(برای مسابقه انشاء ایرون دات کام)
مجادله بر سرِ مقام رهبر و انتقام چکی
نیلوفر شیدمهر
من و همسرم که اهلِ جمهوری چک است زبان رمزی داریم که او اختراع کرده است. زبانی که کلماتش از خلاصه کردنِ کلماتِ انگلیسی و اضافه «ی» به آخر کلمه ساخته میشوند.
برای مثال به عکس یا پیکچرمیگوییم: «پیکی» و به تلفن دستی یا سِلفون میگوییم: «سِلی».
همسرم به همین روش نامهای جدیدی برای بعضی شخصیتهای سیاسی جهان ساخته است. برای مثال به ترامپ میگويد «دُنی»، به پوتین پوپی و به خامنه ای چون از نظر او آیت الله است «آیی». با نامگذاری اول مشکلی نداشتم ولی با دو تای دیگر چرا.
به او گفتم نامِ اختصاری خامنهای مشکل فنی دارد و نامِ پوتین در زبان تو میشود «پوتی» نه «پوپی». درست است که این زبان را تو ساختهای ولی نمیتوانی هر وقت اراده کنی به میلِ خود قوانینِ خودنهادهی واژهسازی را بشکنی. میدانی که تصمیمگیری دلبخواهی و قانونشکنی نشانههای استبداد هستند. تو که مستبد نبودی؟ پس چرا به پوتین رسیدی اینطوری شدی؟
به جای جواب مرا دادن، برگشت به واژهسازی و گفت: «اسمِ رمزِ احمدی نژاد هم احی است.»
اواخرِ دوران احمدی نژاد بود و محمود دیگر هر چه گند بود به سر تا پای ایران زده بود. گفتم اسم پرمسمایی است، البته با ه دو چشم نه ح جیمی. او که از تفاوتِ این دو سر در نمیآورد موافقت کرد. و زود قبل این که من به موضوع پوتین و قانونشکنی او برگردم پرسید: «مشکلِ فنی آیی چیه؟»
برایش توضیح دادم که زمانی که خمینی مُرد و باید رهبر آینده انتخاب میشذ خامنه ای حُجتالاسلام بود. ولی چون میخواستند رهبرش کنند و از شرایطِ رهبری مرجعیت شیعه بود، آیت لله ش کردند. «پس اسمِ درستش در زبان تو میشه: حُجی. نگو نه که عادلانه نیست و خوبیت نداره. مثلن من و تو برخلافِ رهبران سیاسی دنیا اهلِ انصاف و عدالتیم.»
او ولی حاضر نشد عنوانِ خامنهای را عوض کند. گفت: «آیی سرِ زبونم افتاده، کارم رو سخت نکن.»
من اما از جایگاهِ حق یک قدم هم حاضر نبودم پایین بیایم و برای رفعِ مشکل، پیشنهاد دادم حُجی را چند بار مثل آدامس در دهانش کش بدهد تا گفتنش راحت شود. ولی هر چه اصرار کردم قبول نکرد. این شد که موضوع آیتاللهی و حُجتالاسلامی رهبرِ جمهوری اسلامی ایران بین ما موضوع مجادله شد.
دیدم در موردِ نزول رتبه خامنهای زیر بار نرفت باز به «پوپی» گیر دادم و گفتم: «پوتی. نه یک کلمه بیش و نه یک کلمه کم.»
ابروهایش را به اعتراض بالا برد.
منظورش را البته از این تغییرِ نام و «پوپ» یا «نجاست» خطاب کردنِ پوتین میدانستم چیست. نه تحقیرِ شخص پوتین بلکه تحقیرِ کسانی که کشورش را در سال ۱۹۶۸ اشغال و حکومتی تمامیتخواه، غیر دموکراتیک، پلیسی و ضد توسعه را به آنها تحمیل کردند تا این که بالاخره با انقلاب مخملی سالِ ۱۹۸۹ برچیده شد.
گفتم: «چیه حالا میخوای بعد این همه سال انتقام بهار پراگ رو بگیری؟»
گفت: «آره. یک جورهایی.»
گفتم: «آخه تو که اون زمان حتی به دنیا نیومده بودی.»
گفت: «آره. ولی تاریخ که خوندم. تازه تو هم خوندی.»
بله تاریخشان را بیش و کم میدانستم و این که روسها همان یک ذره هوای تازهای را هم که از سال ۱۹۶۳ با رسیدن موج دیرهنگام استالینزدایی دمیده و موجبِ تدوین قانون اساسی و ایجاد دولت جدید و باز شدن اندکِ فضای بسته جامعه شد را تاب نیاورند. و نیز الکساندر دوبچکِ اصلاح طلب و ایده حکومت ایدهالش «سوسیالیسم با چهره انسانی» را و همچنین اصلاحات گسترده سیاسی و اجتماعی را که بعد انتخابش به عنوان دبیر حزب کمونیست و تشکیل دولت در سال ۱۹۶۸ آغاز کرد.
