مسابقه انشای ایرون

سفر بازگشت

 

مسعوده خلیلی


با شروع باران بر زمین خشک ترک خورده تشنه و شنیدن صدای گلهای باغچه ام که پس از بسربردن سالهای حسرت باران اکنون ریز و یکسر زمزمه مکیدن قطره های آب را چون اشعار دلنشین عاشقانه سر داده بودند و من در میان قاصدکهای بلند باغچه ام شاد و گریان نمی دانستم چه بکنم.

پنجره ها گشوده میشود و همسایگان ترسوی من مثل اینکه هیچ اتفاقی نیفتاده با تعجب نگاهم میکنند و از یکدیگر می پرسند چه شده؟ چه اتفاقی افتاده؟ از پشت پرده اشگ نگاهشان میکنم. صورتهایشان دیگر مثل گذشته نیست. با دقت به دهانشان چشم میدوزم. بزبان من سخن میگویند ولی مفاهیم شان دیگرگونه است.

اشکهایم تندتر میشود و قلبم بسرعت میطپد. آه ای روزگار از آنچه میترسیدم اتفاق افتاده. همگنان من با من بیگانه اند. حالم را نمی فهمند و زبانشان اگر چه پارسی است اما آهنگی دیگر دارد. کلامشان و معنای دلشان دیگر آشنا نیست لبخند میزنند و من نمی توانم بفهمم در آن چه نهفته است. از پس هر حرکتی میگویند بفرمائید قابلی ندارد. اما دستانشان و چشمانشان انتظاری دیگر دارد. بله گفتنشان دیگر مفهوم گذشته را ندارد. خودشان میفهمند من بیگانه ام. خنده و گریه ام برایشان هیچ تفاوتی نمیکند.

از میان باغچه ام بلند میشوم. گلهایم دارند باز میشوند برگهای پر از خاکشان که سالها در انتظاراین لحظه بوده اند شسته و شاداب تکان میخورند. 

از خانه ام بیرون میایم. هوای کوچه تمیز و بوی باران در همه جا پراکنده است. کوه با صلابت و وقار همیشگیش در بالای خانه ام این اطمینان را بمن میدهد که در جای موعود خود هستم. در خانه ام. درختها و گلها، کوه و آسمان آبی و آفتاب کمرنگ دم غروب و بوی خاک وطن. آه ای آروزهای رفته. وای دلتنگی سالهای طولانی، صدای خواننده ای را میشنوم که میخواند

"حالا کی هستم واسه تو، یک جام خالی از شراب شکستنی مثل حباب" 

تمام اطراف و شواهد موجود میگوید این خاک آشنای دیرینه منست، سالهای انتظار.

هنگام عبوراز کوچه جوانی از روبرو میاید با چهره ای مردانه و بشاش لبخند میزند و با صدای آرامی سلام میگوید. میایستم. بچشمان سیاه، ابروان کشیده و موهای سیاهش با دقت نگاه میکنم. چهره ای رنگ پریده دارد. دو خط مورب از گونه هایش به طرف چانه کشیده شده. در مقابلم میایستد و با صورت شیرینش نگاهم میکند. از سخن گفتن پرهیز میکنم میترسم او هم با لغات من بیگانه باشد. خنده و سیمای جذابش بسیار دوستانه است. در دلم میگویم آیا در این تنها آباد آشنایی یا دوستی یافته ام؟

دستم را بسویش دراز میکنم دستم را میگیرد. ای دریغ، گرمای مطبوع پوستش را در قلبم احساس میکنم. حدود سی و چند ساله بنظر میرسد اما من این فاصله را حس نمیکنم. در نگاهش هراس یک آهوی گمشده سوسو میزند آهسته به او میگویم با من بمان. سرش را بعلامت مثبت تکان میدهد و میگوید چه زیبایی اما ....

اما چه؟ همسایه ها نباید ببینند. دلم نمیخواهد سئوال دیگری بپرسم ولی نمیفهمم چرا؟ چرا میترسد؟ با او از خم کوچه میگذرم و بخانه برمیگردم. در را مبیندم روبرویش مینشینم و منتظرم از خودش بگوید. آرام صحبت میکند و از زندگیش برایم میگوید. اندیشه اش تیز ولی بیان کلامیش محدود است. هنگامی که حرف میزند حال و احساسش را در چهره اش میتوان دید. آیا این نشانه پاکی و صفای روح نیست؟

بلند میشوم و پیشانی صافش را میبوسم با اندکی تردید بوسه ام را بر روی گونه ام پاسخ میگوید.  فاصله بین من وخودش را حس میکند. با صدای صافش آوازی از دوست داشتن و مهر ورزیدن برایم میخواند. خوده را در آغوشش رها میکنم.

از پشت پنجره ماه با قرص تمام خودش را نشان میدهد. اهنگ آرامی از یک خواننده اسپانیایی در گوشم مترنم است...

"دوست داشتن، این کلامی است که من را برای تو بیان میکند... چگونه است که هرلحظه تو در نظرمن هستی و نامت بر زبان من، دوست داشتن نمیتواند اتفاقی باشد..." 

روی آرنجم بلند میشوم و صورت او را زیر نور ماه که از پنجره میتابد تماشا میکنم. واقعی است، در آغوش من انسانی از تبار خودم با کلامهای آشنای قلب من. نمیدانم چه زمانی و چگونه بر ما میگذرد.

هنگام صبح در زمان رفتن دوباره غریبه است. سخنان دیشب را بخاطرش میاورم. با سردی میگوید حالا روز کار است و من مبهوت نگاهش میکنم. با شتاب میرود بدنبال زندگی برای یافتن چیزهای دلخواهش و شاید زنی که بتواند بدون ترس از همسایه ها و قرارهای اجتماعی شانه بشانه اش در جمع فامیل ظاهر شود و من هنوز نمی فهمم چگونه میتوان دوست داشت و ترک کرد. چگونه میتوان گفت و معنا نداشت. چطور میشود دائم با ترس از کوچه ها عبور کرد.

اینها با ترس خو کرده اند، از وحشت لحظه های جنگ، فرصتهای کوچک را غتیمت شمرده اند. برای ارزشهای امروزشان خود را فراموش کرده اند. در نگرانیهای روزانه و وحشت نداشتن و از دست دادن بگونه ای رشد کرده اند که امروز دیگر مفاهیم و معانی روزانه شان با من متفاوت است.

سرزمین محبوبم ترا دوباره ترک میکنم با عشق و اندوه. فقط آنهایی که صورت های آشنا برایشان بیگانه شده است غم مرا میفهمند. آشنایان بیگانه من دوستتان دارم کاش با زبان شما صحبت میکردم. بیگانه در میان وطن و غربت، مسافری که راهی دیگر ندارد. به پیش میروم و هرگز به پشت سر نگاه نخواهم کرد. امید را در آینده جستجو میکنم و بشادی لحظه های خوب و چشمان سیاه آشنا و زبان دلی که مرا بفهمد، روزها را پشت سر خواهم گذاشت.