مسابقه انشای ایرون
«نوشتهای از شمیران زاده»
ژاپنیهای زیبَنده پرست ـــ برای تمامِ زیباییهای طبیعت فستیوال و جشن برگزار میکنند، آنها حتی در برگ ریزانِ فصلِ پاییز نیز در پارکها و جنگلهای اطراف جمع شده و به ضیافتِ درختانِ شاداب ـــ میروند، درختانی که با عجله رختِ بَهارانه را که در طولِ تابستان پوشیدند ـــ آخرین رنگ را زده و آن را برای آمدنِ ننه سرما ـــ به روی زمین پهن میکنند، آنها این فستیوال را مومیجی مینامَند، این گردهمایی پاییزانه ـــ چند قرن قدمت و ریشه در احساس غمانگیز ژاپنیها همراه با شادی به اشیا، اشخاص و موقعیتهای گذشته است، این آرزومندی عاطفی صد در صد ژاپنی ـــ در جای دیگرِ دنیا یافت نشده و شاید فقط ایرانیان هستند که تا اندازهای شبیهِ ایشان بوده و از یادآوری گذشتههای درخشان ـــ تلخ و شیرین لذت می برند، ژاپنیها به این روش؛ ایجاد ارتباط بین گذشته و حال کرده و به زندگی معنی خاصّی بخشیده و حتی با احساسِ مرگ ـــ مقابله میکنند، بدین نحو ـــ عزت نفس و ارتباطاتِ اجتماعی را رشد میدهند.
برای اولین بار در پاییز ۹۶ میلادی ـــ برای شرکت در این فستیوال به پارکِ اوئِنو در منطقهی تایتو ـــ واقع در توکیو رفتم، تاریخِ آن محل را خوب میدانستم، در محلی که این پارکِ بسیار زیبا قرار دارد ـــ قبلا در زمانِ شوگون توکوگاوا؛ یک معبدی بود به نامِ کان ـ اِجی، متاسفانه این معبد در حینِ جنگِ بوشین (یک جنگ داخلی در سالهای ۱۸۶۹– ۱۸۶۸ میان نیروهای حاکمِ توکوگاوا و طرفداران بازگشت قدرت سیاسی به دربار امپراتوری در کیوتو بود) (توکوگاوا از سوی امپراتوری دوم فرانسه حمایت می شد، پادشاهی متحد بریتانیای کبیر و ایرلند نیز به دربار امپراتوری در کیوتو کمک می رساند، بالاخره حق به حَقدار رسیده و در سالِ ۱۹۱۲ میلادی ـــ دربار از کیوتو به توکیو منتقل شده و با دولت میجی ادغام شد) از میان میرود، امپراتور تایشو ـــ اولین امپراتور توکیو این منطقه را که از اَملاکِ پدری وی بود به توکیو تقدیم کرده و در سالِ ۱۹۲۴ میلادی رسماً این پارکِ زیبا افتتاح میشود.
هر کجای پارک را که میبینی ـــ زیبا بوده و بسیار برجسته ساخته شده است، پاتوقِ همیشگی من جایی بود که در آنجا مجسمهی سایگو تاکاموری (یکی از تاثیرگذارترین ساموراییها و یکی از سه قهرمان برجسته نوآوری در تاریخ ژاپن بود) قرار گرفته بود، مثلِ بقیهی ژاپنیها با احترام از کنارِ این مجسمه رد شده و در نیمکتی کنارِ درختانِ برگریزان ــ آرام مینشستم، ترانههای ژاپنی در گوشهایم سرازیر میشدند، از آهنگهای خوانندههای اِنکا خوان ژاپن واقعا لذت میبرم، این موسیقی سنتی؛ کاملاً در فضای ژاپنی اجرا شده و خوانندگان زن تقریبا همگی لباس سنتی ژاپنی ـــ کیمونو به تن دارند، ترانههای انکا، مفهوم نوستالژيک فوروساتو ـــ به معنی زادگاه و محل تولد دارند، بسیاری از مردمِ ژاپن روزگاری را به خاطر داشته که در مناطق دوردست در شهرها يا روستاهای کوچک کودکیشان را میگذرانده اما بعدها جبر زمانه آنها را وادار به سکونت در شهرهای مدرن بزرگ و شلوغ کرد، کائوری کوزای، فویومی ساکاموتو و یوکو ناگایاما برای من از بهترینها هستند.
ژاپنیها فضول نیستند، کنجکاونَد، آنها چون قَدِ بلندی دارم، بنده را کیوجین (کیوجینْ و یا همان غول، که اتفاقاً در بسیاری از افسانههای ژاپنی وجودِ خارجی داشته و موجوداتی بودند که در کوهها زیسته و از حیوانات و سبزیهای آن مناطق تغذیه می کردند، سالی یکبار در ماهِ فوریه به دعوتِ دهکدههای آدم نشینِ آن ناحیه رفته و ماهی و ساکِ تناول می کردند، در عوض اگر آن دهکده به موردِ حملهی راهزن و بیگانه قرار میگرفت ــــ غولها به ایشان کمک میکردند، در معابدِ جنوبِ ژاپن هر بار که میروم ـــ راهبها بر طبقِ سنتی که دارند، موظفند قسمتی از خوراکِ نذری خودشان را به بنده اهدا کنند، اوایل جا میخوردم، اما دیگر عادت کردم، آنها تعظیم کرده ـــ صدای زنگِ معبد را درآورده ـــ من را کیوسِیْشو نامیده و خوراک را به همراه گُل به بنده میدهند) می نامند، در بینِ ایشان یک غولی هستم که از چند ده متری داد میزند که غریب بوده و اما به مانندِ بقیهی ژاپنیها از برگ ریزان لذت برده و در دنیای دیگری سِیر میکنم، در میانِ این عشق بازی رنگین و دیگر دلتنگیها ـــ به رویایی زیبا قدم گذشته و انگاری یوکای (آفریدههای افسانهای در باورعامیانهی ژاپنی) در اطرافم تجسم پیدا کرده و موسیقی زیبائی را میشنوم.
