آرزوم این بود که معماری بخونم. برایِ من معماری به معنایِ تلفیقِ هنر و علم ریاضی بود.چیزایی که عاشقشون بودم. علاقه ی عجیبی‌ به خطوطِ شکسته ی نامتقارن داشتم و از خطوطِ منحنی بدم میومد. تویِ ذهنم خونه‌هایی‌ با خطوطِ شکسته ی نامتقارن می‌کشیدم. و گوشه ی دفترهام  پر از خط خطی‌‌هایی‌ بود که هرگز نه منحنی بود و نه تقارنی درش وجود داشت.

به احمقانه‌ترین دلیلِ دنیا در دبیرستان رشته ی ریاضی‌ نخوندم و رویایِ معمار شدنم به گور سپرده شد. تجربی‌ خوندم و خیلی‌ زودتر از اونچه فکر می‌کردم ازدواج کردم. کنکور که دادم، راهی‌ غیرِ اینکه در کرمان ادامه تحصیل بدم نداشتم. اونوقت‌ها مثلِ الان نبود که اینقدر دانشگاه‌ها غنی از رشته‌هایِ مختلف باشه. کرمان فقط پزشکی‌ داشت و بعد علوم آزمایشگاهی، مامایی و پرستاری. کلِ رشته‌هایِ دانشکده ی پزشکی‌ کرمان اینا بودن. ما حقِ انتخابِ فقط دوازده مورد برایِ انتخابِ رشته داشتیم. آخرین انتخابِ من مامایی کرمان بود که به اصرارِ پدرم انتخاب کرده بودم.

وقتی‌ عموم زنگ زد و خبرِ قبول شدنم رو تو رشته ی مامایی دانشگاهِ کرمان داد، من تا شب یکسره فقط گریه کردم. تنها آدمِ خوشحال خدا بیامرز پدرم بود. ولی‌ من گریه می‌کردم و می‌گفتم من اصلا این رشته رو دوست ندارم. من چطور این رشته رو بخونم وقتی‌ یه قطره خون که میبینم حالم بد می‌شه؟؟ خودمو هر چیزی می‌تونستم تصور کنم غیرِ یک ماما!

از همون اول به همه گفتم: من انصراف میدم. من این رشته ی مسخره رو نمیخونم. اگر انصراف میدادم، حقِ شرکت در کنکور رو یک سال از دست میدادم. ولی‌ برام اصلا مهم نبود. با غرور می‌گفتم: بهتر! تو این فرصت دیپلمِ ریاضی‌مو میگیرم و همون معماری که دوست دارم رو میخونم. پدرم باهام شرط کرد که باید یک ترم بری بعد انصراف بدی. و من اینقدر از خودم مطمئن بودم که از این رشته خوشم نمیاد که شرطِ پدرم رو پذیرفتم.

و پیش بینیم هم کاملا درست از آب در اومد. دقیقا وقتی‌ پدرم امیدوار بود که من با رفتن به دانشگاه به مامایی علاقمند میشم، با شروع دانشگاه، من فهمیدم بیشتر از اونی‌ که فکر می‌کردم از رشته ی مامایی بدم میاد. سیستم اداره و آموزش رشته‌های مامایی و پرستاری به شدت شبیه ارتش بود. خشک، سختگیرانه و بسیار غیرمنصفانه! مربی‌‌هایِ پرستاری و مامایی به شدت پرخاشگر بودند. با تحقیر با دانشجو‌ها رفتار میکردند. نصفِ آدم‌هایی‌ که با علاقه به این رشته‌ها اومده بودند، علاقه شون رو از دست داده بودند چه برسه به آدم‌هایی‌ مثل من که با دیدنِ یه قطره خون حالتِ تهوع پیدا میکردند و بیهوش میشدند. آدم‌هایی‌ مثلِ من که حتی حاضر نبودن در و دیوارِ بیمارستان رو لمس کنند، چه برسه به کار برایِ مریض اونم زائو!

هیچوقت یادم نمیره که وقتی‌ برایِ اولین بار به اتاق زایمان رفتم و یک زایمان رو از نزدیک با چشم‌هایِ از حدقه در آمده دیدم، خودم هم تازه فهمیده بودم باردارم. یه گوشه با دوستایِ هم گروهم وایساده بودیم و مثلِ بید میلرزیدیم و به جیغ‌هایِ وحشتناکِ اون زن گوش میدادیم که کمک میخواست. همه جا پرِاز خون بود. اون روز اومدم خونه و گفتم: من نه این رشته ی مسخره ی مامایی رو میخونم و نه بچه می‌خوام. من این بچه رو نمی‌خوام.

فردا صبح رفتم آموزشِ دانشکده و گفتم من می‌خوام انصراف بدم. یه عالمه برگه دستم دادند و گفتن اینا باید بخش‌هایِ مختلفِ دانشگاه مهر شه. سه روز طول کشید تا نزدیکِ بیست تا مهرِ تسویه حساب از بخش‌هایِ مختلفِ دانشگاه را رویِ اون برگه‌ها گرفتم. طی‌ِ اون سه روز فهمیدم که پنج نفر دیگه از همکلاسی هام هم دنبالِ انصراف هستند. با هم دنبالِ کارهامون می‌رفتیم.

روزِ آخر با هم برگه‌ها رو برداشتیم و رفتیم آموزشِ دانشگاه تحویل بدیم. یه آقایِ جوون پشتِ یکی‌ از میز‌هایِ آموزش نشسته بود و گفتن برگه‌ها رو بدین به اون.

