجکاوی به جواب‌ها گوش میده و در آخر هر دو با لبخند تشکر میکنن.

دومی جوانی ۲۳ ساله و رنگین‌پوسته ، مبتلا به فلج مغزی. لاغر، ریزاندام، و ناتوان از صحبت کردن. تنها نگاهش باقی مونده؛ وقتی در مورد روند درمان صحبت میکنم، نگاهی پر از پرسش و کمی ترس، از گوشه چشم به مادر میندازه. انگار میخواد بدونه که میتونه به من اعتماد کنه یا نه. مادر دستش رو در دست میگیره و با مهربونی نوازشش میکنه. او که حدودا ۵۰ ساله است، اندام فربهی داره و خستگی سالها در چهره‌‌اش موج میزنه ولی با وجود این هر بار که به پسر نگاه میکنه لبخند میزنه.

در یک لحظه تصویری از سال‌ها پیش به ذهنم اومد. زنی جوان، باریک‌اندام و زیبا، با چشمانی آبی و موهای بلوند، که روزی آگاهانه تصمیم گرفته بود راه دشواری رو انتخاب کنه - مادری برای کودکی بیمار. کودکی که شاید حتی والدین بیولوژیکی‌اش هم او رو رها کرده بودند.

بعضی آدم‌ها عشق را فقط ابراز نمیکنند،  بلکه عشق را زندگی می‌کنند…