جادوی شعر: ده اثر از ده شاعر کهن

مجید نفیسی



قدرت شعر, جادویی‌ست. با وجود اینکه اولین شعرم در سیزده‌سالگی چاپ شد اما تنها در سی‌سالگی بود که با قدرت جادویی شعر روبرو شدم. چند روز از تیرباران همسر و همرزمم عزت طبائیان می‌گذشت که ناگهان پس از اینکه نزدیک به یک دهه شعری نسروده بودم, در یک نوبت نه شعر نوشتم که نام آنها را "عزت تیرباران شد" گذاشتم.

می‌خواستم عزت را زنده کنم ولی برای این کار, جز شعر, نیروی دیگری در دست نداشتم.

پیش از من, شاعران دیگر هم از قدرت جادویی شعر سخن گفته‌اند. در اینجا به ده اثر از ده شاعر کهن فارسی‌زبان اشاره می‌کنم که کارهایشان را در این گزینه گرد آورده‌ام.

رودکی, قطعه‌ی "بوی جوی مولیان" را می‌سراید و آنرا با چنگ برای نصر بن‌احمد, امیر سامانی می‌نوازد تا او را به بازگشت به بخارا برانگیزد.

فرخی, از معنای اصلی واژه‌ی "شعر" که در عربی به معنی "بافتن" است مایه می‌گیرد تا هنر شعرسرایی خود را به بافتن حله‌ای از واژه, احساس و اندیشه تشبیه کند.

فردوسی, دیو رامشگری را می‌آفریند که با قدرت کلام و آهنگ, کاووس را به رفتن به سرزمین دیو سفید برمی‌انگیزد تا بگوید که شعر و موسیقی هم قدرت خدایی دارد و هم نیروی شیطانی.

گرگانی و نظامی هر دو, شعر را در خدمت عشق زمینی می‌گذارند و مولوی حکایت نی را در خدمت عشق عرفانی. سعدی "گلستان" خود را جاودانه‌تر از گلستان باغبان می‌شمرد.

سیف فرغانی, قدرت اجتماعی شعر را در برابر ستمگران عصر بکار می‌گیرد و عبید زاکانی شعر را در خدمت مبارزه با دین و محرمات آن می‌گذارد و سرانجام حافظ شعر خود را ترکیبی از زبان و خرد می‌خواند که جان جهان است و می‌تواند با جادوی خود, بر جدایی دو دلداده چیره آید.

این ده شعر را همه از سامانه "گنجور" برگرفته‌ام مگر شعر عبید که از جایی بی‌نام و نشان.

بیست‌و‌هفتم آوریل دوهزار‌و‌بیست‌و‌دو   

 

یک. رودکی:بوی جوی مولیان

بوی جوی مولیان آید همی
یاد یار مهربان آید همی

ریگ آموی و درشتی راه او
زیر پایم پرنیان آید همی

آب جیحون از نشاط روی دوست
خنگ ما را تا میان آید همی

ای بخارا! شاد باش و دیر زی
میر زی تو شادمان آید همی

میر ماه است و بخارا آسمان
ماه سوی آسمان آید همی

میر سرو است و بخارا بوستان
سرو سوی بوستان آید همی

آفرین و مدح سود آید همی
گر به گنج اندر زیان آید همی

 