با خونسردی برگه‌ها رو گرفت و گفت: واسه چی‌ میخواین انصراف بدین؟

هرکسی یه چیزی گفت. یه کم از رفتارِ بدِ مربی‌‌ها گفتیم، اینکه مامایی عینِ نوکری واسه دکتر هاست، رشته ی کلاس پایینیه و در ضمن کثیفه.

از هممون پرسید: چی‌ میخواین بخونین؟

اونایِ دیگه همه گفتن: پزشکی‌ و داروسازی! از من پرسید: تو چی‌؟

گفتم: من از خون بدم میاد. از بیمارستان بدم میاد. خیلی‌ کثیفه. من می‌خوام معماری بخونم! دلم می‌خواد یه خونه بسازم با خطوطِ شکسته ی مورب و نامتقارن!

خندید. از هممون پرسید: اتاق زایمان رفتین؟ زایمان دیدین؟

هممون با هم شروع کردیم حرف زدن: بله!! بله!! خیلی‌ بد بود. کثیف و وحشتناک. خیلی‌ بد بود. من گفتم: منزجر کننده بود. حالم به هم خورد. رشته ی خیلی‌ مزخرفیه .

آقاهه یهو گفت: چه خود خواهین شما زنها! به خودتون هم رحم نمیکنین. زنم اون هفته زائید. من باهاش بودم. فکر کردم زنم داره میمیره. وقتی‌ درد داشت، به نظرم محتاج‌ترین آدمِ رویِ زمین اومد. حس کردم تا پایِ مردن رفت. چطور میتونین راجع به همنوعِ خودتون اینطوری حرف بزنین؟ مگه زن نیستین؟ چطور میتونین به یه زنِ دیگه تو اون شرایط کمک نکنین؟ اگر زن‌هایِ دیگه راجع به خودتون اینطور فکر کنند چی‌؟ چه شما زن‌ها عجیبین. خوشحالم که زن نیستم.

بعد هم برگه‌ها رو گرفت طرفمون و گفت: مهرِ کتابخونه یادتون رفته، اونم بزنین و بیایین.

اون روز من با اون پنج تا همکلاسیم از آموزش اومدیم بیرون، ولی‌ من هرگز برایِ مهرِ تسویه به کتابخونه نرفتم. رفتم خونه و برگه‌هایِ انصراف رو تا زدم و و پرت کردم تهِ کمدم. اینقدر حرفایِ اون آقاهه بهم برخوده بود که از انصراف دادن منصرف شدم.

همون روز مادرم از من پرسید: انصراف دادی؟ و من اخمهامو کشیدم تو هم و فقط گفتم: نه!

و هرگز تا این لحظه که دارم این داستان را برایِ شما تعریف می‌کنم به کسی‌ نگفتم که چرا از رشته‌ای که اصلا دوست نداشتم، انصراف ندادم. اون پنج نفر همکلاسیم انصراف دادند و حالا دو تایِ اونا داروسازند، یکی‌ دندونپزشک و دو تا هم پزشک! و من و باقی‌ همکلاسیهام ماما شدیم.

به اندازه ی موهایِ سرم شاهد و کمکِ زایمان بودم، بیمارِ مامایی ویزیت کردم. زنانِ زیادی از دستم آویزون شدن و از درد فریاد کشیدند و کمک خواستند. با زنان و پزشکانِ زیادی شونه به شانه ی مرگ و درد و خون ایستادم. و هر بار از میانِ اتاق زایمان پر از خون لحظه‌هایِ زیبایِ شروعِ یک زندگی‌ رو تجربه کردم. صدایِ قربون صدقه‌هایِ مادرانی که از پایِ مرگ برگشته بودند. بارها لباس هام خونی شد. بارها به دلیلِ اتفاقات و استرس‌هایِ پیش بینی‌ نشده و ناگهانی زایمان، تنفسم برایِ لحظاتی قطع شد. و خودم هم دو بار مادر شدم و حسِ تک تک اون زنان رو با گوشت و خونم لمس کردم.

و اینطوری شد که من ماما شدم و یک مادر! معمار نشدم ولی‌ هنوز هم عاشقِ خونه‌هایی‌ با خطوطِ شکسته ی مورب و نامتقارن هستم.

من ماما شدم. رشته‌ای رو خوندم که اصلا دوست نداشتم و ظاهراً با روحیاتم هم جور نبود. ولی‌ خوشحالم که ماما شدم. هیچکس اندازه ی یک زن نمیتونه به زنی‌ در حال زایمان کمک کنه. شغلِ بسیار سخت و پر استرس ولی‌ خیلی‌ خیلی‌ زیبائی است.

امروزِ روزِ جهانی‌ مامایی بود. گرچه من چند سالی ست که مامایی نمیکنم. ولی‌ امروز وقتی‌ شعارِ روزِ مامایِ امسال رو دیدم، یادِ دلیلِ ماما شدنِ خودم افتادم. شعارِ امسال اینه: ماما ها: مدافعینِ حقوقِ زنان! 

و این واقعا دلیلی‌ بود که من ماما شدم، اینکه زنان در محتاج‌ترین وضعیتِ زندگیشون تنها نباشند و اینکه از زن بودنشون خوشحال باشند. 
واینکه هرگز مردی دوباره جرات نکنه بهم بگه: خوشحالم که زن نیستم. 

با تمامِ سختی هاش، من واقعا خوشحالم که زن هستم و یک ماما.

روزِ جهانی‌ مامایی مبارک

#مژگان

#روز_جهانی‌_مامایی

May 5, 2019