مسابقه انشای ایرون

 

نعنا در کجای تغییرات هورمونی اش قرار دارد؟

فاطمه خسروپور

 

بساطی های جلوی انتشاراتی های خیابان انقلاب، مثل همیشه شلوغ است. به حق چیزهای ندیده. یکی آمده لباس زیر زنانه بساط کرده! اگر کِیفم کوک بود، میرفتم با او همکلام میشدم و میپرسیدم روی چه حسابی، جایی که همه میآیند کتاب ببینند و کتاب بخرند، فکر کرده لباس زیر خریدار دارد؟ حوصله اش را ندارم. اصلا به من چه؟ تهران با همین آشفته بازاریش معنا پیدا کرده. همین شیر تو شیری اش. لابد یکی هم توی بورس لباس عروس، کتاب، بساط کرده! 

مهدی صدایم میکند: "دکتر... دکتر...".

برخلاف گذشته، از اینکه مهدی، پسرک نوجوانی که فیلم بساط میکند، دکتر خطابم میکند، کمی آشفته میشوم. نگاهش میکنم.

با حرارت میگوید: "فیلمهایی که امسال اسکار گرفتن رو آوردم". 

میگویم:"خب به من چه!"

چشمک می زند: "برای خاله مهناز و خاله شهناز بخر دیگه".

اسم خاله هایم را چرا به زبان میآورد؟ باید غیرتی بشوم و حالش را جا بیاورم. اما نمی شوم. خودم ماجرای خاله های فیلمبازم را به مهدی گفته ام. اصلا من آدمِ غیرتی شدن نیستم! به مهدی زل میزنم. بد هم نیست. الان میخواهم بروم خانه، خبر چاپ کتاب جدیدم را بدهم، برای من بی معنی است، برای خاله ها که جذاب است! دست خالی که نمیشود! به پسرک میگویم چهار تا فیلم بدهد.

طبق معمول، ده-دوازده فیلم، توی پاچه ام میکند. کارتم را که میدهم، حتا رمزش را نمیپرسد. چه حافظه ای دارد! فرز، فیلمها را توی پلاستیک میگذارد و میگوید: "به خاله ها سلام برسون دکتر!"

تقصیر خودم است. خودم وقتی سرِ کِیفم، به عالم و آدم رو میدهم و با همه شوخی میکنم. بهش گفته بودم دکترم... دکتر زنان! او هم باور کرده بود. میخواستم بگویم زن ها را خوب میشناسم. با آنها، دمخورم. برایشان فال قهوه میگیرم و اینقدر با آن دو خاله ی پیردخترم، معاشرت کرده ام که از طرز نگاه یک زن، میفهمم دردش چیست! وگرنه مرا چه به دکتری. یک رشته ی مهندسی الکترونیک خوانده ام. آنهم وقتی جوان بودم و جاهل. مادرم میگوید: "جوان بودی و عاقل!". هرموقع برای دیدن مادر و تنها دخترم، آیدا، به مشهد میروم، مادرم داغش تازه میشود که چرا مهندسی را ادامه ندادم و چرا از زن به آن خانمی و خوبی، جدا شدم و سرزنشم میکند که: "ماساژوری هم شد شغل؟ مردم سنشان بالا میرود، عاقل میشوند و تو برعکس شدی". من هم فقط گوش میدهم و گهگاهی هم میخندم.

تلفنم زنگ میخورد. باز "سوسن از مرکز" است. ول کن نیست. توی این هشت ماه، چندبار تماس گرفته و هربار هم به او گفته ام دیگر کار نمیکنم ولی باز تلفن میزند. جواب میدهم. با صدای محزونی میگوید که حالش خوش نیست و نیاز به ماساژ دارد.

میگوید: "ببین چقدر حالم بده که باز زنگ زدم بهت."

روی حال بدش، با ته لهجه ی کرمانی اش تاکید میکند. انگار که من ساقی ام و او هم معتاد! باز حرفهایم را تکرار میکنم: اینکه دیگر نمیتوانم نسبت به جنس زن بیتفاوت باشم. مردی ام که هشت ماه، زن ندیده. این را بفهم. نمیفهمد.

میگوید: "عیبی نداره آرش. من بهت اعتماد دارم... اصلا با مسؤولیت خودم!"

همچین میگوید به مسؤولیت خودش، انگار میخواهد زیر تیغ جراحی برود و قبلش، رضایت نامه را پُر میکند که اگر مُرد، شاکی ای نداشته باشد! میخواهم بگویم نمیتوانم، همسایه ها شاکی شده اند، یادم میآید همه ی مشتریانم میدانند که همسایه ام، خاله هایم اند که اتفاقا مثل موم، توی دستم اند!

"نعنا" راست میگفت خاله زنکم! چرا باید بنشینم با مشتری، همه چیز خانواده و زندگیم را بگویم! میگویم دارم سوار مترو میشوم و ارتباط قطع خواهد شد. به عمد، گوشی را قطع میکنم. حتما فکر میکند سوار قطار شده ام.

