مسابقه انشای ایرون
قبل از بار اول
نوشته سیدجمال حیدری
صدایی مهیب و بی مهار اوج می گیرد و استخوانهای «او» را به لرزه درمی آورد و زمان منجمد و بی حركت ، تا اینكه به آرامی جریان می گیرد. بوی گند، همه جا را احاطه می كند و كرمها و موریانه ها هستند كه باشكم های باد كرده می آیند و آنچه را در شكم بار كرده اند بر استخوانهای برهنه ی «او» قی می كنند.
وقتی بدنهای باد كرده كرمها و موریانه ها مچاله و كم حجم می شود وچروك برمی دارد، دور می شوند و به روزنه های نمور دیوار پناه برده در آنها محو می شوند.
حالا دیگر استخوانهای «او» از برهنگی خارج شده در پوششی از گوشت متعفن قرار دارند كه اندك اندك بوی گند و آزاردهنده شان كم شده ، محو می شود و پارچه زرد رنگی شكل می گیرد. پارچه ، زرد متمایل به سفید است كه حجم سدر و كافوری «او» را در آن تاریكی غلیظ در بر گرفته است. حالااین پارچه ، سفید و سفیدتر می شود.
از نه چندان دور، صداهایی عجیب به این سو سرازیر می شوند. نزدیك و نزدیكتر.
صدای بیلهاست كه به كار افتاده خاك برداری می كنند. صدا نزدیك است .
به یكباره از صدا می افتند بیلها و كنار گذاشته می شوند. دو دست جلوآمده ، اولین سنگ را برمی دارند، تاریكی با برداشتن سنگ ، معنی و مفهوم پیدا کرده حس می شود و با برداشتن آخرین سنگ كه دور نیست و زود فرا می رسد، روشنایی همه جا را فرا می گیرد.
بیرون از چاله ، فضایی پر شیون حاكم است ، ماتم زده و سیاهپوش ، همگی هستند، آمده اند. قطرات اشك از دل زمین می رویند و با شتاب بالا رفته ، میان درز چشمهای شیون كنندگان جای می گیرند. بدن یكپارچه سفیدپوش او را از چاله بیرون می كشند و به عقب آورده ، درون تابوت رنگ و رو رفته ای كه آنجاست و منتظر، می گذارند. شیون هنوز بر پا و آمده ها برجایند. گامهای پس ، در ازدحام آدمها تابوت را می برند تا كنار مرده كش و آنجا قرارمی دهند. مرده كش تكانی خورده ، حركت می كند و از آنجا كه آمده ، به همان سو می رود تا به ساختمان اصلی می رسد. پیاده شده ، تابوت را به درون می برند. روی سكو سرد و لغزنده است ، او را روی سكو می گذارند ومرده شور می آید و مشغول می شود، با عجله لباسها را به جای پارچه سفید، تن او می كند. مرده شور پارچه سفید را از دور جدا كرده و پنبه ها رااز دهانش خارج می كند و آبهای روی او و سكو را داخل سطل و سدر و كافور را در پاكتی جمع می كند. لباسهایی كه بر او می كند، خون رنگند و مغز از سرش بیرون زده است . او را دوباره با همان لباس خونین و مغز بیرون زده از سر، درون تابوت می گذارند و می برند.
اول درون ماشین شهرداری می رود تا به ساختمانی بلند در وسط شهر می رسد، مردم جمع شده اند جلوی ساختمانی كه بر سنگ فرش آن ، لكه بزرگ خونی برجاست . او را از ماشین شهرداری خارج كرده همانجا می گذارند. حالا اوهماناجاست ، درست جایی كه سنگ فرش خیابان سرخ رنگ است وهمهمه مردم با فریادهای عجیب فوران می كند.
بانگ اذان بر هیاهوی گنگ مردم غلبه می كند و او را به خود می آورد. با هراس و وحشت ، به اطرافش می نگرد، تا دور دستها چیزی نمی بیند اما زیر پایش ، مردمی ایستاده اند، دقیق نگاه می كند. اطراف ساختمان ، ساختمانی كه او بالایش ایستاده ، مردم زیادی جمع شده اند، مثل مورچه ها ریزند اما هستند آن پایین . به یاد می آورد كه گفته بود رو به آنها كه خسته شده است و می خواهد خودش را خلاص كند و بعضی از آنهایی كه آن پایین بودند به او گفته بودند با صدایی مبهم و گنگ : «زود باش بپر...»
ولی او حالا دیگر فقط ایستاده است و نگاه سر داده به آنها كه پایین ساختمان منتظرند. تصمیم او با لبخندی كه بر لبهایش می نشیند لومی رود و گامی به عقب می گذارد. شاد است و صدای موذن كه اذان را می خواند او می ایستد و به اذان گوش می دهد تا اینكه مامورین انتظامی و نیروهای آتش نشانی می آیند و او را گرفته با خود به پایین ساختمان می برند. او در حین رفتن به مامورین می گوید: «قصد نداشتم خودمو بندازم »
و آنها نگاهش می كنند و او ادامه می دهد: «آخه یك دفعه قبل از بار اول، خودمو انداختم ... نمی دونید چقدر سخت و وحشتناك بود.»
مامورین با شنیدن این حرفش، دست او را محكمتر می گیرند.
پاییز ۱۳۷۴ مشهد ـ بازنویسی نهایی تابستان ۱۴۰۰ تهران
بسیار جالب، بکر و خواندنی.