زیر پُل و روی تخته سنگها کتاب به دست پاچه های شلوار بالا زده و پا برهنه. مهتابی ها پر نور. در سکوت می رفتیم و می آمدیم. امتحان نهایی ششم نزدیک بود. بوی شط، بوی زُهم ماهی … چار چار ونیم صبح روشنایی جان گرفت. نسیمی بر کارون می وزید و به سر و رویمان می ریخت. خسته اما راضی کتاب ها را بستیم و در سکوت و خلوت خیابان توی بیست و چار متری راه افتادیم. بلند بلند «... منم که دلشاد اومدم ، بی غم و آزاد اومدم» هر کدام فردین ی بودیم در سپیده صبح اهواز.
روزگاری بود نازنین …
چه عیدی خوبی!
گرچه برای من هیچی وحشتناکتر از شب امتحان نبود :)