سوار قطار شهری میشوم. خیلی کم با مترو تردد میکنم. فقط موقع هایی که میخواهم بیایم مرکز شهر. آرزو هم به دلم مانده، یکبار، جا برای نشستن گیرم بیاید. چندبار صندلی ای خالی شده، ولی به محض اینکه نشسته ام، یک خانم مسن یا زن بچه به بغل یا پیرمردی عصا به دست، بالای سرم ظاهر شده و من هم به حکم انسانیت، جایم را به آنها داده ام. نمیدانم وسط روز چرا اینقدر واگن، شلوغ است! به زور، دستم را به میله ی آهنی میرسانم که تعادلم را حفظ کنم.

توی آن گیرودار، جیب پشتیِ شلوارم میلرزد. باز فراموش کردم وقتی سوار متروام، موبایلم را جیب عقب شلوارم نگذارم! لابد "سوسن" است یا خاله ها که پیام داده اند از عطاری های انقلاب، کِرِم جوانسازی پوست بگیرم یا دو کیلو آش از "نیکوصفت" بخرم! از من تنبلتر باز آنها هستند! با اکراه پیامم را باز میکنم. باورم نمیشود. "نعنا"ست! نوشته ایران است و میخواهد مرا ببیند. عکس یک مشروب هم فرستاده. نوشته به عشق من از خارج آورده تا به یاد ایام قدیم با هم بخوریمش. یادم نمیآید تا حالا چنین چیزی با هم خورده باشیم! رویش نوشته: "پالینکا".

از مترو بیرون می آیم. تپش قلب گرفته ام. خدا لعنتم کند. مگر توی این هشت ماه، تمرینِ بیتفاوتی نکرده بودم؟ مثل روز برایم روشن بود "نعنا" بالاخره بهانه ای جور میکند و باز سراغم میآید. پس این تپش قلب برای چیست؟

ماشین را ایستگاه متروی میدان صنعت پارک کرده ام. پیام دوم میآید. باز رعناست. نوشته یک دیدار دوستانه خواهد بود. اگر فرداشب کاری ندارم، بیاید. ماشین را پیدا میکنم. به آن تکیه میدهم. خر خودش است. هشت سال پیش هم برای یک دیدار دوستانه، آمد خانه ام. همین سوییتی که از صدقه سری خاله هایم دارم. فرقش این بود که آن موقع، یک شربت آب پرتقال، با خودش آورد و حالا میخواهد با یک شیشه مشروب، بیاید!

سوار ماشین میشوم. راستی چه شد که بعد از دوبار دیدنش، توی شب شعر، آمد خانه ام؟ با اصول من جور درنمی آمد. درست است که هیچ وقت از آن دسته مردها که میتوانند خودشان را در مقابل زن، نگه دارند نبوده ام ولی نعنا چیزی نداشت که بخواهد دل مرا به دو بار دیدار، بلرزاند! به خودش هم گفته بودم. هروقت از من میپرسید از چه چیزیش خوشم آمده، میگفتم هیچی، یک حس ترحم بود. به شرافتم قسم. آخر، یکی از نقاط عطف من، قد بلندم بود و نعنا، کوتاه قدترین زنی بود که توی زندگی ام، با آن، برخورد کرده بودم. یک متر و پنجاه سانت. خودش اصرار داشت بگوید یک متر و پنجاه و دو سانت. توفیری نداشت. شاید با اِشِل یک مردِ یک متر و شصت سانتیمتری جور درمیآمد ولی با منِ یک متر و هشتاد و چهار سانتیمتری، هرگز.

وقتی بعد از اولین جلسه ی شب شعرمان، آمد چرندیاتش را که فکر میکرد شعر است را به من بدهد، فکر کردم به او بگویم برود روی صندلی بایستد، تا گردنش درد نگیرد وقتی به من نگاه میکند و از تصورش خنده ام گرفت. همیشه تصحیح کردن شعرهای خانمها، بهانه ی خوبی بوده برای باز شدن بابِ مراوده ولی در شریفترین حالت ممکنم قسم میخورم هیچ چیز نعنا، مرا جذب نکرده بود و من از روی ترحم، برگه ی شعرش را گرفتم تا بخوانم و نظرم را بدهم. حسی که بعد از خواندن شعر مزخرفش، تشدید شد. دلم سوخت برای زنی که متارکه کرده و دخترش، آیدا را گذاشته پیش مادرش و از بندرعباس آمده تهران تا زندگی ای برای خود بسازد. با تصور اینکه استعدادهایی داشته که با ازدواج، به آنها نپرداخته است! خدای من. منظورش از استعداد، آن برگه ای بود که به دستم داده بخوانم؟

باید توجیهش میکردم. باید میگفتم دختر جان، تهران، برای این اندازه از استعداد تو، تره هم خورد نمیکند. باید میگفتم منی که مرد بودم و دو خاله ام تهران بودند و خانه زندگی هم داشتند، تا یکی دوسال اول، حیران بودم. باید اینها را میگفتم برای همین قرارِ خانه، گذاشتم.

