برای مسابقه انشای ایرون

 

ورودی پشت سفارت

مسعوده خلیلی




در توفان تغییر حکومت، آتش برافروخته شده انقلاب دردل مردم تمامی نداشت. شهر تهران در گردبادی افتاده بود که فقط دلم میخواست عزیزانم را از این آتش خرمن سوز دور نگه دارم. اظهار اطلاع حکومت به شنیدن "صدای انقلاب" بدون هیچ تغییری در عمل و فقط سخنرانی در حالی که شبها حکومت نظامی برقرار بود، مثل ریختن روغن بر آتش بود.

بعد از بدنیا آمدن فرزند دومم که تمام دلشوره ها و ترسهای عدم امنیت و تغییر حکومت را با من حس و زندگی کرده بود، تصمیم گرفتم با ویزای دانشجویی خودم را از این ورطه هولناک که هر روز ترسناک تر میشد چند سالی دور نگه دارم.

آخرهای پاییز از دانشگاه نیویورک پذیرش گرفتم و با تمام مدارکم بطرف خیابان روزولت حرکت کردم. نزدیک سفارت آمریکا آنقدر شلوغ بود که باورم نمی شد. ماشینم را چند خیابان بالاتر پارک کردم و پیاده براه افتادم. کوچه پشت سفارت محلی بود که همه اجتماع کرده بودند. با کمی گفتگو با دیگران دریافتم که باید منتظر بمانم تا یکی بیاید و اسامی را به داخل سفارت ببرد. صف آنهایی که با ویزای دانشجویی قصد خروج داشتند جدا بود، خودم را در صف جا دادم.

پسر جوانی بمن گفت این صف برای دانشجویان است.

گفتم بله میدانم.

پرسید شما دانشجو هستید؟ 

- بله برای ادامه تحصیل میروم. 

– بهتان نمیاید! 

- چرا؟ چون از شماها بزرگترم؟

چندی بعد جوان سی و چند ساله ای از راه رسید و گفت هر ده نفر در یک لیست قرار میگیرند و شروع کرد به اسم نویسی، و ازدرپشت سفارت که در همان کوچه بود بداخل رفت. حدود یک ساعت بعد آمد و شروع کرد به اعلان تاریخ مصاحبه هر گروه. نوبت گروهی که من در آن بودم رسید: دهم دیماه.

دور و برم را نگاه کردم و دیدم درب ورودی پشت سفارت بسته است و جلویش آجر قرمز رنگ چیده اند.

گفتم دی ماه برای من دیر است یک وقت زودتری احتیاج دارم.  

– شانس آوردی که باین زودی وقت دادند.

گفتم نمیشود خیلی دیراست.  

– ممکن نیست.  

گفتم جای من را به نفر دیگری بدهید برای من دیر است.

پسری که کنارم ایستاده بود گفت به ترم بعد میرسی.

گفتم نمیشود. در را میبندند.

و حرکت کردم.

به خانه که رسیدم همسرم پرسید چطور شد؟ ماجرا را برایش گفتم.

خندید و گفت یعنی چی در بسته است؟

جواب دادم نمیدانم. وقتی نگاه کردم دیدم جلوی در پشت سفارت را با آجر دیوار کشیده اند.

با تعجب نگاهم کرد و گفت نکنه امامزاده شدی؟

دو ماه بعد سرتیترخبرها این بود "تسخیر لانه جاسوسی آمریکا وسیله دانشجویان خط امام" و وقتی به تصاویر نگاه میکردی هیچکدام از آنها که از دیوار سفارت بالا می رفتند و نه آنهایی که جلوی در اجتماع کرده بودن شباهتی به دانشجویان دانشگاه نداشتند. سفارت آمریکا تعطیل شد و در پشت سفارت را با آجر دیوار کشیدند، به همان شکل که آن روز دیده بودم.

به همسرم گفتم یادت هست آن روز گفتم چه بچشمم آمده؟

جواب داد به عقل درست نمیاید.

راستش با منطق خودم هم جور در نمیامد. ترس برم داشت اما این بچشم دیدن بار اولم نبود. انگار حسی که در درونم شکفته شده بود در حال شکل گرفتن بود.