برای مسابقه انشای ایرون

 

دیدار

مسعوده خلیلی



سفید گونه بود با قامتی بلند و چشمانی نافذ برنگ عسلی مخلوط با سبز روشن. بی تردید نگاه بسیاری را بدنبال خود میکشید. بسیار مهربان بود وهمراه. از خانواده اش گرفته تا خویشان و مردم محل زندگیش.  بسیار دست و دلباز وحامی تمام مظلومان, تنها جدالش با حکومت  گرایان ظالم بود و ثروتمندانی که بدنبال قدرت, تکیه برحکومت مداران داشتند.

فریفته اخلاقش بودم و عاشقانه دوستش داشتم.

بیست سالم بود که او را در سن ۶۳ سالگی بطور ناگهانی از دست دادم. بعد از یک جرو بحث با برادر بزرگترم که فرزند اول بود حالش بد شد.

سالها بود که بیماری قند داشت و هر روز صبح برای زدن انسولین کمکش میکردم. چند ساعت بعد از رسیدن به بیمارستان به کما رفت. روز بعد به بیمارستان رفتم و تا سه روز در کنارش ماندم. گاه و بیگاه بهوش میامد  با هم  حرف میزیدیم, برایش کتاب میخواندم, جوک میگفتم و خبرهای روز را بازگو میکردم مثل آن وقتها که در خانه بودیم. در آنزمان بقیه افراد خانواده یا ازدواج کرده بودند یا در امریکا زندگی میکردند. من و خواهر کوچکترم با مادر با هم زندگی میکردیم  و من میخواستم که در کنارآقاجانم در بیمارستان بمانم. شاید بیشتر از بقیه به او وابسته بودم. او تنها کسی بود که از هر نظر قبولم داشت و حمایتم میکرد.

فرزند اول, موسا با اینکه جدا از خانواده  شده بودو برای خودش زندگی میکرد, به دلگرمی مادرم که بلا شرط دوستش داشت درکار همه با خشونت دخالت میکرد و هرزمان که او پیدایش میشد  پدربرای جلوگیری از اختلاف و دعوا بمن میگفتر برو اطاقت و بهیچ دلیلی تا نرفته بیرون نیا.

سومین روز از بستری شدن پدر, موسا همراه مادرم به بیمارستان  آمد و با خشونت بمن گفت برو گمشو از اطاق بیرون. نمیدانستم  پدردر کما میشنود یا نه,  بدون حرف رفتم در راهرو بیمارستان . کاوه پسرکوچک هفت هشت ساله اش  انجا ایستاده بود, با هم مشغول صحبت شدیم ناگهان در اطاق باز شد و برادرم بیرون آمد و یک سیلی محکم بصورت پسرش زد و با پرخاش گفت, حق نداری با این حرف بزنی و برگشت توی اطاق, چند دقیقه بعد با مادرم بیمارستان را ترک کردند.

پدرم آرام خوابیده بود. یادم آمد بمن گفته بود اگر موسا پیدایش  شد حواست به دسته کلیدهای من باشد, بسراغ جییبش رفتم دسته کلیدها رفته بود. فهمیدم بیرون آمدنش از اطاق و زهرچشم گرفتنش برای این بوده که نکند من باطاق برگردم. چند ساعت بعد متوجه شدم که از کنار دهان پدر چند قطره خون چکیده. دستم را روی زنگ گذاشتم و برنداشتم تا نرس و دکتر رسیدند. بمن گفتند بیرون منتظر باش. درمدت کوتاهی دکتر بمن گفت برو با پدرت خداحافظی کن. تمام چیزهایی که به بدنش وصل بود برده بودند. صورتش رنگ پریده و چشمانش بسته بود. پیشانیش رابوسیدم و گفتم, خیلی دوستت دارم.

در خانه یک هفته تمام آمد و شد بود و پذیرایی . در انتهای حیاط دیگهای بزرگ مسی بر سر آتش و علی آقا آشپز قدیمی خانواده مشغول, انگار عروسی در پیش است. یکی از عمه هایم تصمیم گرفت تا شب چهلم با ما بماند. در اطاق من میخوابید. من تنها کسی بودم که در تمام مراسم یک قطره اشگ هم نریختم و همه متعجب. شب چهلم که هم زمان با ماه رمضان بود از صدایی بیدار شدم یا نمیدانستم خوابم یا بیدار. آقاجانم در میان در ایستاده بود. لباسش تمیز و اتو کشیده و صورت زیبایش بدون لبخند. گفتم سلام و بلافاصله متوجه شدم  پاهایش به زمین تکیه ندارند.

آقا جون چه خبر, اونجا نگرانی دارید؟

نه بابا جون از این خبرها نیست. تو چی میخوای؟

بی اختیار گفتم رستگاری.

تو رستگاری, من باید بروم.

نه نرو, و زدم زیر گریه.

قول دادم باید برگردم.

هم زمان با رفتنش صدای توپ سحر را شنیدم و فهمیدم که بیدارم و در رختخوابم نشسته ام. خواب و رویایی در کار نبوده. پدرم بود که بدیدارم آمده بود. از این دیدار کلامی با کسی نگفتم. عشق این دیدار را درقلبم و برای خودم تا امروز حفظ کرده بودم.