دو. فرخی: کاروان حله

با کاروان حله برفتم ز سیستان
باحله تنیده ز دل بافته ز جان

با حله ای بریشم ترکیب او سخن
با حله ای نگار گر نقش او زبان

هر تار او به رنج برآورده از ضمیر
هر پود او به جهد جدا کرده از روان

از هر صنایعی که بخواهی بر او اثر
وز هر بدایعی که بجویی بر او نشان

نه حله ای که آب رساند بدو گزند
نه حله ای که آتش آرد بر او زیان

نه رنگ او تباه کندتربت زمین
نه نقش او فرو سترد گردش زمان

بنوشته زود و تعبیه کرده میاندل
و اندیشه را به ناز بر او کرده پاسبان

هر ساعتی بشارت دادی مرا خرد
کاین حله مر ترا برساند به نام و نان

این حله نیست بافته از جنس حله ها
این را تو از قیاس دگر حله ها مدان

این رازبان نهاد و خرد رشت و عقل بافت
نقاش بود دست و ضمیر اندر آن بیان

تا نقش کرد بر سر هر نقش بر نوشت
مدح ابوالمظفر شاه چغانیان

میر احمد محمد شاه سپه پناه
آن شهریار کشور گیر جهان ستان

آن هم ملک مروت و هم نامور ملک
وان هم خدایگان سیر وهم خدایگان

گرد سریر اوست همه سیر آفتاب
سوی سرای اوست همه چشم آسمان

از بیم خویش تیره شود بر سپهر تیر
گر روز کینه دست برد سوی تیردان

وای آنکه سر ز طاعت او باز پس کشید
گردد سرش به معرکه تاج سرسنان

روزی که سایه آرد بر تیغ او سپر
روزی که مایه گیرد از تیر اوکمان

شیر دژم دو دیده فرو افکند ز چشم
پیل دمنده زهره برون آرد از دهان

بس پایها که تیغش بردارد از رکاب
بس دستها که گرزش برگیرد از عنان

بر پیل گرز او به سه پاره کند سرین
بر شیر تیغ او به دو پاره کند میان

ای شاه و شاهزاده و شاهی به تو بزرگ
فرخنده فخر دولت و دولت به تو جوان

جایی که بر کشند مصاف از بر مصاف
و آهن سلب شوند یلان از پس یلان

از رویها بروید گلهای شنبلید
بر تیغها بخندد گلهای ارغوان

گردون ز برق تیغ چو آتش لیان لیان
کوه از غریو کوس چو کشتی نوان نوان

چون بر کشیده تیغ تو پیدا شود ز دور
از هر تنی شو سوی گردون روان روان

آن کس رها شود ز تو کز بیم تیغ تو
زانده بر او به سر نشود روز تاکران

آن دشت را که رزمگه تو بود ورا
دریای خون لقب شود و کوه استخوان

آن کس که روز جنگ هزیمت شود زتو
تاهست جامه گیرد از و رنگ زعفران

شیری که پیل بشکند از بیم تیغ تو
اندر ولایت تو چو کپی رود ستان

روزی درخش تیغ تو بر آتش اوفتاد
آتش ز بیم تیغ تو در سنگ شد نهان

واکنون چو آهنی ز بر سنگ بر زنی
آسیمه گردد و شود اندر جهان جهان

گویی درخت باغ عدوی تو بوده است
کاندر زمین شکفته شود شاخ خیزران

آبی که در ولایت تو همی خیزد ای شگفت
گویی زهیبت تو طلسمی بود برآن

کاندر فتد به جیحون تازد به باد و دم
غران بود چو تندر تند اندر آن میان

تا تو به صدر ملک نشستی قباد وار
هرگز به راه نخشب و راه قبادیان

بی سیم سائل تونرفت ایچ قافله
بی زر زایر تو نرفت ایچ کاروان

ای ز آرزوی تخت تو سر برزند ز کوه
وان ز آروزی تاج تو سر بر زند ز کان

ای بر همه هوای دل خویش کامکار
ای بر همه مراد دل خویش کامران

سود همه جهانی واز تو به هیچ وقت
هر گز نکرد کس به جز از گنج تو زیان

ای خسروی که مملکت اندر سرای تو
آب حیات خورد و بود زنده جاودان

من بنده را به شعر بسی دستگه نبود
زین پیش ورنه مدح تو می گفتمی به جان

واکنون که دستگاه قوی گشت و دست نیز
بی مدح تو مرا نپذیرفت سیستان

راهی دراز و دور ز پس کدم ای ملک
تا من به کام دل برسیدم بدین مکان

بر آرزوی آنکه کنم خدمتت قبول
امروز آرزوی دل من به من رسان

وقتی نمود بخت بمن این درنشاط
کز خرمی جهان نشناسد کس از جنان

فصل بهار تازه و نوروز دلفریب
همبوی مشک باد و زمین پر ز بوی بان

عید خجسته دست وفا داده بابهار
باد شمال ملک جهان برده از خزان

هر ساعتی سرشک گلاب از هوا چکد
هر لحظه ای نسیم گل آید زبوستان

تاج درخت باغ همه لعلگون گهر
فرش زمین راغ همه سبز پرنیان

صلصل چو بیدلان جهان گشته با خروش
بلبل چو عاشقان غمین گشته با فغان

فرخنده باد برملک این روزگار عید
وین فصل فرخجسته و نوروز دلستان

تا این هوا بسیط بود وین زمین بجای
طبع هوا سبک بود آن زمین گران

ای طبع تو هوای دگر، باهوا بباش
وی حلم تو زمین دگر ، با زمین بمان

 