این میدان صنعت هم همیشه ی خدا ترافیک است. این همه پتانسیل در جوانانی که با ماشین، دور این میدان و بلوارهای منتهی به آن، دور دور میکنند نهفته است. یعنی اینها چی نصیبشان میشود؟ خاله ها که همیشه فحششان میدهند. همیشه به آنها گفته ام از حسادت ناشی از بالا رفتن سنشان است نسبت به جوان ها. نعنا هم گفته بود میرفتند یک محله ی آرام که مالِ سن و سالدارهاست نه این محله که اویی هم که از بندر آمده میداند خوراکِ جوان هاست!

اما خاله هایم منطق خودشان را داشته اند. هیچوقت خودشان را با محیط و آدمها وفق نداده اند. همه ی خواستگارانِ خوبی که منتظر آمدنشان بوده اند را هم اینطوری پرانده اند. نعنا میگفت شما خانوادگی خودشیفته اید. از تحلیل خاله هایم میرسید به من. که هم او را میپرستم و هم حاضر نیستم تن به ازدواج بدهم. خدای من، فعلِ پرستیدن را چه راحت به کار میبرد!

هشت ماه است که حوصله ی ترافیکِ میدان صنعت را ندارم. قبلاها بدم نمیآمد خودم را به دست ترافیک ایجاد شده توسط جوانترها بسپارم. یک جور "درمان" بود برایم. حالم خوب میشد. احساس جوانی میکردم. تحمل و همسو شدن با ترافیک را نشانه ی جوانی میدانستم. اما حالا فقط دلم میخواهد برسم خانه و جوری از راه پله ها بالا بروم که خاله هایم نفهمند من آمده ام، تا فکرم آزاد شود جواب رعنا را چه بدهم.

ماشین را که پارک میکنم، خاله مهناز و دوستش، برایم از پنجره، دست تکان میدهند! از بوی قهوه ای که توی راهرو پیچیده میفهمم که دوستشان آمده فال بگیرد. خدایا من چه دارم به "سهیلا" دوست هزار ساله ی خاله ها، بگویم؟

خدا لعنتم کند پانزده سال پیش به سهیلا که همسن مادرم بود، گفتم از شوهر عوضی اش طلاق میگیرد و یک سری سند هم توی محضر امضا میکند. گفته بود شوهرش آهی در بساط ندارد و مهریه اش هم باید ببخشد. به وجدان و شرفم قسم، از خودم درآوردم گفتم توی فالش آمده با یک آقایی که شبیه یک وکیل است، مشورت میکند و سندها هم به واسطه ی او امضا میشوند. چه میدانستم بعد از فال قهوه، جلسه ی نقد و بررسی در خانهی خاله هایم، میگذارند و خاله هایم دست و دلباز میشوند و به هزینه ی خودشان، برای سهیلا، وکیل میگیرند و وکیل، مهریهی هشتصد سکه ی طلایی موکلش را به اجرا میگذارد و کاشف به عمل میآید شوهر سهیلا، خیلی هم مال در بساط داشته و صدایش را درنمیآورده!

آن موقع ها خوشحال بودم که چرندیاتم را سهیلا باور کرده و سبب خیر شده ام. اما بعدش پشیمان شدم. سهیلا ایمان عجیبی به من آورد. دیگر بدون اجازه ی من، آب نمیخورَد. هرکاری میخواهد بکند، اول با من مشورت میکند. اکنون از فالگیری به سمَتِ مشاور اعظم، ارتقای درجه پیدا کرده ام. هر چه توانسته ام به او گفته ام. آنچه در بساط داشتم و مناسب سن و سال و حال و روزش بوده. فقط مانده بگویم توی سن هفتاد و چهار سالگی، خواستگار پولدار تحصیلکرده ای برایش می آید و ازدواج میکنند و تا نود و پنج سالگی، سالهای سال، در خوشی و آرامش و ثروت، زندگی میکنند!

سهیلا و خاله ها، توی راهرواند. سلام میدهم. همین سهیلا که یکی از سرگرمی های من و نعنا بود، حالا آیینه ی دِقَم شده است. میگویم از مرکز شهر می آیم و از آلودگی هوا سردرد دارم و موقع فال نیست.

یادم می آید برای خاله ها فیلم گرفتهام و توی ماشین جا گذاشتهام. میروم فیلمها را برایشان میآورم تا برای چند ساعت، این جماعت زن را سرگرم کنم و بتوانم کمی استراحت کنم. خاله مهناز رضایتش حاصل شده اما خاله شهناز لیست به دست میخواهد حالا که فال نمیگیرم، لاقل ببرمشان هایپراستار. طوری هم نگاهم میکند که یادم بیاید این ماشین را آنها برایم خریده اند.

خاله هایم از رانندگی میترسند. درستترش این است که بگویم از رانندگان توی ایران میترسند. نه اینکه حداقل نصف عمرشان را خارج زندگی میکردند و از وقتی برگشته اند ایران، دستشان به رانندگی نرود، نه. خارجترین جایی که رفته اند، تور دو هفته ایِ آنتالیا بوده که خودم بردمشان. کلاسشان است. یا به قول مامان مهین، عشوه شان است. برای تنها عنصر مذکر زندگیشان که من باشم.

