مسابقه انشای ایرون

تسکین‌دهنده‌ی درد
 

میترا نهچیری

در اتاق تاریک، روی تخت به پشت دراز کشیده‌ام. چشم‌هایم بسته است. دوباره گرفتار یکی از آن سردردهای وحشتناک میگرنی‌ هستم. تلفن دستی‌ام روی شکمم می‌لرزد و بعد ویزویز می‌کند. زنگ تلفن بسته است. نه توان نگاه کردن به تلفن را دارم و نه حوصله‌ی آن را. چشمانم را محکم‌تر روی هم فشار می‌دهم.

بعد از ده دقیقه سیستم یادآوری تلفن دوباره می‌لرزد و ویزویز می‌کند. لای چشم راستم را باز می‌کنم و به صفحه‌ی تلفن‌دستی نگاهی می‌اندازم. نور صفحه‌ی تلفن‌دستی مثل نورافکن چشمم را آزار می‌دهد. چشم را محکم‌تر می‌بندم و دستم را درمقابل نور، حفاظ چشم‌هایم  می‌کنم. حتی با چشم بسته هم دو گلوله‌ی آتشین در تاریکی، آزارم  می‌دهند. یک تماس تلفنی پاسخ داده نشده داشته‌ام به اضافه‌ی  یک پیام صوتی  از طرف شخصی هم‌نام خودم : نامی آشنا. به یاد نمی‌آورمش. از کجا او را می‌شناختم؟...

در حال حاضر به هیچ‌چیز جز دردی که امانم را بریده  نمی‌توانم فکر کنم. از شدت درد حالت تهوع  پیدا کرده‌ام. قرصم را خورده‌ام. تا مدتی بعد باید اثر کند. اگر فقط کمی دیگر تاب بیاورم!... ناگهان به یادم می‌آید. هم‌دانشکده‌ای‌ بودیم.

از روز اول درس با او آشنا شده بودم. نه چندان زیبا بود و نه چندان باهوش. استخوان‌بندی درشت، فک چهارگوش، موهای وزوزی، چشمان ریز و رفتار خشنی داشت. بدون این‌که کسی بخواهد خلافش را ثابت کند، مرتب سعی داشت به همه بقبولاند که رتبه کنکورش حاصل پشتکار خودش بوده و نه آشنایی و پول والدینش و همین تلاش، همه را به اصل قضیه‌ی قبولی دانشگاه مشکوک می‌‌کرد. اصولاً آدم راحتی نبود و هیچ دوست نزدیکی نداشت. چطور بعد از این همه سال من را پیدا کرده بود؟ چه کار داشت؟ چرا به یاد من افتاده بود؟

کوبش شقیقه‌هایم قطع شده. قرص‌ها اثر کرده. حالا فقط باید مراقب باشم سرم را هیچ تکانی ندهم وگرنه مغز سرم مثل یک توپ کوچک، داخل جمجمه تکان می‌خورد. تلفن‌دستی را روشن کرده و روی دگمه پخش پیام صوتی فشار می‌دهم و دوباره چشم‌هایم را می‌بندم. صدای آشنایی به گوشم می‌رسد:

"سلام عزیزم! بالاخره شماره تلفنت رو پیدا کردم. الآن زنگ زدم بر نداشتی. چه می‌کنی؟ خوبی؟ شنیدم مهاجرت کرده بودی. دیگه برگشتی ایران؟ من هم موندم همین‌جا. البته همون موقع می‌تونستم برم خارج ها... خودم نخواستم. چند تا خواستگار توپ اون طرف آب داشتم! شنیدم تو ازدواج نکردی؟! آخی!... چرا؟ تنهایی چه می‌کنی؟"

صدا این‌جا به زورمی‌خندد. هنوز هم پس از این همه سال، صدایش از حسادت تلخ است:

"من حالم خیلی خوبه. عروسی کردم و یک دختر دارم. امسال وارد دانشگاه شد. زندگیم هم خیلی خوبه!"

سعی می‌کنم دنبال اثری از شادی و خوشبختی در صدایش بگردم: بی‌فایده!

چشم‌های سرد و بی‌مهرش را به یاد می‌آورم: شبیه دو تیله‌ی قهوه‌ای، و آن ناآرامی را در رفتارش که انگار همیشه با بقیه در مسابقه  بود. چه کسی گفته آدم‌ها در طول زمان تغییر می‌کنند؟

"من توی بانک کار می‌کنم. دیگه امسال باید بازنشسته بشم. تو چه‌کار می‌کنی؟ الآن کجا کار می‌کنی؟  تنهایی خوب بهت خوش می‌گذره‌ها!..."

مطمئن هستم که می‌دانست چه می‌کنم. که تا بازنشستگی فاصله‌ی زیادی دارم.  که هر دو جا، کارهایم را نصفه و نیمه رها کرده‌ام. که تنها هستم. صدای نفس‌هایش تند می‌شود.

