پدرم سراستاد کار شرکت نفت بود و نمره سه (Production Unit 3) اون بالای کوه مشرف به ناحیه کار می کرد. می گویند هنوز که هنوزه نمره سه فعاله و نفت تک و توکی چاهای اطراف را به مسجدسلیمان پمپ می کنه. شوخیه! داریم از شصت سال پیش حرف می زنیم.
من دبستان هُنَر می رفتم (اسم دبستان هُنَر بود). یه معلم ورزش تهرونی داشتیم اسمش سیروس گودرزی بود. میگفتن فامیل فردین ِ یعنی اینرا خودش به بچه های سیکل اول گفته بود. یه معلم رامهرمزی داشتیم اسمش آقای امیری بود. خرما اَرده خیلی دوست داشت. بقیه مال همان لالی عنبل بودند. آقای متقی معلم کلاس دوم پدرش کشاورزی می کرد. توی بلندی های اطراف گندم می کاشت. آقای متقی زنگ ورزش ما را می برد سرِ زمین پدرش یکی یه تیشه می داد دستمان زمین را بکنیم. یعنی شخم می زدیم! پدر آقای متقی بالای تپه تنگ آب دستش بود و هی می گفت ای جونم فرهنگی آ. ما محکم تر تیشه به زمین می زدیم. کلاس چارم که بودیم متقی با یکی از دخترای کلاسمون عروسی کرد. زهرا دیگه مدرسه نیومد. کلاسها مختلط بودند. دخترا ردیف جلو می نشستند. حجاب مجابی در کار نبود. منیژه، صنم، گلندام، آناهید که ارمنی بود و زنگ قرآن شرعیات می رفت بیرون. یه دفه یک آخوند نمیدانم از کجا آمده بود ما را برد نماز یادمون بده. گالش های لاستیکی را از پا درآوردیم و ردیف مان کرد زیر درخت کُنار حیاط مدرسه. من که انشاء خوب می نوشتم و توی کلاس بلند بلند می خواندم را گذاشت پیش نماز. بعد هرچه گفت ما هی تکرار می کردیم. موقع قنوت همه زدیم زیر خنده و صف نماز بهم خورد. بچه ها می گفتند انگار از روی کتابی میخوانی که هیچ توش ننوشته!
این بود و بود تا نفت ناحیه کم شد و شرکت نفت افتاد به جان کارگرها و خیلی ها را اخراج کرد. یه روز عصر پدرم که آمد خانه یه کیسه سفید پر از پول دستش بود. گفت «سالی دوماه» شدم. بعدش یهووی ناحیه از نفس افتاد و سوت و کور شد. همه بار کردند رفتند هرکی زیر یک ستاره. من دیگه بچه ها را ندیدم.
———————————————
*سالی دوماه- یعنی در ازا هر سال کار در شرکت نفت دوماه حقوق نقد و اخراج.
خیلی عالی. کتاب کی چاپ میشه؟
درود جهانشاه عزیز
کتاب اول سالها پیش بیرون آمد با نام «زیر پُل بهمنشر» شامل داستانهانی که به لطف سرکار در ایرانیان دات کام منتشرشده بودند. البته داستانها پیش از چاپ بازنویسی کردم و یه ذره بالا پائین. اما اگر منظورت کتاب احتمالی دوم است بله کلی داستان جدید ردیف شده دارم که قضا بلایی از آسمون نرسد مثلا الزیمر رخ ننمایدچاپ خواهد شد.
چه عالی. امیدوارم هر چه زودتر،
با درود خاطره ای شبیه به انشاء اما در فرمی داستانی و با همه اندوهی که در گوشه و کنار آن است ، دلنشین و جذاب موفق و سلامت باشید .
با درود به نویسنده خستگی ناپذیر حسن خادم گرامی
بلکه خاطره ای شبیه انشاء «علم بهتر است یا ثروت ...» که همه می نوشتیم برهمه واضح و مبرهن است که البته علم بهتر است. اما امروز تازه می فهمیم نخیر اون یکی هم بهتر و هم مشکل گشاست! برگردیم به داستان, چون همه این خاطره گرد همان دوران دبستان می گردد فرم انشاء به آن دادم که هم هماهنگ باشد وهم اگر بشود گفت قدری نوستالژیک.سپاس از کامنت