عشوه شان را نخرم چه کنم؟ بی چشم و رو نیستم وقتی میبینم یک سوییت هفتاد متری بالاسرشان را مفت و مجانی، داده اند به من. ماشین هم برایم خریده اند. غذا هم که یک روز درمیان مهمان آنها هستم. بروند برای فلان آقایی که سر کوچه، مغازه دارد، عشوه بیایند؟ من که همه ی دنیا برایم عشوه می آیند، این دو خاله هم روی آنها! نمیدانم چطور به شهناز نگاه کرده ام که میگوید زار نزنم و بیخیال میشود. یعنی وقتی به نعنا فکر میکنم، قیافه ام، زار و نزار میشود؟ خدا لعنتت کند دختر، خدا خودم را لعنت کند که توی سن چهل و نُه سالگی، زارِ یک زنِ یک و نیم وجبی شده ام!

وارد خانه که میشوم، نفس عمیقی میکشم. خانه، بهترین مأمن من است. دنبال دمپایی هایم میگردم. همیشه با خودم میگویم، دمپایی ها را جلوی درِ ورودی دربیاورم تا مجبور نباشم دنبالشان بگردم. میخواهم بیخیالشان شوم ولی شیشه ی شیرِ بچه که زیر پایم میرود، باز به تقلای پیدا کردنشان میافتم. بچه ی کوچکی در خانه ام نیست. کوچکترین بچه ی خاندانمان، دخترم آیداست که نوزده ساله است و مشهد زندگی میکند. 

اولین بار که با نعنا قهر کردم، نعنا به عنوان دلجویی، برایم این شیشه ی شیر را خرید. کم نیاوردم، داخلش شیر ریختم و خوردم. نعنا هم که قهر کرد، من هم برایش شیشه ی شیر خریدم. او هم کم نیاورد و داخلش چای ریخت و دو حبه قند انداخت و خورد. کم کم این توی شیشه ی شیرِ بچه، چای و شیر خوردن، شد عادتمان.

گاهی که دلتنگ دخترانمان میشدیم، گاهی هم برای اینکه بگوییم به کودک درونمان، اهمیت میدهیم. نعنا اصلاح میکرد: "زنِ درونت". دلیلش هم این بود: "مردهایی میتونن شعر بگن که هورمون پروژسترونشون، از مردهای دیگه بیشتر ترشح میشه." اسمم هم گذاشته بود "رعنا". اسمی دوپهلو که هم طعنه به قد بلند من میزد و هم به برتری هورمون های زنانه ام.

اعتراضی نکردم. اصلا این بازی را خودم شروع کردم. اسم او هم نعنا نبود، ناهید بود. من اسمش را گذاشتم نعنا. چون در طول ماه، ماجراها باهاش داشتم. نعنا، نعناست ولی یکبار طعمش گس است، یکبار مطبوع است یکبار تلخ. من با زنی بودم که باید تقویم را دستم میگرفتم، مثل کاتالوگ و میدیدم آنروز چندم ماه است و نعنا در کجای تغییرات هورمونیاش قرار دارد و طبق آن با او رفتار میکردم.

من چای لیمو نعنا را دوست دارم. چون یکبار به شوخی گفته بودم اسم دوست دختر قبلیام را لیمو گذاشته بودم، و از قضا نعنا هم با تمام وجود باور کرده بود، به نعنا اکتفا کردم. تلخی نعنا را هم دوست دارم. مثل تلخیِ ودکاست. ولی بعضی وقت ها، هیچ جوره طعم نعنا را نمیخواهم. هیچکدام به اسمهایمان، اعتراض نکردیم. اصلا خیلی هم قشنگ بود. رعنا و نعنا هم وزن بود. آهنگین بود. تنها جایی که استعداد نشان داد، همین ترکیب بود. چیزی که مرا امیدوار نگه میداشت تا بالاخره روزی بتواند یک شعر غیرآبکی بسراید. یک استعاره ی دیگر هم از خودمان داشت که مرا به زندگی بعدی اش امیدوار میکرد.

میگفت: "من و تو مثل صفر و یکیم. این سمتت راه برم میشیم صفر یک، اون طرفت راه برم میشیم ده." این را وقتی میرفت تا مدرک "آی سی دی ال"ش را بگیرد کشف کرده بود. فهمیده بود داده های کامپیوتر براساس همین صفر و یک است. بعد آمده بود پیشم تا بگوید دنیا براساس همین نوع قرار گرفتن صفر و یک هاست که دارد میچرخد. تشویقش کردم. گفتم همین ها را به شعر بگوید. مرده شور بی استعدادش را نبرند. نتوانست. حتا نتوانست مدرکش را بگیرد. اگر من، خدای گرفتن مدرک گرفتن باشم، نعنا، خدای مدرک نگرفتن بود. اما انگار، توانسته اولین مدرک زندگی اش را کامل بگیرد. اصلا این ملاقات دوستانه هم برای همین است. که بیاید مدرکش را نشانم بدهد.