سه. فردوسی: رامشگری از مازندران

درخت برومند چون شد بلند
گر آید ز گردون برو بر گزند

شود برگ پژمرده و بیخ مست
سرش سوی پستی گراید نخست

چو از جایگه بگسلد پای خویش
به شاخ نو آیین دهد جای خویش

مراو را سپارد گل و برگ و باغ
بهاری به کردار روشن چراغ

اگر شاخ بد خیزد از بیخ نیک
تو با شاخ تندی میاغاز ریک

پدر چون به فرزند ماند جهان
کند آشکارا برو بر نهان

گر از بفگند فر و نام پدر
تو بیگانه خوانش مخوانش پسر

کرا گم شود راه آموزگار
سزد گر جفا بیند از روزگار

چنین است رسم سرای کهن
سرش هیچ پیدا نبینی ز بن

چو رسم بدش بازداند کسی
نخواهد که ماند به گیتی بسی

چو کاووس بگرفت گاه پدر
مرا او را جهان بنده شد سر به سر

همان تخت و هم طوق و هم گوشوار
همان تاج زرین زبرجد نگار

همان تازی اسپان آگنده یال
به گیتی ندانست کس را همال

چنان بد که در گلشن زرنگار
همی خورد روزی می خوشگوار

یکی تخت زرین بلورینش پای
نشسته بروبر جهان کدخدای

ابا پهلوانان ایران به هم
همی رای زد شاه بر بیش و کم

چو رامشگری دیو زی پرده‌دار
بیامد که خواهد بر شاه بار

چنین گفت کز شهر مازندران
یکی خوشنوازم ز رامشگران

اگر در خورم بندگی شاه را
گشاید بر تخت او راه را

برفت از بر پرده سالار بار
خرامان بیامد بر شهریار

بگفتا که رامشگری بر درست
ابا بربط و نغز رامشگرست

بفرمود تا پیش او خواندند
بر رود سازانش بنشاندند

به بربط چو بایست بر ساخت رود
برآورد مازندرانی سرود

که مازندران شهر ما یاد باد
همیشه بر و بومش آباد باد

که در بوستانش همیشه گلست
به کوه اندرون لاله و سنبلست

هوا خوشگوار و زمین پرنگار
نه گرم و نه سرد و همیشه بهار

نوازنده بلبل به باغ اندرون
گرازنده آهو به راغ اندرون

همیشه بیاساید از خفت و خوی
همه ساله هرجای رنگست و بوی

گلابست گویی به جویش روان
همی شاد گردد ز بویش روان

دی و بهمن و آذر و فرودین
همیشه پر از لاله بینی زمین

همه ساله خندان لب جویبار
به هر جای باز شکاری به کار

سراسر همه کشور آراسته
ز دیبا و دینار وز خواسته

بتان پرستنده با تاج زر
همه نامداران به زرین کمر

چو کاووس بشنید از او این سخن
یکی تازه اندیشه افگند بن

دل رزمجویش ببست اندران
که لشکر کشد سوی مازندران

چنین گفت با سرفرازان رزم
که ما سر نهادیم یکسر به بزم

اگر کاهلی پیشه گیرد دلیر
نگردد ز آسایش و کام سیر

من از جم و ضحاک و از کیقباد
فزونم به بخت و به فر و به داد

فزون بایدم زان ایشان هنر
جهانجوی باید سر تاجور

سخن چون به گوش بزرگان رسید
ازیشان کس این رای فرخ ندید

همه زرد گشتند و پرچین بروی
کسی جنگ دیوان نکرد آرزوی

کسی راست پاسخ نیارست کرد
نهانی روان‌شان پر از باد سرد

چو طوس و چو گودرز کشواد و گیو
چو خراد و گرگین و رهام نیو

به آواز گفتند ما کهتریم
زمین جز به فرمان تو نسپریم

ازان پس یکی انجمن ساختند
ز گفتار او دل بپرداختند

نشستند و گفتند با یکدگر
که از بخت ما را چه آمد به سر

اگر شهریار این سخنها که گفت
به می خوردن اندر نخواهد نهفت

ز ما و ز ایران برآمد هلاگ
نماند برین بوم و بر آب و خاک

که جمشید با فر و انگشتری
به فرمان او دیو و مرغ و پری

ز مازندران یاد هرگز نکرد
نجست از دلیران دیوان نبرد

فریدون پردانش و پرفسون
همین را روانش نبد رهنمون

اگر شایدی بردن این بد بسر
به مردی و گنج و به نام و هنر

منوچهر کردی بدین پیشدست
نکردی برین بر دل خویش پست

یکی چاره باید کنون اندرین
که این بد بگردد ز ایران زمین

چنین گفت پس طوس با مهتران
که ای رزم دیده دلاور سران

مراین بند را چاره اکنون یکیست
بسازیم و این کار دشوار نیست

هیونی تکاور بر زال سام
بباید فرستاد و دادن پیام

که گر سر به گل داری اکنون مشوی
یکی تیز کن مغز و بنمای روی

مگر کاو گشاید لب پندمند
سخن بر دل شهریار بلند

بگوید که این اهرمن داد یاد
در دیو هرگز نباید گشاد

مگر زالش آرد ازین گفته باز
وگرنه سرآمد نشان فراز

سخنها ز هر گونه برساختند
هیونی تکاور برون تاختند

رونده همی تاخت تا نیمروز
چو آمد بر زال گیتی فروز

چنین داد از نامداران پیام
که ای نامور با گهر پور سام

یکی کار پیش آمد اکنون شگفت
که آسانش اندازه نتوان گرفت

برین کار گر تو نبندی کمر
نه تن ماند ایدر نه بوم و نه بر

یکی شاه را بر دل اندیشه خاست
بپیچیدش آهرمن از راه راست

به رنج نیاگانش از باستان
نخواهد همی بود همداستان

همی گنج بی‌رنج بگزایدش
چراگاه مازندران بایدش

اگر هیچ سرخاری از آمدن
سپهبد همی زود خواهد شدن

همی رنج تو داد خواهد به باد
که بردی ز آغاز باکیقباد

تو با رستم شیر ناخورده سیر
میان را ببستی چو شیر دلیر

کنون آن همه باد شد پیش اوی
بپیچید جان بداندیش اوی

چو بشنید دستان بپیچید سخت
تنش گشت لرزان بسان درخت

همی گفت کاووس خودکامه مرد
نه گرم آزموده ز گیتی نه سرد