"کاش آدرست رو داشتم، میومدم سراغت!"

می‌دانستم  دارد از کنجکاوی دیدن خانه‌ی من دق می‌کند. سرفه می‌کند و سینه‌اش را صاف می‌کند:

"یاد اون روزها به خیر! ما خیلی دوست‌های خوبی بودیم. چی شد که این‌قدر از هم جدا افتادیم؟"

یاد "آن روزها" می‌افتم. درواقع ما هیچ وقت دوستان نزدیکی نبودیم. فقط بر اثر جبر زمان و مکان در جایی به نام دانشگاه با هم گرفتار شده بودیم. در زندانی با زندانبانی انجمن اسلامی دانشگاه. جایی که بعد از انقلاب فرهنگی تعداد دخترهایش آن‌قدرکم شده بود که همه‌ی ما ناچار همدیگر را می‌شناختیم.

صدای سنگین نفس‌هایش در گوشی، اعصابم را به هم ‌ریخته:

"راستی... بعد از دانشگاه دیگه از اون پسره خبر نداری؟"

لای چشمهایم را باز می‌کنم: کدام پسره؟ 

"آقای عاشق رو می‌گم!..."

آقای عاشق؟... این‌جا باز صدایش می‌لرزد:

"همون  که همیشه دنبالت بود!"

البته که به یاد می‌آورم: در مورد پسری صحبت می‌کند که از سال اول دانشگاه بدون این‌که چیزی بگوید یا بخواهد، همه جا به دنبالم بود. هر جا سرمی‌گرداندم با  چشمان غمگینش آن‌جا بود و در سکوت نگاهم می‌کرد. حتی در کلاس به جای آن‌که رو به استاد بنشیند، رو به من می‌نشست و اسباب خنده‌ی همکلاسی‌ها می‌شد. چیزی نمی‌گفت. درخواستی هم نداشت. فقط همیشه آن‌جا بود. احتمالاً همه‌ی دوستانش هم مثل همه‌ی دانشکده می‌دانستند که نامش را روی من گذاشته. همه‌ی دوستانش از دور مراقبم بودند. حرکاتش باعث تفریح دوستان من بود.

تا روزی در خیابانِ پشت دانشگاه، ناگهان با نامه‌ای پنهان شده لای کتابی در دستش، از پشت درختی بیرون پرید.  جلوی من را گرفت و نامه‌ای روی کاغذی با حاشیه‌ی گل و بوته‌ای به دستم داد. دقیقا مثل پسرهای دوازده سیزده ساله. واقعا چه فکر می‌کرد؟! مردهایی که می‌ترسیدند و یا خجالت می‌کشیدند حرف دلشان را بزنند را دوست نداشتم.

در جشنی در روزهای پایان تحصیلات در جمع دوستانمان، دوست  هم‌نام  با چشم‌هایی که از شادی می‌درخشید، رو به من گفت مدتی است آقای عاشق دنبالش افتاده و با هم آشنا شده‌اند. با هم بیرون رفته‌اند. همان روز عصرهم با هم قرار دارند. شدیداً به من برخورد. دوستش نداشتم ولی احساس می‌کردم به من توهین کرده. آن‌جا بود که پرونده‌ی آقای عاشق را بستم. انگار هیچ وقت وجود نداشته.

"می‌دونی بین دوست‌های نزدیک یک چیزهایی پیش میاد! آدم نباید به دل بگیره!"

آن چه نمی‌خواست به دل بگیرم این بود که هم‌نامم همه چیز را در باره رابطه‌شان دروغ گفته بود. هیچ چیزی بینشان نبود. خیلی ساده خواسته بود آن "رابطه"‌ی وجود نداشته بین ما را خراب کند و حتی امروز هم حاضر نبود اقرار کند که هرچه گفته دروغی بیش نبوده:

"دلم برات تنگ شده. لطفا با من تماس بگیر!"

می‌دانستم دلش برایم تنگ نشده. موضوع چه بود؟ چه می‌خواست؟ بنال... صدای لرزانش بلند شد:

"آخه من مریضم. مریضی سختیه. هفته‌ی آینده یک دوره درمان رو شروع می‌کنم . وضعیتم معلوم نیست. دلم می‌خواست باهات حرف بزنم. معلوم نیست فردا چی پیش بیاد. بهم زنگ بزن!"