شیشه ی شیر را برای صدمین بار، توی این چند ماه، می اندازم سطل آشغال. باز برمی دارمش. راستی راستی مثل کودکی شده ام که به پستانک یا شیشه ی شیرش، تعلق خاطر پیدا کرده است. کتری را آب میکنم تا چای نعنا، دم کنم. فکر میکنم تنها چیزی که آرامم میکند، خوردن چای نعناست. آنهم توی این شیشه ی شیر.

خانه مثل همیشه، توی این هشت ماه، به هم ریخته است. قبلِ آن هشت سال هم به هم ریخته بود. خانه ی زنمُرده ها شده است. نه اینکه نعنا از آن زنها بود که بیفتد به جانِ خانه و آن را بسابد. به قول خودش کارهای مهمتری توی دنیا داشت. آمده بود تهران که رشد کند. استعدادش را شکوفا کند. شعر بگوید، کتاب شعر، چاپ کند. خدا را چه دیدید، فیلمنامه بنویسد. معروف شود. خیلی خواستم از رؤیا بیرونش بیاورم. کمی هم توانستم. ولی دیدم دارد افسرده میشود. به خودم فحش دادم. خودم را لعنت کردم. نمیدانستم نعنا اگر رؤیا نداشته باشد، احساس پوچی میکند.

یکبار گفت خودم چرا رؤیا دارم و شاعری هم شد شغل؟ منطقی بود. قرار گذاشتیم از رؤیا بیرون بیاییم و مثل آدمهای معقول باشیم. اولین کار این بود که شغلی درآمدزا پیدا کنیم. با هم تحقیق کردیم چه شغلی میتواند توی تهران جواب دهد. تهرانی که سال به سال جمعیتش بیشتر میشد و شرایط زندگی سختتر. شهری که تنشها و استرس هایش در حال افزایش بود. رسیدیم به ماساژ! یک شغلِ خدماتی که میتوانستیم متفاوت انجامش دهیم و پول دربیاوریم. قرار گذاشتیم هردو، دوره ببینیم. زن و شوهرها، را با هم بپذیریم. او، زنها را ماساژ دهد، من مردها را. یا اگر مشتری زنِ تنهایی داشتیم، او ماساژش دهد و من، به عنوانِ "اشانتیون" برایش فال قهوه بگیرم. آدمش نبود. حتا یک دوره هم با من کامل نیامد آموزش ببیند.

گفت مخِ خاله هایم را بزنم، برویم تایلند، آنجا دوره ببینیم. گفت با یکی آشنا شده که اسمش رضاست و تور تایلند میبرد. نه اقامت توی هتل، خانه اجاره میکند. برای یک ماه، دو ماه، هرچقدر بخواهیم. مردِ چهارشانه و پَت و پهنی که تمام بدنش را خالکوبی کرده بود. اسم مستعارش "بودا" بود. نه اینکه بودیسم باشد، نه، از بس میرفت تایلند و توی صفحه های شبکه های اجتماعیاش، عکس کنار مجسمه های بودا گذاشته بود. میگفت امضایش است. ما بهش میگفتیم: "رضا بودا".

سه ماه، تایلند ماندیم. "آروماتراپی" هم یاد گرفتم. نعنای بی استعداد، چیزی یاد نگرفت. یکی دوبار هم دعوایمان شد. گفتم اگر ماساژ یاد نگیرد، به خاله هایم مدیون است. حق به جانب گفت مُدِلِ من است! میگفت تو باید روی یکی تمرین کنی و او هم بخشی از آموزش است. بیراه هم نمیگفت. بعضی شغلها اینطوری اند. مثل تئاتر. تا تماشاگری نباشد، تئاتری نیست. مثل بازی فوتبال. تا تماشاچیای نباشد، فوتبال معنی ندارد. تازه طلبکار هم بود. میگفت نقش موشِ آزمایشگاهی را دارد برایم ایفا میکند، که دستم روان شود، که راه بیفتم.

بعد از سه ماه برگشتیم. تنها کاری که نعنا کرد، پیدا کردن شماره ی "یوسف" بود که هفته ای دوبار، بیاید خانه را مرتب کند. حالا دیگر خانه، محل کارم هم بود. مشتری میآمد. نعنا هم شد دستیار و بازاریابم. البته اوایل که شروع به کار کردم. مشتریِ خانم هم قبول میکرد. کنارم مینشست که هم مشتری احساس امنیت کند و هم مرا امتحان کند زنها را ماساژ میدهم، منقلب نشوم. راستش گاهی که نیاز ویژه به توجه نعنا داشتم، وانمود میکردم که از ماساژ دادنِ زن ها خودم هم لذت میبرم، ولی واقعیت این بود که با خودم سوگند بقراط خورده بودم که هیچ نظری به مشتریانم نداشته باشم.

