جهانشاه جاوید

هنوز خوب خاطرم هست دویدن روی «پل باغ صفا»ی شیراز، با افسانه، یکی از دختران فامیل، به سمت هلال احمر، برای دادن خون. عراق به ایران حمله کرده بود. باید کاری می‌کردیم برای کمک به وطن و هموطنان.

دو سه ماهی بود که بعد از گرفتن دیپلم دبیرستان، بعد از چهار سال دوری از وطن، با شور و شوق به ایران برگشته بودم. مغزم توخالی بود، اما دلم پر از امید به آینده‌ای بهتر. حالا تنم می‌خارید برای رفتن به جبهه و جنگیدن با متجاوزان.

هر روز صبح قبل از طلوع آفتاب، از خیابان شریعتی تهران، در نزدیکی تقاطع مطهری، راه می‌رفتم تا مسجد محل برای نرمش‌ نظامی، به امید اینکه یک روز مرا به جبهه بفرستند. حتا خواستم در سپاه اسم نویسی کنم اما مامور گزینش با اولین سوال تشخیص داد که لایق جان دادن برای وطن، در کنار برادران سپاهی، نیستم. پرسید وضو چطوری می‌گیری؟ در جواب، پاشیدن آب روی دست راست و چپ را عوضی گفتم.

بالاخره در تابستان سال بعد، برای دوران سربازی، وارد ارتش شدم و سه ماه دوره آموزش نظامی را در پادگان صفر-یک تهران گذراندم، در حالی که هم زن گرفته بودم هم در خبرگزاری ایرنا، مترجم بخش انگلیسی بودم. روز آخر دوره آموزش نظامی، همه سربازان جوخه به ردیف ایستادند و یکی یکی اسامی با منطقه اعزامی خوانده شد. همه به یکی از جبهه‌های جنگ اعزام شدند جز من که مامور شدم به پادگان ترابری شیراز.

با تعجب خودم را به پادگان ترابری شیراز معرفی کردم. فرمانده نگاهی به من انداخت و گفت:‌ «شما رو تهران خواستن.» همراه با طعنه، که یعنی یکی برایم پارتی بازی کرده. و همینطور هم بود. زنم، که با من در خبرگزاری کار می‌کرد، از مدیر بخش انگلیسی خواسته بود که زودتر قبل از اینکه خودم را به کشتن بدهم، مرا بعنوان «نیروی مورد نیاز» به خبرگزاری برگردانند.

این طور شد که بقیه دوران سربازی را در خبرگزاری بودم. آنجا بود که خوب حالیم شد که علیرغم میل فدا شدن برای وطن، هیچ به درد جنگیدن نمی‌خورم. وقتی مرا با خبرنگاران غربی بعنوان مترجم به جبهه جنوب فرستادند، با شنیدن اولین غرش توپخانه، کم مانده بود سکته کنم. از دیدن جنازه‌های پوسیده عراقی‌ها هم وحشت کرده بودم. فهمیدم که اگر مرا به جبهه جنگ فرستاده بودند، در همان چند روز اول یا خودم خودم را می‌کشتم یا همسنگرانم دخل منِ ترسو را درمی‌آوردند.

با اینکه شجاعت جنگیدن نداشتم، خودم را در سنگر خبرگزاری، جزو سربازان وطن می‌دانستم. با ترجمه اخبار جنگ، صدای مدافعان وطن و انقلاب را به جهانیان می‌رساندم.

چهل و چند سال از آن روزها گذشته. در تختم نشسته‌ام، در شهر کوسکو، در کشور پرو. به اخبار جنگ نگاه می‌کنم. اسرائیل سران سپاه را یک شبه درو کرده. مراکز هسته‌ای را کوبیده. چندین پالایشگاه و نیروگاه و فرودگاه را به آتش کشیده. وطن دارد نابود می‌شود، اما کو آن حس وطن‌پرستی که در من شعله می‌زد؟

جمهوری اسلامی در این چند دهه چنان فاجعه‌بار بوده، چنان بی‌رحمانه و بدون ذره‌ای شعور عمل کرده، چنان عقلانیت و انسانیت را فدای مذهب کرده، چنان به مردم زیر حاکمیتش، بخصوص زنان و اقلیت‌ها ظلم کرده، چنان به جامعه جهانی دائم تف انداخته و بحران‌ ایجاد کرده، که مستحق ذره‌ای دلسوزی نیست.

این وسط مردم بیچاره‌اند که باز هم بخاطر سیاست‌های جمهوری اسلامی کشته می‌شوند و زجر می‌کشند. 