کسی کاو بود در جهان پیش گاه
برو بگذرد سال و خورشید و ماه

که ماند که از تیغ او در جهان
بلرزند یکسر کهان و مهان

نباشد شگفت ار بمن نگرود
شوم خسته گر پند من نشنود

ورین رنج آسان کنم بر دلم
از اندیشه شاه دل بگسلم

نه از من پسندد جهان‌آفرین
نه شاه و نه گردان ایران زمین

شوم گویمش هرچ آید ز پند
ز من گر پذیرد بود سودمند

وگر تیز گردد گشادست راه
تهمتن هم ایدر بود با سپاه

پر اندیشه بود آن شب دیرباز
چو خورشید بنمود تاج از فراز

کمر بست و بنهاد سر سوی شاه
بزرگان برفتند با او به راه

خبر شد به طوس و به گودرز و گیو
به رهام و گرگین و گردان نیو

که دستان به نزدیک ایران رسید
درفش همایونش آمد پدید

پذیره شدندش سران سپاه
سری کاو کشد پهلوانی کلاه

چو دستان سام اندر آمد به تنگ
پذیره شدندنش همه بی‌درنگ

برو سرکشان آفرین خواندند
سوی شاه با او همی راندند

بدو گفت طوس ای گو سرفراز
کشیدی چنین رنج راه دراز

ز بهر بزرگان ایران زمین
برآرامش این رنج کردی گزین

همه سر به سر نیک خواه توایم
ستوده به فر کلاه توایم

ابا نامداران چنین گفت زال
که هر کس که او را نفرسود سال

همه پند پیرانش آید به یاد
ازان پس دهد چرخ گردانش داد

نشاید که گیریم ازو پند باز
کزین پند ما نیست خود بی‌نیاز

ز پند و خرد گر بگردد سرش
پشیمانی آید ز گیتی برش

به آواز گفتند ما با توایم
ز تو بگذرد پند کس نشنویم

همه یکسره نزد شاه آمدند
بر نامور تخت گاه آمدند

 

چهار. فخرالدین اسعد گرگانی
نامه‌ی اول ویس به رامین

اگر چرخ فلک باشد حریرم
ستاره سر بسر باشد دبیرم

هوا باشد دوات سیاهی
حروف نامه برگ و ریگ و ماهی

نویسند این دبیران تا به محشر
امید و آرزوی من به دلبر

به جان تو که ننویسند نیمی
مرا جز هجر ننمایند بیمی

مرا خود بأ فراقت خواب ناید
و گر آید خیالت در رباید

چنان گشتم درین هجران که دشمن
ببخشاید همی چون دوست بر من

به گریه گه گهی دل را کنم خوش
همی آتش کشم گویی به آتش

نشانم گرد هر چیزی به گردی
کنم درمان هر دردی به دردی

من از هجران تو با غم نشسته
تو با بدخواه من خرم نشسته

بگرید چون ببیند دیدهء من
مهار دسإت اندر دست دشمن

تو گویی آتشست این درد دوری
که خود چیزی نسوزد جز صبوری

نیاید خواب در گرما همه کس
در آتش چون شود راحت مرا بس

من آن سروم که هجران تو بر کند
به کام دشمانان از پای بفگند

کنون آن کم تو دیدی سرو بالا
به بستر در فتاده گشته دو تا

هما لانم چو مهر دل نمایند
مرا گه گه بپرسیدن در آیند

اگر چه گرد بالینم نشینند
چنانم از نزاری کم نبینند

به طناصی همی گویند هر بار
مگر بیمار ما رفتست به شکار

تنم را آرزومندی چنان کرد
که از دیدار بیننده نهان کرد

به ناله می بدانستند حالام
کنون نتوانم از سستی که نالم

اگر مرگ آید و سالی نشیند
به جان تو که شخص منم نبیند

به هجر اندر همین یک سود بینم
که از مرگ ایمنم تا من چنینم

مرا اندوه چون کهسار گشست
ره صبرم برو دشوار هشست

مبادا هر گز از دردم رهایی
اگر من صبر دارم در جدایی

شکیبایی در آن دل چون بماند
که جز سوزنده دوزخ را نماند

دلی کاو شد تهی از خون خود نیز
درو آرام چون گیرد دگر چیز

دروغست آنکه جان در تن ز خونست
مرا خون نیست جانم مانده چونست

نگارا تا تو بودی در بر من
تنم چون شاخ بود و گل بر من

سزد گر بی تو سوزم بر آذر
که خود سوزد همه کس شاخ بی بر

تو تا رفتی برفت از من همه کام
نه دیدارت همی یابم نه آرام

جدا شد کام من تا تو جدایی
نیاید باز تا تو باز نایی

بیاشفست با من روزگارم
تو گویی با فلک در کار زارم

جهانم بی تو آشفته یکسر
چو باشد بی امیر آشفته لشکر

چنان در هجر بر من بگذرد روز
که در صسرا بر آهو بگذرد یوز

اگر گریم بدین تیمار نیکوست
گرستن بر چنین حالی نه آهوست

منم بی یار وز دردم بسی یار
منم بی کار وز عشقم بسی کار

نیابم بی تو کام اینجهانی
هماما کم تو بودی زندگانی

بکشتیدر دلم تخم هوایت
کنون آبش ده از جوی وفایت

ببین روی مرا یک بار دیگر
نگر تا در جهان دیدی چنین زر

اگر چه دشمنی با من به کینی
ببخشایی چو روی من ببینی

اگر چه بی وفا بد سگالی
به درد من تو از من بیش نالی

مرا گویند بیماری و نالان
طبیبی جوی تا سازدت درمان

اگر درمان بیمار از طبیبست
مرا خود درد و آزار از طبیبست

طبیب من خیانت کرد با من
بماند از غدر او این درد با من

مرا تا باشد این درد نهانی
ترا جویم که درمانم تو دانی

به دیدار تو باشم آرزومند
ندارم دل نادیدنت خرسند

نیم از بخت و از دادار نومید
که باز آید مرا تابنده خورشید

اگر خورشید روی تو بر آید
شب تیمار و رنج من سر اید

ببخشاید مرا دیرینه دشمن
چه باشد گر ببخشایی تو بر من

چه باشد گر به من رحم آوری تو
که نه از دشمن دشمنتری تو

گر این نامه بخانی باز نایی
به بی رسمی بر تو گوایی

 

