خودش بود دو گز قبر سمنتی و گنبدی گچی که نصف قوطی رنگ سبز خرجش کرده بودند. دو تا هم ایوان گچکاری و دری آهنی که از بغل ساختمان باز میشد به دو اتاق تاریک تو در تو. سوراخهای گرد روی دیوار نور آفتاب را به داخل می فرستاد. نه ضریحی، نه زائری، نه هیچی! «سووز پوش»* پشت «لین پلیتی ها»* نرسیده به پیچ پاسگاه ژاندار مری همین جور غریب نشسته بود پیش پای زاگرس مابین درختان کُنار و از بالا سرش لوله های فولادی نفت رد میشد.
اگر بچه شیرخواره ای، پیرمرد پیرزنی میمُرد. ای ی چارتا آدم دور و بر سووز پوش پیدا می شد وگر نه دائم گاو میش های لَر و لاغر خوابیده بودند جلو ساختمان به نشخوار و جیک و جیک گنجشک ها بود روی تیرهای چوب چندل ایوان های خالی. باد گرما کَنون که بلند می شد خاک و خُل همون چند تا قبر پراکنده اطراف ش را لوله می کرد می فرستاد توی ایوان و گنجشک ها را فراری میداد.
فقط اون سال که فرضعلی پدر مهرعلی تریاک خورد و خودشه کُشت جلو سووز پوش غلغله بود از آدم. آمبولانس بدفورد شرکت نفت جنازه کَل فرضعلی را آورد تا دَم ایوان ها. ناحیه آخوند ماخوند نداشت. ملا کریم سدهی رفت بالا سر قبر یه مشت حرف عربی از زیر سبیل جو گندمی اش داد بیرون و بعدش بیل فرنگی ها خاک گرم را ریختند روی سنگ لحد.
ده دوازده سالم بود که «سالی دو ماه»* خورد به بابام و بار کردیم از ناحیه زدیم بیرون.
حالا بعد از خدا سال سووز پوش آمد به خوابم و آشنایی داد. خدایا کجا بودیم یادم نیست. اما حروم اگر شکل ئی پیر و پیغمبرون با عبا و ردای نو و عمامه فابریک! یا نقاب زده و تتق نور پشت سر و گردن. یه چوقا لویسی تنش بود و گیوه آجیده یا گمونم ملکی پاش. مندیل سبزِ رنگ و رو رفته ای هم دور سرش. حالا یادم نیست ریش داشت یا نداشت! اما بد حال بود. هی با بال مندیل جلو سرفه اش را می گرفت.
گفت میرزا ممد بیو ببین چه دار و دکونی! گفت زیر ئی گنبد و گلدسته که سیم ساختنه نفس تنگی گرفتم. گفت حالا خوبه از اقبال برگشته مردم خیال کنن از ئی امامزاده های حکومتی ام که ئیطور گنبد و گلدسته م رفته به دل آسمون. سرفه اش که شدید شد رفت نشست سر یه سنگی. گفت یادته جِنگ ظهر تابستون تیرکمون به دست کَش لوله نفت و دور کُنارا به قیل و قال بودین. خدا بسر شاهده دلم تنگه سی او روزا. گفت زیر ئی گنبد صد منی خفه نشم خیلیه!
دوباره گفت مو از ئی گلدسته ها خوف دارم میرزا ممد. گلدسته ها را که می ساختن گوشمِ گرفتم و گفتم یا سلطون براهیم* کارگرانه پِرت کن پائین دست و پاشون شَل و پَل بلکه ولم کنن. سلطون براهیم* -هنی صداش منه گوشمه- گفت ای لُر صاف ساده کار ز ئی چیا گذشته. همین روزا یه شجره نامه به ئی بلندی قاب کرده بالا سرته و صندوق گدایی زرد و آبی دَم مزارت. سووز پوش هنی داشت درد دل می کرد که از خواب پریدم.
محمد حسین زاده
—————————————----
*سووز پوش (گویش بختیاری) سبز پوش امامزاده ای در منطقه نفتخیز عنبل - مسجدسلیمان.
* ردیف خانه های کارگری شرکت نفت
* اخراج کارگران مازاد شرکت نفت با پرداخت دو ماه حقوق در ازای هر سال خدمت
* سلطان براهیم (ابراهیم)- امامزاده ای معروف در منطقه ایذه.
خیلی عالی!
سپاس جهانشاه عزیز.
داستانی کاملا صمیمانه و مردمی آن هم با این گویش محلی ! جذاب بود و دلنشین . موفق باشید جناب حسین زاده عزیز !
سپاس فراوان جناب خادم. شما که بزنم به تخته در داستان نویسی و حضور در ایرون دات کام کتف رستم را بسته اید. موفق باشید و قلمتان سبز.