از روز اول جمهوری اسلامی شعار «مرگ بر آمریکا» و «مرگ بر اسرائیل» سر داده و با پول و سلاح و عملیات مخرب، به آن‌ها عمل کرده. از روز اول با حمایت از «جنبش‌های آزادی بخش»، که کمترین علاقه‌ای به آزادی از نوع دموکراسی و مردمسالاری نداشته و ندارند، در امور کشورهای منطقه دخالت کرده و آنها را مورد تهدید قرارداده. و مهمتر از همه در ارتباط با این جنگ، از روز اول اصرار بر غنی‌سازی اورانیوم داشته تا حدی که از مدت‌ها قبل مشخص شده هدفی جز ساختن بمب هسته‌ای ندارد.

در این شرایط، با این ترامپ و آن نتانیاهو، جنگ علیه جمهوری اسلامی چه تعجبی دارد؟ جمهوری اسلامی هزار دلیل و بهانه برای آن دو دیوانه درست کرده تا مراکز هسته‌ای ایران را با خاک یکسان کنند و خامنه‌ای و یارانش را زیر آوار دفن کنند. حالا چه گلی از زیر آوار بیرون خواهد آمد برایشان مهم نیست. مهمتر، خنثی کردن توان هسته‌ای و نظامی جمهوری اسلامی است.

جمهوری اسلامی همیشه با این توهم عمل کرده که ابرقدرت منطقه است. بنابراین اگر اسرائیل و هند و پاکستان بمب هسته‌ای دارند، ایران هم باید داشته باشد. اگر آمریکا همه جا پایگاه نظامی دارد، سپاه هم حق دارد در لبنان و عراق و سوریه و یمن نیروهای مزدور خودش را تقویت و حمایت کند. گستردگی نفوذ جمهوری اسلامی در منطقه حس کاذبی ایجاد کرد که هر کاری می‌تواند بکند بدون اینکه هیچ قدرتی جلوی آن را بگیرد.

تا اینکه قاسم سلیمانی براحتی ترور شد. و بشر اسد در عرض چند روز سقوط کرد. و حزب‌الله لبنان فورا قلع و قمع شد. و حوثی‌های یمن به مرز نابودی کشیده شدند. و رهبران حماس یکی یکی حذف شدند.

گذشت زمانی که قوانین بین المللی و شرم و حیا، عامل بازدارنده کشورگشایی و ماجراجویی‌های مرگبار باشد. پوتین برایش هیچ مهم نیست که دنیا در مورد اشغال اوکراین چه نظری دارد. منتظر باشید که کشورهای کوچک بالتیک را هم ببلعد و یا مزدورانش را سر کار بیاورد. رهبر چین هم دارد برای تصاحب تایوان و اقتدار کامل بر آسیای شرقی لحظه شماری می‌کند. در گرفتن جنگ هسته‌ای بین کره شمالی و جنوبی دور از انتظار نیست. در هند، تنش میان هندوهای راسیست و ملیت‌های دیگر و همسایگانش بالا گرفته. از آفریقا هر روز خبر از کودتا و تعرض‌های مرزی می‌رسد. در نوار غزه، هیچکس و کشوری جلودار نسل‌کشی نتانیاهو نیست. غزه و کرانه غربی خیلی زودتر از آنچه فکر می‌کنید ضمیمه اسرائیل خواهند شد. و جالبتر از همه، ترامپ می‌خواهد کانادا و گرینلند و پاناما را جزو ایالات متحده کند. روح ماکیاولی شاد.

حالا در این زورخانه، خامنه‌ای هم می‌خواست زورنمایی کند. اما با چه؟ با حکومتی بی‌اندازه منفور؟ با اقتصادی ویران؟ با پدافندی که در عرض چند روز از بین رفته و کشور را کاملا بی‌دفاع کرده؟  با چند ده جنگنده پوسیده؟ با نیروی دریایی متشکل از قایق‌های فکسنی؟ یا با چند هزار موشک و پهباد؟ وقتی همه آنها را بر سر اسرائیل ریخت، بعد چه؟ اسرائیل هر چه بمب و موشک استفاده کند، آمریکا و اروپا آنها را جایگزین خواهند کرد. اما آیا چین و روسیه به داد جمهوری اسلامی خواهند رسید؟ خیالی است باطل.

این است دنیایی که من می‌بینم. کشوری که در آن به دنیا آمدم و زمانی می‌خواستم فدای آن شوم، دارد به فنا می‌رود - اساسا بدلیل حماقت و تعصب و وحشی‌گری و جاه‌طلبی رهبرانش. در این اوضاع و احوال، بزرگترین چالشم در زندگی این شده که در کشوری هزاران کیلومتر دورتر از زادگاهم، رستورانی باز کنم در میان مردمی که هرگز طعم غذای ایرانی را نچشیده‌اند. غذاهایی با چاشنی غم و حسرت از بلایی که بر سر ایران آمده و بوی یادآور زیبایی‌های جاودانه‌اش.