سرگروهبان کله سحر ناغافل لامپهای پرنور آسایشگاه را روشن میکرد توی چشممان. آنوقت با سه سوت بایستی آماده می شدیم برای رژه و نظام جمع. از «انکادر» کردن تخت تا پوشیدن هول هولکی پوتینها و ایستادن توی صف مستراح گروهان و دویدن برای حاضر غایب. یکی دیر می رسید، همه با هم تنبیه میشدیم. سینه خیز، کلاغ پر، مکافات. اما غروب ها خوش بودیم. حاشیه غربی ساختمان اخرایی رنگ آسایشگاه به ردیف می نشستیم و مجله فردوسی و جوانان میخواندیم یا نامه عاشقانه می نوشتیم. گوشمان هم به بلند گوی درب جبهه بود تا شاید اسم ما را بین ملاقاتی ها صدا بزنند: «سپاهی دانش فلانی، ملاقات داری آقا» صدای بلند گو سه بار توی محوطه می پیچید. همانجا می نشستیم تا خورشید به دل کارون فرو میرفت و حاشیه آسمان سرخ و زرد و نارنجی میشد. بعدش توی آسایشگاه فیلمی نبود که سر همدیگه در نیاوریم. بقول سرگروهبان رحمتی، هار می شدیم! شیش ماه تعلیماتی پادگان اهواز با گرفتن سردوشی تمام شد و ما افتادیم سهمیه استان فارس.

+++

فردای شبی که با لوان تور رسیدیم، سر و صورتها را صفا دادیم و راه افتادیم توی خیابان زند که می گفتند چشم و چراغ شیراز است. بعد از بازار وکیل سر درآوردیم با آنهمه لامپ رنگی و بوی پارچه نو و عطر ادویه های جورواجور و رفت و آمد مردم زیر ریتم چکش بلند و کوتاه راسته مسگرها و آنسر بازار ساختمان هشت گوش سرای مشیر و حجره ها و در‌های چوبی منبت کاری شده با شیشه‌های الوان و زرق و برق صنایع دستی و درختان زیبای تنومند نارنج دور حوض بزرگ وسط حیاط و جلوه کاشی کاری های عهد قاجار.

از بازار که بیرون آمدیم، عزیز و منصور شروع کردند به لودگی و بند کردن به دخترهای خوش بر و روی توی خیابان و ما می ترسیدیم که هنوز نرسیده سر و کارمان به کلانتری بکشد و آبروی سپاه دانش برود. بعد پرسان پرسان آمدیم تا خانه ای قدیمی پشت بازار که زنی جهود با گیس های بلند و بافته و چشمان درشت رنگی در را به رویمان باز کرد. سه بطر شراب «خُلر» ازش خریدیم، خدایا به چند یادم نیست و راه افتادیم طرف هتل درب و داغون دروازه اصفهان و به عصر نکشیده، خورده بودیم تا اینجا. مَستِ مَست و دلتنگ غروب های کارون.

دو روز بعد تقسیم مان کردند. من و منصور و عزیز و حسین و فریدون از دهات فسا سر درآوردیم و بقیه هم پخش و پرا شدند به فیروزآباد و جهرم و آنطرفها و تماسها قطع شد و هرکی رفت زیر یک ستاره.

محمد حسین زاده