اما برای تحریک حس حسادت نعنا، گاهی دروغ میگفتم. میگفتم فلانی عجب بدنی داشت. بهش نمیآمد دو شکم زاییده باشد! عکس العمل های نعنا، متفاوت بود. بستگی به تاریخ ماه داشت. اگر یک هفته قبل از شروع تغییرات هورمونی اش بود، های های گریسته و یکی از شعرهای خودم در بابِ بی پدرومادری دنیا، حواله ام کرده. اگر در زمان تغییرات هورمونی اش بود، صدایش را گذاشته توی سرش و طبقاتِ ساختمان را لرزانده و چند فحش آبدار، حواله ام کرده و در را کوبانده و رفته و اگر بعد از تغییرات هورمونی اش بود، پوزخندی زده و گفته: "عمرأ... تو خواجه ای. صد تا زنم جلوت لُخت بشن، چیزیت نمیشه." کلمه ی "خواجه" را هم بر همان اساس برتری هورمون های زنانه ام، میگفت.

نعنا باید پیامبر میشد. عجیب به گفته های خودش ایمان داشت. یکبار هم برای اثبات نظریه اش، گفت بروم تستِ هورمون بدهم! نرفتم. به خودم که شک نداشتم! بعد از آن با خیال راحت، مرا با مشتری ها، تنها میگذاشت. بعدها فهمیدم، یکی دو خانم هم به اسم مشتری فرستاده زیر دستم تا امتحانم کند. خوشبختانه انگار از امتحانات الهی، سربلندتر بیرون آمده بودم .

برای من شغل دست و پا کرد و رفت دنبال دغدغه های خودش. مثل مردی که بچه ای به دامن زنش میاندازد و او را خانه نشین میکند. نعنا وقتی با خاله هایم رابطه اش خوب بود، میرفت پایین، مینشست. حوصله ی آنها را که نداشت، با دوستانش قرار میگذاشت.

اوایل احساس میکردم نعنا استفاده ی ابزاری از من کرده ولی کم کم از شغلم خوشم آمد. خیلی هنری بود. شمع روشن میکردم. موسیقی آرام میگذاشتم. روغن های معطر به بدن مشتری میزدم. بعد هم برایشان فال قهوه میگرفتم. احساس خوبی داشتم. حسی شبیه منجی. شبیه دکتری که جسم و روح بیمارانش را همزمان، مداوا میکند. حس یک روانپزشک که با روغن و نورپردازی و موسیقی و عطر و قهوه، حالِ درمانجویش را خوب میکند. حسِ کشیشِ معتمدی که حرف های اعترافکنندگانش را میشنود. چیزی که روانِ آدم های ساکن تهران، به آن احتیاج داشت.

ماساژ، برایم تنها شغل نبود. کلاس عملیِ روانشناسی بود. حتا جامعه شناسی. یک روز به نعنا گفتم باید یک کتاب در مورد تهران بنویسم. گفتم تهران، شهریست متفاوت. به پایتخت بودنش کاری ندارم، خاص است. آدمها را تغییر میدهد. اکثر مشتریانم، از شهرستان های مختلف، آمده بودند تهران و من اعتقاد داشتم که این شغل، مخصوصِ تهران است. یک شهرِ فرنگ که هربار، از عدسی اش، تصویر و آدم های جدیدی میبینی. فقط زنها زیر دستم، گریه نمیکردند. کم نبود مردهایی که مستأصل بودند و میخواستند برایشان فال قهوه بگیرم. ماساژ، تمامِ کلیشه های ذهنی ام را درموردِ زن و مرد، از بین برد. اینها را مدیونِ نعنا بودم. او بود که باعث شد واردِ دنیای ماساژ شوم.

روی تخت، برای خودم جا باز میکنم تا لَمیده، چایم را بنوشم و فکر کنم جواب نعنا را چه بدهم. لعنت به من. دیگر شلختگی هم حدی دارد. کف ریش و بسته ی دمنوش، روی تختم چه میکنند؟ تلفنم زنگ میخورد. خاله هایم اند. در این لحظه از خدا میخواهم پولی به من بدهد، بتوانم یک سوییت اجاره کنم، از اینجا بروم! جوابشان را نمیدهم. بوی قهوه میآید. حتما میخواهند مرا توی عملِ انجام شده، قرار دهند. عمرأ. زنگ در را میزنند. در را باز نکنم نگرانم میشوند. نمیدانم چرا توی این هشت ماه، اینقدر نگرانم اند! یکبار گفتند میترسند خودم را بکُشم! فکرش را بکنید آرشِ چهل و نُه ساله، خودش را به خاطر زنی که ترکش کرده، بکُشد! انگار اولین بارم بوده! باید در را باز کنم و بی پروا بگویم شما مرا نکُشید، من خودم را نمیکُشم.

در را باز میکنم. خاله مهناز است. فنجان قهوه، دستش است. به او خیره میشوم تا معذبش کنم. با عینکش بازی میکند. هی به چشمش میزند و هی درمیآورد.

