ایلکای
«چندان نیازی به گفتن نیست که وقتی از رکن ملیت سخن میگوییم مرادمان نوعی خصومت بیمنطق نسبت به بیگانگان نیست؛ یا نمیخواهیم برخی خصوصیات مهمل را صرفاً به جهت ملی بودنشان عزیز داریم، یا از اخذ آنچه سایر کشورها آنها را نیک یافتهاند پرهیز کنیم. در جمیع این جهات، شاهد آنیم مللی که واجد قویترین روح ملی بودهاند اتفاقاً کمترین ملیت را داشتهاند. وقتی از ملیت سخن میگوییم، مرادمان رکن همدلی است نه دشمنی؛ مرادمان رکن اتحاد است نه رکن انفصال. منظورمان احساسی از نفع مشترک در بین کسانی است که در ذیل حکومتی یکسان زندگی میکنند، و درون مرزهای طبیعی یا تاریخی یکسانی محاط هستند. منظورمان آن است که این یا آن بخش از اجتماع نباید خودش را، در نسبت با بخش دیگر، همچون بیگانگان تصور کند؛ اینکه آنها باید رشتهٔ پیوندی که آنها را به هم وصل میکند عزیز دارند؛ اینکه باید احساس کنند یک جمهور، یا مردمی، واحد هستند؛ اینکه باید احساس کنند سرنوشتشان به هم بسته است؛ هر بدی که به هریک از هممیهنانشان برسد به آنها نیز میرسد، و نمیتوانند با بریدن حلقههای وصل خودشان را، به نحوی خودخواهانـه، از هرگونه تصدیع و قلق مشترک آزاد سازند.»
ـــ جان استوارت میل، نظام منطق، شش.۱۰.۵
«سیاستِ وحشت»
۰- چهکاری از دست ما برمیآید؟ ما ـــ شهروندان ـــ وحشتزدهایم. هر پاسخی باید این را پیشفرض بگیرد که عاطفه/تأثّر غالب ما، وحشت است. نه امید، نه کنجکاوی، نه صبر. ما وحشتزدهایم و موضوع وحشت ما، خود را در همهچیز ضرب کرده است. همهچیز مضربی از وحشت است: آسمان، زمین، دیگری، دولت، خدا، مرگ، دوست، نشانیها، عشق، اقتصاد، همسایه، آینده، و تمام چیزهای دیگری که قابل تصورند. پرسشِ «چهکاری از دست ما برمیآید» درواقع سایهی پرسش دیگری است: «با این وحشت سرتاسری باید چهکار کنیم؟»
۱. یک عقبگرد: سنت قرارداد اجتماعی با سیاههی اسمهای هیولاییای که نظریهپردازاناش بودهاند، درنهایت به ما چه میگوید؟ ساختار این نظریه مبتنیبر یک پیشفرض روایی است. یک قصه: وضعیتی را فرض کنید که در آن قانون حکمفرما نیست. همهچیز براساس تقابل توانها به نتیجه میرسد. ارادهها سرِ چیزها، سرِ منابع با هم گلاویز میشوند و کسی که توان و زور بیشتری دارد، سهم بیشتری خواهد داشت. در این وضعیت انسان گرگِ انسان است و عاطفه/تأثر غالب چیزی جز وحشت نیست. چرا باید در وحشت زندگی کنیم؟ برای خروج از این وحشت از دیگری، هیولایی چهلتکه از مازاد توانها مفصلبندی میشود. یک لویاتان ـــ دولت. کولاژی از مازاد توانهایی که به اختیار از وجودمان بریدهایم، سرهماش کردهایم، تا او سروشکلی قراردادی پیدا کند. در زمان نزاع حق هرکس را بگیرد، در زمان جزا حق هرکس را اعطا کند و در زمانهای بیتنش بکوشد تا اوضاع را زیر سایهی مهیب خود آرام نگه دارد. عاطفهی غالب شهروندی که خودخواسته و براساس قرارداد اجتماعی خلعتوان شده و همهی سلاحهاش را به دولت واگذار کرده، در برابر این دولت چیست؟ دولتی که جزا میدهد، قانون تعیین میکند و شهروند را در مقام یک غریبه، یک اختلال که حضورش جریانِ عدالت در روند قانونگذاری را مخدوش میکند، بیرون از خود، همواره پشت دروازههای قانون نگه میدارد. ـــ عاطفه/تأثر غالب شهروند دربرابر دولت ترس است. هیچ تفاوتی در ساحت تأثرات ایجاد نشده. صرفاً وحشتِ من از دیگری، انتقال پیدا کرده و تبدیل به وحشت دائمیِ من از دولت شده. من موجودی وحشتزدهام، هنوز و همیشه، تنها موضوعِ وحشتام تغییر کرده. من همچنان به تعبیر اسپینوزایی/نیچهای بندهام، چراکه عاطفهی غالبام وحشت از دیگریست، نه امید به او. ــــ در این دستبهدستشدنِ عاملیتِ وحشت، از دست من بهعنوان شهروندی وحشتزده، چهکاری ساخته است؟
۲. علاوهبر این انتقال از یک عامل وحشت به عاملِ دیگر، انتقال دیگری هم در بطن سنت قرارداد اجتماعی [که حامل خطوط ژنتیکی دولتهای مدرن است] رخ میدهد: وضع طبیعی که درواقع از نظر هندسی وضعیتی مسطح بود، و نه مخروطی، یعنی قانونگذار و مجریای متعالی، بالای سر وضعیت، نداشت تا سرهمبندی این صفحه را عوض کند و به طرف خود دفرمهاش کند، از بین نمیرود. هر جامعه صاحب لویاتان شخصی خود میشود. دولتِ خود. بعدتر، همین کثرت لویاتانها در کنار هم، به چیزی راه نمیبرد جز تبدیلشدن جهان به یک وضع طبیعی که صرفاً با حروف بزرگ نوشته شده است. وضع طبیعیای نه بین افراد انسان، بلکه بین دولتها. صفحهای از پراکندگی دولتها وجود دارد که هرکدام شبکهای خُرد از قوانین را بر شهرونداناش اعمال میکند اما خود تابع شبکهای کلان از قوانین نیست. وضع طبیعی همچون یک وضعیت درونماندگار، یک سماجتِ غیرقابلانکار، خود را به سطحی بالاتر ارتقا میدهد. در این صورت، دولت گرگِ دولت است. هر دولتی در غیاب قوانین مجابکننده در ابعاد بیندولتی، تهدیدی برای دولت دیگر است. اما درنهایت هر دولت چیست جز سازهای مولار از شهروندان بهعلاوهی جریانی دستساز از اعمال قانون؟ آنچه در نزاع و کشاکش دولتها با هم، در جنگها، وحشتزده به آسمان و زمین چشم میدوزد باز همان تکتک شهروندهای مقیم در سایهی دولت است. اینجاست که وحشت دوگانه میشود. شهروندی که از شهروند دیگر میترسید، زیر سایهی وحشت روزمره از دولتِ خود، میبایست از دولتهای دیگر هم دچار وحشت نیابتی باشد. ـــ من هم از همسایهام میترسم، هم از دولت میترسم، هم از همسایهی دولت میترسم: من شهروند نیستم، انقباضی از لایههای مختلفِ وحشتام. این معنای سعادتِ سیاسیِ مدرن است: زاده شو، وحشت کن، و بمیر.
بسیار عالی، خیلی دردناک