جسمَم آرام گرفته و اما روحم به حرکت درآمده است، هنوز در حوالی منطقهی تایتو هستم، از دور زنگهای معبدِ آساکوسا هشدار میدهند که یوکای ها در این ناحیه دیده شده و برخورد آدمیزاد و با اینها خطرناک است، اما توجهی نمیکنم، مقدارِ بامبوها کمتر شده و به باریک راهی سنگ فرش شده ـــ در کنارش انبوهِ مجسمههای کوچکِ راهبانِ محافظ دیده میشوند، وقتی که به پایانِ راه میرسم ـــ خانمی را میبینم که گلهای سفید و صورتی کمرنگِ درخت بِه را بوییده و انگاری با آنها حرف میزند، از رنگ و هیبتِ کیمونوی او متوجه میشوم که وی ندیمهای است از دورهی اِدو، قادر به خواندنِ کلماتِ ژاپنی که در بالای منزل میبینم ـــ نیستم، آن خانم صورتش را به سمتِ من کرده و طبقِ رسمِ قدیمی ـــ به صورتم نگاه نکرده و من را به سمتِ ایوانِ منزل دعوت میکند، خانه سبک معماری سنتی ژاپنی ـــ سوکیاـزوکوری داشته و کفشهایم را درآورده و به روی یک کاتازومِِ، بالشِ مخصوصِ نشستن ـــ مینشینم، از بوی طبیعتِ آن جا و آن مَه روی ژاپنی احساسِ خوشی دارم، آن خانم جلوتر مینشیند و آرام شروع به نواختنِ آهنگی میکند که از یک کوتو ـــ یک ساز زهی سنتی بلند میشود، نَغماتَش آنچنان من را تحتِ تاثیر قرار داده که گاهی خندیده و گاهی دیگر میگِریم، در این میان احساس میکنم که این زنِ زیبا در میانِ آهنگ خواندنش به یکبار پیشِ رویَم آمده ـــ من را بوسیده و دوباره شروع به نواختنِ کوتو میکند.
قادر نیستم که این خیالاتِ من چقدر طول کشید، فقط لذت و مزهی آن بوسهها به خاطرم مانده و خوب به یاد دارم که با یک نوای عجیبِ شاکوهاچی (نِی ژاپنی، فقط راهبها قادر هستند آدمیزاد را از سرزمینِ رویاها به بیرون هدایت کرده و ایشان را از شّرِ نیروهای بد ذات نجات دهند، در چند متری من ـــ یک راهبِ نابینا به روی زمین نشسته و مشغولِ زدنِ شاکوهاچی بود) چشمانم را باز کرده و خود را هنوز نشسته در آن نیمکتِ پارک دیدم، اندکی طول کشید تا به خودم بیایم، حسِ عجیبی از مثبت اندیشی به من دست داده بود که برایم بی نظیر بوده و فقط میتوانستم چیزهای خوب را به یاد آورم، آرامش داشتم، آسایش داشتم، هم ذهنی و هم روحی، مثلِ اینکه آن زن با بوسههایش من را از آلودگیهای فکری و درونی پاک کرده بود، کاش نامَش را میپرسیدم، کاش بیشتر با او بودم، کاش از سالهای دوری از وطنَم با او صحبت میکردم، کاش من را در آغوشَش پناه میداد، کاش او را بیشتر میبوسیدم.
بهتر شدم، آرام شدم، از پندارهای خاکستری و افکارِ بی ارزش ـــ رها شده بودم، مغزم پر از ایدههای جدید شد، باید از افسران فرانسوی که به نفع شوگونسالاری در جنگِ بوشین شرکت داشتند ـــ بنویسم، هنوز از آن سفر خاطرهای خوش در یاد و قلبَم محفوظ دارم، دو سالِ بعد به توکیو بازگشته و در بالای دستِ چپَم تصویرِ آن زنی را که دیده بودم ـــ بدستِ پیرمردِ هنرمندِ ایرِزومی داده و او آن را خال کوبید، هنوز به یادش هستم، هنوز از یادآوری آن تَجسمات ـــ احساسِ بسیار خوبی میکنم، امیدوارم که حتی برای یکبار هم که شده ـــ آن زن به دیدارم آمده و دوباره بوسهای به رنگ پاییزِ توکیو به من دهد.
*.*.*
برای اولین بار این نوشته در پاریس، پاییزِ ۹۸ میلادی نگاشته شد، در پاییزِ ۲۰۱۵ میلادی بازنویسی و خلاصه شد.
شراب قرمز عزیز خیلی زیبا شرح دادی ، داغ دلمو تازه کردی ، دقت شما در نگارش نامها و ایین ها برای افرادی که انجا زندگی کردند ستودنی است ، من هنوزم اینجا انکا گوش میدم و مورد تمسخر اطرافیان قرار میگیرم :)) ممنونم خیلی عالی بود سلامت باشی
چه قشنگ!
میم نون جان، شما کارِ خودت را انجام بده برادرِ من، این فرهنگِ ژاپن آنچنان عمق و درازا دارد که دهها کرور نوشتههای من قادر به توصیفِ آن نیستند.
سپاس از شما و نگارمن عزیز.
از خواندنش لذت بردم. ممنون.
بسیار زیبا!