آهان!... حلالیت می‌طلبید. فکر می‌کرد مسیر زندگی مرا تغییر داده. گمان می‌کرد بخل و بدخواهی آن روزهای او دلیل تنهایی امروز من است و خیال می‌کرد این تنهایی آزارم می‌دهد. لابد می‌ترسید علت مریضی لاعلاج امروزش، نفرین دیروز من باشد. نمی‌دانست  زندگیم را  و خودم را همین‌طور که هست، دوست دارم. نمی‌دانست در خلوتم،  تاب تحمل هر نرینه‌ای ‌که نام "شوهر" را به دنبالش یدک می‌کشد را ندارم. نمی‌دانست سال‌ها است که  او را، آقای عاشق را، دانشکده را فراموش کرده‌ام. نمی‌دانست که سال‌ها بعد، روزی آقای عاشق را در میدان تجریش دیده بودم. دیگر ترسی از انجمن اسلامی دانشگاه نبود، پس با هم خوش و بش کرده بودیم. ازدواج کرده بود و سه بچه داشت ولی هنوز مدام با چشم‌های یک توله سگ مهربان نگاهم می‌کرد. بعد از خداحافظی، از هم که جدا می‌شدیم از دور صدایم زد و پرسید:

"ببین! اگر این رو الآن نپرسم، بعدها برای همیشه پشیمون می‌شم. چرا؟ چه اتفاقی افتاد؟"

و من به سادگی برایش گفتم که آن سال‌ها چه شنیده‌بودم و چقدررنجیده خاطرم کرده ‌بود. مات نگاهم کرد. پوزخندی زد و گفت:

"چقدر من را کم شناخته بودی! من؟ دنبال یک نفر دیگه؟!"

و بعد نالید:

"حتی اگر این را هم نشنیده بودی، باز هم من را  نمی‌خواستی. هیچ وقت من را نخواستی!"

کمی بی‌حرکت ماندم. راست می‌گفت. هیچ‌وقت هیچ احساسی به او نداشتم.  آن‌روزها درگیر یک رابطه عشقی بودم که قرار نبود هرگز به جایی برسد. رابطه‌ در حال  پایان گرفتن بود و من آن روزها، آن را نمی‌دیدم. بیش از حد غمگین بودم. برایم در دنیا مرد دیگری وجود نداشت. تا سال‌ها مرد دیگری را نمی‌دیدم. حرف‌های همکلاسیِ هم‌نام در حقیقت بهانه‌ بود. از آن همه شیفتگی آقای عاشق می‌ترسیدم. از شروع یک رابطه‌ی تازه می‌ترسیدم. دنبال راهی می‌گشتم که آقای عاشق را از خودم دور کنم. باقیمانده‌ی عمرم هم همین‌کار را کرده بودم. هربار رابطه‌ای به سمت جدی شدن پیش ‌رفته‌بود، فرار کرده بودم. البته شکی نبود خانم همکلاسیِ حسود مقصربود، ولی همان لحظه که در میدان تجریش مقابل آقای عاشق قرار گرفتم، تمام خشمی که به او داشتم از بین رفت. خواسته بود زندگیم را به هم بریزد ولی درواقع این او نبود که آینده‌ام را برای من رقم زده بود، خودم این کار را کرده بودم. اوایل هنوز عزادار اولین عشقم بودم، ولی بعدها دلبسته‌ی سکوت و نقاشی و کتاب‌هایم شدم.

تلفن را جلوی دهانم می‌گیرم و دگمه ضبط صدا را می‌زنم و با چشم‌های بسته می‌گویم:

"خوشحالم که این‌قدر خوشبختی! واقعا امیدوارم از زندگیت لذت ببری. نگران نباش! من تو رو بخشیدم. به خاطر دروغ‌هایی که اون روزها در مورد آقای عاشق گفتی بخشیدمت! به خاطر دروغ‌هایی که احتمالاً گفتی و من هنوز هم در باره‌شون چیزی نمی‌دونم هم بخشیدمت! امیدوارم دروغ‌های اون روزهات، اقلاً باعث خوشی امروزت شده باشه... امیدوارم به آرامش رسیده باشی. راستش یک زمانی، وقتی  خیلی غمگین و بدبخت بودم و کسی که شدیداً عاشقش بودم، من رو ول کرده بود و رفته بود پی زندگی‌اش، فکر می‌کردم که احتمالاً من لایق اون همه رنج  بودم! فکر می‌کردم حقم بوده. فکر می‌کردم قطعاً دلیل اون همه گریه، رنج‌هاییه که روزی به آقای عاشق دادم. دلیل اون همه اشک، اشک‌هاییه که مسببش بودم. البته الآن دیگه اون جوری فکر نمی‌کنم. و خوب،... فکر می‌کنم  اگر تو آمرزش می‌خوای، باید آقای عاشق رو پیدا کنی و ازاون حلالیت بطلبی! امیدوارم دوره درمانت  به خوبی پیش بره. سلامت باشی. روزت خوش!"

بدون گوش دادن مجددِ  پیام، آن را ارسال می‌کنم. قرص‌ها اثر کرده است. دوباره چشمایم را می‌بندم و در تاریکی و سکوت دراز می‌کشم.