پنج. نظامی: در ستایش عشق

مراکز عشق به ناید شعاری
مبادا تا زیم جز عشق کاری

فلک جز عشق محرابی ندارد
جهان بی‌خاک عشق آبی ندارد

غلام عشق شو کاندیشه این است
همه صاحب دلان را پیشه این است

جهان عشقست و دیگر زرق سازی
همه بازیست الا عشقبازی

اگر بی‌عشق بودی جان عالم
که بودی زنده در دوران عالم

کسی کز عشق خالی شد فسردست
کرش صد جان بود بی‌عشق مردست

اگر خود عشق هیچ افسون نداند
نه از سودای خویشت وارهاند

مشو چون خر بخورد و خواب خرسند
اگر خود گربه باشد دل در و بند

به عشق گربه گر خود چیرباشی
از آن بهتر که با خود شیرباشی

نروید تخم کس بی‌دانه عشق
کس ایمن نیست جز در خانه عشق

ز سوز عشق بهتر در جهان چیست
که بی او گل نخندید ابر نگریست

شنیدم عاشقی را بود مستی
و از آنجا خاست اول بت‌پرستی

همان گبران که بر آتش نشستند
ز عشق آفتاب آتش پرستند

مبین در دل که او سلطان جانست
قدم در عشق نه کو جان جانست

هم از قبله سخن گوید هم از لات
همش کعبه خزینه هم خرابات

اگر عشق اوفتد در سینه سنگ
به معشوقی زند در گوهری چنگ

که مغناطیس اگر عاشق نبودی
بدان شوق آهنی را چون ربودی

و گر عشقی نبودی بر گذرگاه
نبودی کهربا جوینده کاه

بسی سنگ و بسی گوهر بجایند
نه آهن را نه که را می‌ربایند

هران جوهر که هستند از عدد بیش
همه دارند میل مرکز خویش

گر آتش در زمین منفذ نیابد
زمین بشکافد و بالا شتابد

و گر آبی بماند در هوا دیر
به میل طبع هم راجع شود زیر

طبایع جز کشش کاری ندانند
حکیمان این کشش را عشق خوانند

گر اندیشه کنی از راه بینش
به عشق است ایستاده آفرینش

گر از عشق آسمان آزاد بودی
کجا هرگز زمین آباد بودی

چو من بی‌عشق خود را جان ندیدم
دلی بفروختم جانی خریدم

ز عشق آفاق را پردود کردم
خرد را دیده خواب‌آلود کردم

کمر بستم به عشق این داستان را
صلای عشق در دادم جهان را

مبادا بهره‌مند از وی خسیسی
به جز خوشخوانی و زیبانویسی

ز من نیک آمد این اربد نویسند
به مزد من گناه خود نویسند

 