میگوید: "ناز کردی، خودمون دست به کار شدیم. من نمیتونم درست اینو ببینم. کرگردن افتاده؟ اینجا هم این ردیف درختهای بیدمجنون رو میبینی؟ معنیش چیه؟"

خنده ام میگیرد. نمیدانم چرا فکر میکنم من بعد از خاله هایم قرار است بمیرم وگرنه به عنوان میراث، به آنها فال قهوه یاد میدادم. میگویم برود پایین، سردردم خوب شده، یک قهوه ی دیگر دم کنند، برای هر سه شان فال میگیرم. میگوید خیر از جوانی ام ببینم و لنگلنگان پایین میرود. که یعنی بفهمم پاهایش درد میکنند. که یادم بیاید ماساژش هم بدهم! دو پله پایین میرود، برمیگردد میگوید شلوار بپوشم. حالا این هم یادآوری داشت؟ میخواهم عضلات و دَم و دستگاهِ مردانه ام را به رخ سهیلا بکشم؟

خوب شد گفت. حواسم نبود شلوارم را که درآورده ام، چیزی نپوشیده ام. شلوارکی که کلِ سفرِ ترکیه، به تن داشتم را میپوشم. پارسال رفته بودیم. طبق معمول، با هزینه ی خاله ها. نعنا معرفت به خرج داد گفت خاله هایم گناه دارند، نه شوهر داشته اند و نه دوست پسر و من مرد زندگیشان هستم، آنها را هم ببریم. چه لطفی! حتا گفت آیداهایمان را هم ببریم. آیدای او بندرعباس بود و آیدای من، مشهد. شوهرِ سابقش اجازه نداده بود. گفته بود خودش هرجایی شده، بس است. نمیگذارد دخترشان هم هرجایی کند. من هم زنگ زده بودم به مادرم که به زنِ سابقم بگوید آیدا را میخواهم ببرم مسافرت. مادرم هم گفته بود اجازه نمیدهد آیدا را با هر زنِ فراری ای، دمخور کنم.

نعنا، دو روز گریه کرد. گفت میبینی چه جامعه ی مردسالاری داریم؟ گفت خوش به حالم که مَردم. راستش را نگفتم. من هم نشستم پا به پایش گریه کردم. گفتم وقتی آیدای تو نمیتواند بیاید، من آیدا را بیاورم بگویم چند مَن است؟ گفتم به زودی آیداهایمان را با خودمان خواهیم برد دور دنیا. ربطش داد به پدرم که حال و روزِ خوشی ندارد. گفت خیلی پَستم که هنوز پدرم فوت نکرده، فکر ارث و میراثش را میکنم! اینهمه مردم وعده وعید میدهند، کسی بازخواستشان نمیکند. راست آزمایی شان نمیکند حالا منهم خواستم از این صفتِ مردانه ام استفاده کنم و یک وعده ی گلدرشت بدهم!

مادرم روی چه حسابی میگفت نعنا زن فراری است؟ لابد خاله هایم دهن لقی کرده بودند. البته ترکِشهای مادرم، به خواهرهایش هم خورده بود. اینکه خجالت بکشند توی آن سن و سال میخواهند بروند آنتالیا! لابد میخواهند کشف حجاب کنند و با مایو، بروند توی آب، شنا هم بکنند. خاله هایم گفتند نمیآیند. نعنا هم بلافاصله از پیشنهادش برای بردن خاله هایم، پشیمان شده بود ولی روی حساب روکمکنیِ مادرم که هیچوقت ندیده بودش، گفت اگر خاله هایم نیایند، او هم نمیآید. گیر افتاده بودم بین آن چند زن. از معدود موقعیتهایی که هیچوقت نتوانسته ام ورود کنم. یک مسافرت کاری بود برایم. یک دوره ی ماساژِ ترکی. تبدیل شد به یک تسویه حسابِ گروهی بینِ همه ی زنانِ من!

قرار شد خاله هایم، یواشکی با من بیایند آنتالیا. قَسَممان دادند هیچکس نفهمد و هیچ عکسی از آنها توی اینستاگرام نگذاریم. این هم یکی دیگر از شیرین کاری های نعنا بود که برای خاله هایم توی اینستاگرام، صفحه باز کرده بود. صفحه شان قفل بود. یکی آمده بود با عکس و اسمِ "پرنس هری"، به آنها درخواست دوستی داده بود. باورشان شده بود. تا یک هفته درگیر بودند درخواست دوستی "پرنس هری" را قبول کنند یا نه! من هم شیطنت کردم گفتم اگر توی مرامشان هست که با مردِ زندار دوست شوند، درخواستش را بپذیرند. نپذیرفتند ولی تا چند ماه بعد که نعنا، خواست با آنها تسویه حساب کند و به آنها واقعیت دنیای مجازی را گفت، پُزِشان این بود که "پرنس هری" خواسته با آنها دوست شود و درخواستش را رد کرده اند!

چه سفری بود. خاطره انگیزترینِ سفر زندگی ام! حکم مردی را داشتم که زنانِ حرمسرایش با هم نمیساختند! گاه با هم رقابت میکردند، گاهی لجبازی و گاهی هم علیهِ من توطئه میچیدند. خاله هایم به قسم ما اطمینان نکردند و روسریشان را از خودِ تهران هم کیپ تر و جلوتر، سر کردند و نعنا هم مدام غُرَش را سر من زد که به خاله هایم حالی کنم نیاوردمشان سفر زیارتی! خاله ها هم گفتند: "سفر زیارتی بروی و حجابت را رعایت کنی که هنر نکرده ای، توی آنتالیا پوشیده تر از تهران باشی، هنر کرده ای".