شش. مولوی: بشنو از نی

بشنو از نی چون شکایت می‌کند
از جدایی‌ها حکایت می‌کند

کز نیستان تا مرا ببریده‌اند
در نفیرم مرد و زن نالیده‌اند

سینه خواهم شرحه شرحه از فراق
تا بگویم شرح درد اشتیاق

هر کسی کو دور ماند از اصل خویش
باز جوید روزگار وصل خویش

من به هر جمعیتی نالان شدم
جفت بدحالان و خوش‌حالان شدم

هر کسی از ظن خود شد یار من
از درون من نجست اسرار من

سر من از ناله من دور نیست
لیک چشم و گوش را آن نور نیست

تن ز جان و جان ز تن مستور نیست
لیک کس را دید جان دستور نیست

آتش است این بانگ نای و نیست باد
هر که این آتش ندارد نیست باد

آتش عشق است کاندر نی فتاد
جوشش عشق است کاندر می فتاد

نی حریف هر که از یاری برید
پرده‌هایش پرده‌های ما درید

همچو نی زهری و تریاقی که دید
همچو نی دمساز و مشتاقی که دید

نی حدیث راه پر خون می‌کند
قصه‌های عشق مجنون می‌کند

محرم این هوش جز بیهوش نیست
مر زبان را مشتری جز گوش نیست

در غم ما روزها بیگاه شد
روزها با سوزها همراه شد

روزها گر رفت گو رو باک نیست
تو بمان ای آن که چون تو پاک نیست

هر که جز ماهی ز آبش سیر شد
هرکه بی روزیست روزش دیر شد

در نیابد حال پخته هیچ خام
پس سخن کوتاه باید و السلام

بند بگسل باش آزاد ای پسر
چند باشی بند سیم و بند زر

گر بریزی بحر را در کوزه‌ای
چند گنجد قسمت یک روزه‌ای

کوزه چشم حریصان پر نشد
تا صدف قانع نشد پر در نشد

هر که را جامه ز عشقی چاک شد
او ز حرص و عیب کلی پاک شد

شاد باش ای عشق خوش سودای ما
ای طبیب جمله علت‌های ما

ای دوای نخوت و ناموس ما
ای تو افلاطون و جالینوس ما

جسم خاک از عشق بر افلاک شد
کوه در رقص آمد و چالاک شد

عشق جان طور آمد عاشقا
طور مست و خر موسی صاعقا

با لب دمساز خود گر جفتمی
همچو نی من گفتنی‌ها گفتمی

هر که او از هم‌زبانی شد جدا
بی‌زبان شد گرچه دارد صد نوا

چون که گل رفت و گلستان درگذشت
نشنوی زآن پس ز بلبل سر گذشت

جمله معشوق است و عاشق پرده‌ای
زنده معشوق است و عاشق مرده‌ای

چون نباشد عشق را پروای او
او چو مرغی ماند بی‌پر وای او

من چگونه هوش دارم پیش و پس
چون نباشد نور یارم پیش و پس

عشق خواهد کاین سخن بیرون بود
آینه غماز نبود چون بود

آینه‌ت دانی چرا غماز نیست
زآن که زنگار از رخش ممتاز نیست

 

هفت. سعدی: جاودانگی گلستان

یک شب تأمل ایام گذشته میکردم و بر عمر تلف کرده تأسف میخوردم و سنگ سراچه دل بالماس آب دیده می سفتم و این بیت ها مناسب حال خود میگفتم

هر دم از عمر میرود نفسی
چون نگه میکنی نمانده بسی

ای که پنجاه رفت و در خوابی
مگر این پنج روزه دریابی

خجل آنکس که رفت و کار نساخت
کوس رحلت زدند و باز نساخت

خواب نوشین بامداد رحیل
باز دارد پیاده را ز سبیل

هر که آمد عمارتی نو ساخت
رفت و منزل بدیگری پرداخت

وان دگر پخت همچنین هوسی
وین عمارت بسر نبرد کسی

یار ناپایدار دوست مدار
دوستی را نشاید این غدار

نیک و بد چون همی بباید مرد
خنک آنکس که گوی نیکی برد

برگ عیشی بگو ز خویش فرست
کس نیارد ز پس تو پیش فرست

عمر برفست و آفتاب تموز
اندکی ماند و خواجه غره هنوز

ای تهی دست رفته در بازار
ترسمت پر نیاوری دستار

هر که مزروع خود بخورد بخوید
وقت خرمنش خوشه باید چید

بعد از تأمل این معنی مصلحت آن دیدم که در نشیمن عزلت نشینم و دامن از صحبت فراهم چینم و دفتر از گفته های پریشان بشویم و من بعد پریشان نگویم

زبان بریده بکنجی نشسته صم بکم
به از کسی که نباشد زبانش اندر حکم

تا یکی از دوستان که در کجاوه انیس من بود و در حجره جلیس. برسم قدیم از در درآمد چندانکه نشاط ملاعبت کرد و بساط مداعبت گسترد جوابش نگفتم و سر از زانوی تعبد برنگرفتم رنجیده نگه کرد و گفت

کنونت که امکان گفتار هست
بگوی ای برادر بلطف و خوشی

که فردا چو پیک اجل در رسد
بحکم ضرورت زبان در کشی

یکی از متعلقان منش بر حسب این واقعه مطلع گردانید که فلان عزم کرده است و نیت جزم که بقیت عمر معتکف نشیند و خاموشی گزیند تو نیز اگر توانی سر خویش گیر و راه مجانبت پیش.

گفتا بعزت عظیم و صحبت قدیم دم برنیارم و قدم برندارم مگر آنگه که سخن گفته شود بر عادت مألوف و طریق معروف که آزردن دوستان جهلست و کفارت یمین سهل و خلاف راه صوابست و نقض رای اولوالالباب که ذوالفقار علی در نیام و زبان سعدی در کام

زبان در دهان ای خردمند چیست
کلید در گنج صاحب هنر

چو در بسته باشد چه داند کسی
که جوهر فرو شست یا پیلور

اگر چه پیش خردمند خامشی ادبست
بوقت مصلحت آن به که در سخن کوشی

دو چیز طیره عقلست دم فرو بستن
بوقت گفتن و گفتن بوقت خاموشی

فی الجمله زبان از مکالمه او درکشیدن قوت نداشتم و روی از محاوره او گردانیدن مروت ندانستم که یار موافق بود و ارادت صادق

چو جنگ آوری با کسی بر ستیز
که از وی گزیرت بود یا گریز

بحکم ضرورت سخن گفتیم و تفرج کنان بیرون رفتیم در فصل ربیع که صولت برد آرمیده بود و ایام دولت ورد رسیده

پیراهن برگ بر درختان
چون جامه عید نیکبختان

اول اردیبهشت ماه جلالی
بلبل گوینده بر منابر قضبان

بر گل سرخ از نم افتاده لآلی
همچو عرق بر عذار شاهد غضبان

شب را ببوستان یکی از دوستان اتفاق مبیت افتاد. موضعی خوش و خرم و درختان درهم. گفتی که خورده مینا بر خاکش ریخته و عقد ثریا از تاکش درآویخته

روضة ماء نهرها سلسال
دوحة سجع طیرها موزون

آن پر از لاله های رنگارنگ
وین پر از میوه های گوناگون

باد در سایه درختانش
گسترانیده فرش بوقلمون

بامدادان که خاطر بازآمدن بر رای نشستن غالب آمد دیدمش دامنی گل و ریحان و سنبل و ضیمران فراهم آورده و آهنگ رجوع کرده.

گفتم: گل بستان را چنانکه دانی بقایی و عهد گلستان را و فانی نباشد و حکما گفته اند: هر چه نپاید دلبستگی را نشاید. گفتا: طریق چیست؟

گفتم: برای نزهت ناظران و فسحت حاضران کتاب گلستانی توانم تصنیف کردن که باد خزانرا بر ورق او دست تطاول نباشد و گردش زمان عیش ربیعش را بطیش خریف مبدل نکند

بچه کار آیدت ز گل طبقی
از گلستان من ببر ورقی

گل همین پنجروز و شش باشد
وین گلستان همیشه خوش باشد

 

هشت.سیف فرغانی: هم مرگ برجهان شما نیز بگذرد

هم مرگ بر جهان شما نیز بگذرد
هم رونق زمان شما نیز بگذرد

وین بوم محنت از پی آن تا کند خراب
بر دولت آشیان شما نیز بگذرد

باد خزان نکبت ایام ناگهان
بر باغ و بوستان شما نیز بگذرد

آب اجل که هست گلوگیر خاص و عام
بر حلق و بر دهان شما نیز بگذرد

ای تیغتان چو نیزه برای ستم دراز
این تیزی سنان شما نیز بگذرد

چون داد عادلان بجهان در بقا نکرد
بیداد ظالمان شما نیز بگذرد

در مملکت چو غرش شیران گذشت و رفت
این عوعو سگان شما نیز بگذرد

آن کس که اسب داشت غبارش فرو نشست
گرد سم خران شما نیز بگذرد

بادی که در زمانه بسی شمعها بکشت
هم بر چراغدان شما نیز بگذرد

زین کاروانسرای بسی کاروان گذشت
ناچار کاروان شما نیز بگذرد

ای مفتخر بطالع مسعود خویشتن
تأثیر اختران شما نیز بگذرد

این نوبت از کسان بشما ناکسان رسید
نوبت ز ناکسان شما نیز بگذرد

بیش از دو روز بود از آن دگر کسان
بعد از دو روز از آن شما نیز بگذرد

بر تیر جورتان ز تحمل سپر کنیم
تا سختی کمان شما نیز بگذرد

در باغ دولت دگران بود مدتی
این (گل) ز گلستان شما نیز بگذرد

آبیست ایستاده درین خانه مال و جاه
این آب ناروان شما نیز بگذرد

ای تورمه سپرده بچوپان گرگ طبع
این گرگی شبان شما نیز بگذرد

پیل فنا که شاه بقا مات حکم اوست
هم بر پیادگان شما نیز بگذرد

ای دوستان خوهم (که) بنیکی دعای سیف
یک روز بر زبان شما نیز بگذرد

 

نه. عبید زاکانی: در ستایش جلق


وقت آن شد كه عزم كار كنیم
رسمِ الحاد آشكار كنیم

خانه در كوچة مغان گیریم
روی در قبلة تنار كنیم

روزگار ار به كام ما نبود
كیر در كون روزگار كنیم

بهر كون تا به چند غصه خوریم
بهر كس چند انتظار كنیم

کس و كون چون به دست می‌ناید
جلق بر هر دو اختیار كنیم

بنشین ای عزیز تا بتوان
به از این در جهان چه كار كنیم

جلق میزن كه جلق خوش باشد
جلق در زیر دلق خوش باشد

روز و شب گرد شهر می پوئیم
خانة می فروش می جوئیم

مست شنگولیان بیباكیم
فتنة شاهدان مه روئیم

بستگان كمند زلفینیم
خستگان كمند ابروئیم

ایمن از دهر ناجوانمردیم
فارغ از روزگار بد خوئیم

بنشینیم و كیر را بكشیم
جلق خوش می زنیم و می گوئیم

جلق میزن كه جلق خوش باشد
جلق در زیر دلق خوش باشد

دوستــان كــار كــیــر بــازی نیست
هـیـچ كــاری بـدیـن درازی نیست

كــیــرِ مـن چــون عـلـم بـر افرازد
كـم ز سنجـاق شــاه غــازی نیست 

پـیـشـه خــر گـادنست و جلق زدن
وآنــدگــرهــا بـــه جــز مــجــازی نیست

هیچ نــوعـی بــرای وضع جمــاع
بهتر از رسم بــذلــه بــازی نیست

كــیــر را پـیـش كــون بـــه سجــده درآر
زانـكــه مـحراب كـس نـمــازی نیست

جــان بــده كـنـده‌ای بــه دست آور
ورت امـروز كــار ســازی نیست

جلق میزن كـــه جلق خــوش بــاشــد
جلق در زیـــر دلـق خــوش بــاشــد

كــار بــی سیـم بــر نـمـی‌آیـــد
در ره عـشـق سیـم مــی‌بــایــد

امـرد بـــی درم نـمـــی‌خسبـد
قــحــبــة رایــگــان نـمـــی‌آیـــد

خـــوش بـخــور مال ورنـــه از نـــاگـــاه
در جـَـــهـــد روزگـــار بــربـــایـــد