فاجعه آنجا رخ داد که به اصرار من و نعنا، خاله ها، کنارِ ساحل، راضی شدند پاچه های شلوارشان را بالا دهند و من با ماسه، پاهایشان را ماساژ بدهم. نعنا آن لحظه را شکار کرده و عکس گرفته و توی صفحه اش گذاشته بود. نخواسته بود چهره ی من را نشان دهد. جزوِ معدود حساسیت هایش بود. کادر عکسش را جوری بسته بود که فقط دست های من باشند روی پاهای لُختِ دو خاله هام. کپشن هم نوشته بود: "آدمها توی هر سنی، به عشق نیاز دارند." پی نوشت هم کرده بود: "با خاله شهناز و خاله مهناز عزیز. دریای آنتالیا."

شب که برگشتیم سوییتی که کرایه کرده بودیم و خاله ها به وای فای وصل شدند، عکس را دیدند. نه خاله ها توجیه میشدند که دوستان و فامیل، صفحه ی نعنا را دنبال نمیکنند که آبرویشان برود، نه نعنا راضی میشد عکس را پاک کند. آخرش هم خاله ها را بلاک کرد و آنها هم فکر کردند نعنا عکس را پاک کرده و قائله خوابید.

نعنا دیگر بعد از آن سفر، نعنای سابق نشد. من فکر میکردم به خاطر خاله هایم است. اما بعدها فهمیدم که آنطور نبود. کم حوصله شده بود. پرخاشگری میکرد و بیشتر شبها را میرفت خانه ی دوستش، زری میخوابید. نقطه ی اوجِ کج خلقی هایش، روز تولد چهل سالگیاش بود. حاضر نشد آن روز را با من بگذراند و تمام روز را پشت تلفن گریه کرد و برایم وُیس گذاشت که توی سن چهل سالگی، باید مثل یک معشوقه ی بیجیر و مواجیبِ رهگذری باشد و میخواهد ازدواج کند و بقیه ی عمرش را مثل یک خانمِ شاعره ی محترم زندگی کند.

تقویم را نگاه کردم. ربطی به تغییرات هورمونی اش نداشت. چه مرگش شده بود؟ بارها درمورد این مسأله حرف زده بودیم و همیشه هم خودش گفته بود یک بار ازدواج کرده برای هفت پشتش بس است و بچه هم که دارد و آرزو میکند یک روز آیدا را پیش خودش بیاورد و من هم شرافتمندانه قول داده بودم که این کار را خواهم کرد و مثل آیدای خودم، برایش پدری خواهم کرد. بعد هم بی مقدمه گفت خواستگار برایش پیدا شده و دیگر نمیخواهد مرا ببیند. یک روز هم خاله ها تلفن کردند و گفتند نعنا آمده خانه، وسایلش را جمع کرده، رفته درِ واحد آنها، صورتشان را بوسیده و از آنها حلالیت طلبیده! تا چند هفته هم هرچه تماس گرفتم و پیام دادم، جوابم را نداد و بلاکم کرد و شماره ام را هم توی "بِلَک لیست"اش گذاشت.

بیمعرفت.

بروم پایین تا صدای خاله ها درنیامده. از خودم تعجب میکنم که اینهمه پریشانی از فکر دوباره دیدن نعنا برای چیست! تصمیمم را میگیرم. به نعنا پیام میدهم: "خیلی هم خوب. بیا. منتظرم." بعد برای اینکه فکر نکند خانه ی خاله است و هرموقع دلش خواست میتواند بیاید، دوباره برایش پیام میدهم: "ساعت هشت شب بیا. قبلش مشتری ماساژ دارم.". این بهتر شد. بلافاصله، شماره ی یوسف را میگیرم. میگویم که فردا صبح بیاید خانه را تمیز کند و برق بیندازد. به سوسن، پیام میدهم فردا ساعت هفت بعدازظهر بیاید. بهترین کار را کردم. سوسن را خودِ نعنا معرفی کرده بود. باید ببیند رفتنش، تأثیری روی زندگیم نداشته است!

پله ها را پایین میروم. میدانم که قصد نعنا این است  فردا با مدرکش بیاید که  آتشم بزند. که بگوید بالاخره توانست یک کار را مثل آدم توی عمرش بکند. مدرکی که به دردش می خورد را گرفته و آینده اش را که ازدواج و زندگی توی اروپا - هرچند جای خاک برسریای مثل رومانی باشد - تضمین کرده است. من هم همین نیت را دارم: باید فردا چای لیمو نعنا دم کنم. عودِ چوبهای جنگلی روشن کنم. خانه را با شمع، نورپردازی کنم و موسیقیِ "لورینا مَککِنیت" بگذارم. درست مثل اولین بار که هشت سال پیش بعد از شب شعر، آمد خانه ام. ببینم چطور میخواهد توی چشمان من نگاه کند و مدرکِ "خیانتش" را به من نشان دهد. ببینم مدرکِ خیانت او، مرا میسوزاند یا خاطراتِ رعنای هشتساله، او را!