پـیـش اهـل دلـی دمــی بـــه صـفــا
بنشین تـــا دلت بیــاســایــد

بــعــد از ایــن نــاز كـون و كـس كـم كش
بــر تــو زیــن كــار هیچ نـگشــایــد

رغـم آن غلتبـان كـــه كــون طلبــد
كــوريِ مــردكــی كــه كـس گــایــد

جلق میزن كـــه جلق خــوش بــاشــد
جلق در زیـــر دلـق خــوش بــاشــد

مــا هــمــه جـمـریـــان قلمــاقیــم
رنــد الفاظ و چست و شغـراقیــم

روز و شب هـــم وثــاقِ معشوقیــم
ســال و مـــه همنشین عشـاقیـــم

مــردة دلـبـر شـكـر دهنیــم
تـشـنـة شــاهــد سمـن ســاقیـــم

بــعــد از ایــن تــرك كــون و كس كردیم
هــر دو را گــرچــه سخت مشتــاقیـــم

ای برادر اگــر تــو را عقلیست
پــنــد مــا گــوش كــن كــه جلاقیــم

جلق میزن كـــه جلق خــوش بــاشــد
جلق در زیـــر دلـق خــوش بــاشــد

ای دل از غــصــة جــهــان تــا چـنــد
بیش از ایــن رنج مـا و خــود مپسند

دست از كــار روزگــار بــدار
خــویشتـن را خـلاص ده ز كــمنــد

كــون و كــس چیست جــز دو ویــرانـــه
ایـن یــكــی بــر گــه آن یــكــی بـر گــنــد

بـگـذر از هــر دو چــون جــوانـمــردان
تــا شــوی ایـمــن از زن و فــرزنــد

آن زمــانـت كــه كــیــر بــرخــیــزد
بـشـنـو از مــن بــه ریـش خــویــش مـخـنـد

بـنـشـیـن ، در بـبـند و كـف تـر كــن
هـر زمــان چــو صــوفــیــان لــونــد

جلق میزن كـــه جلق خــوش بــاشــد
جلق در زیـــر دلـق خــوش بــاشــد

بر مــا جز مـی و مــغـانـــه مـجــوی
پیش مـــا جـز حـدیث عـشـق مــگــوی 

جــز بـــه پهلوی بـكــروان منشیـن
جــز بـــه دكــان مــی‌فـروش مپـوی

از جفای سپهر دم در كــش
وز وفـای زمــانـــه دست بشوی

خوش بخور ، خوش بـخنـد ، خوش میباش
تـیـز در ریـش مــردك بـــد خـــوی

ای نسیـم صـبــا ز روی كــرم
لطف كـن سـاعـتـی بهـانــه مــجــوی

وز زبــان عـبـیـد زاكــانــی
بــرو ایــن حــال را بــه یـــار بــگــوی

جلق میزن كـــه جلق خــوش بــاشــد
جلق در زیر دلق خوش باشد


 

ده. حافظ: آهوی وحشی

الا ای آهوی وحشی کجایی
مرا با توست چندین آشنایی

دو تنها و دو سرگردان دو بی‌کس
دد و دامت کمین از پیش و از پس

بیا تا حال یکدیگر بدانیم
مراد هم بجوییم ار توانیم

که می‌بینم که این دشت مشوش
چراگاهی ندارد خرم و خوش

که خواهد شد بگویید ای رفیقان
رفیق بیکسان یار غریبان

مگر خضر مبارک پی درآید
ز یمن همتش کاری گشاید

مگر وقت وفا پروردن آمد
که فالم لا تذرنی فرداً آمد

چنینم هست یاد از پیر دانا
فراموشم نشد، هرگز همانا

که روزی رهروی در سرزمینی
به لطفش گفت رندی ره‌نشینی

که ای سالک چه در انبانه داری
بیا دامی بنه گر دانه داری

جوابش داد گفتا دام دارم
ولی سیمرغ می‌باید شکارم

بگفتا چون به دست آری نشانش
که از ما بی‌نشان است آشیانش

چو آن سرو روان شد کاروانی
چو شاخ سرو می‌کن دیده‌بانی

مده جام می و پای گل از دست
ولی غافل مباش از دهر سرمست

لب سر چشمه‌ای و طرف جویی
نم اشکی و با خود گفت و گویی

نیاز من چه وزن آرد بدین ساز
که خورشید غنی شد کیسه پرداز

به یاد رفتگان و دوستداران
موافق گرد با ابر بهاران

چنان بیرحم زد تیغ جدایی
که گویی خود نبوده‌ست آشنایی

چو نالان آمدت آب روان پیش
مدد بخشش از آب دیده خویش

نکرد آن همدم دیرین مدارا
مسلمانان مسلمانان خدا را

مگر خضر مبارک‌پی تواند
که این تنها بدان تنها رساند

تو گوهر بین و از خر مهره بگذر
ز طرزی کآن نگردد شهره بگذر

چو من ماهی کلک آرم به تحریر
تو از نون والقلم می‌پرس تفسیر

روان را با خرد درهم سرشتم
وز آن تخمی که حاصل بود کشتم

فرحبخشی در این ترکیب پیداست
که نغز شعر و مغز جان اجزاست

بیا وز نکهت این طیب امید
مشام جان معطر ساز جاوید

که این نافه ز چین جیب حور است
نه آن آهو که از مردم نفور است

رفیقان قدر یکدیگر بدانید
چو معلوم است شرح از بر مخوانید

مقالات نصیحت گو همین است
که سنگ‌انداز هجران در کمین است