معلوم بود که روسها آزادسازی دولت از سیطره حزب کمونیست و لیبرالیسمِ نسبی و تغییرهای اساسی همچون انتخابات آزاد و آزادی بیان را خوش نداشتند و نمیخواستند چکسلواکی از حوزه نفوذ شوروی خارج شود و به استقلال نسبی دست پیدا کند. این بود که ارتش سرخ بار دیگر وارد چکسلواکی شد. این بار نه برای آزاد کردن آن از دستِ آلمان نازی بلکه برای اشغال آن و سرکوب اعتراضها.
واینگونه بهار پراگ رقم خورد. نیروهای شوروی دوبچک و اعضای دولتش را به زور سوارِ هواپیمایی خصوصی کردند و به مسکو به اسارت بردند. دوبچک چهار روز پس از سقوطِ کشور برای دیدار برژنف از بازداشتگاه خود به کاخ کرملین منتقل شد و تحت فشار توافق نامهای را امضاء کرد که طبق آن در صورتی که نیروهای شوروی از چکسلواکی خارج میشدند حاضر میشد روندِ اصلاحات را متوقف کند و بگذارد کشورش تحت نفوذ و سیطره شوروی بماند.
بله من این تاریخ را میدانستم ولی چون همسرم زیر بار نمیرفت به خامنهای به جای «آیی» «حُجی» بگوید، برای تحت فشار قرار دادنش با توجه به حرفهایی که پیش از این از خود او شنیده بودم به تاریخِ دیگری ارجاع دادم و گفتم: «ولی خُب همین روسها شما را از دستِ هیتلر نجات دادند. کشورهای اروپای غربی و آمریکایی ها که سرِ پیمان مونیخ آب پاکی رو رو دستتون ریخته بودن. فکر نمیکنی شماها باید تا آخر متشکرِ روسها میموندین؟»
همسرم چهره در هم کشید. خوب درسِ تاریخی را که به من یاد داده بود بلد بودم و میدانستم که تا اوایل قرن بیستم چکسلواکی که تا سال ۱۹۹۳ شامل دو کشور چک و اسلواکی میشد تحت امپراطوری اطریش-مجارستان بوده و تنها در سال ۱۹۱۸ استقلال پیدا میکند و کشوری دموکراتیک، پیشرفته و توسعه گرا در قلبِ اروپا میشود. ولی استقلالِ چکسلواکی به مذاقِ آلمان خوش نمیآید. تا این که هیتلر پس از به قدرت رسیدن، روی بخشی از این کشور به نام سودت دست میگذارد. و در سال ۱۹۳۸ طی نشستِ مونیخ که به پیشنهاد موسیلنی برگزار میشود، قدرتهای اروپایی شامل آلمانِ نازی، بریتانیا، فرانسه و ایتالیا بدون حضور نمایندهای از چکسلواکی به توافق میرسند سودت را به آلمان الحاق کنند. آمریکا هم البته حمایت خود را از این توافقنامه اعلام میکند.
دیدم ارجاعِ من بدجور اوقات همسرم را تلخ کرده و یک وقت میبینی سر پوتین و خامنهای بین ما شکرآب شود و به فکر تغییر موضع افتادم. ولی درست هم میگفتم. روسها برای آنها کم کاری نکرده بودند. آن هم در زمانی که مردم چکسلواکی توافقنامه مونیخ را به مثابه خیانتِ کشورهای اروپایی و آمریکا به خودشان قلمداد میکردند و اعتمادشان را به کشورهای اروپای غربی و آمریکا از دست داده بودند. در آن زمان طبیعی بوده که بعد آزادسازی کشورشان به دستِ ارتش سرخ به روسها اعتماد کنند. این همه اما دلیل نمیشود من حالا با این خرده دانشم که آن را هم از او یاد گرفته بودم همسرم را که از کودکی زیر حکومت استبدادی کمونیستی زیسته بود و برای بیست و چند سال رویای آزادی را در سر پرورانده بود در موقعیت آچمز قرار دهم.
پس گفتم: «ناراحت نشو. درسته که بهارِ پراگ قبلِ به دنیا اومدن تو بوده و خانواده شما هم ساکن پراگ نبودن ولی بازم از اشغال کشور لطمه دیدن و این واقعه زندگی تو رو هم تا همین بیست و اندی سال پیش که بالاخره مشابه حُجی خامنهای کشورتون، ببخشید مشابه آیی کشورتون و نظامش ساقط شن تحت شعاع قرار داد. هر کی نفهمه من میفهمم تو چقدر در حکومت کمونیستی ستم و بدبختی کشیدی.»
لبخند کجی زد یعنی اشارهات را گرفتم.
من هم خوشحال برای این که بیشتر دلش را به دست بیاورم و حُجی را به خوردش بدهم گفتم: «یک داستانی میگفتی که بابات تعریف میکرده. اون که سربازهای روس مییومدن خوکهای مردم روستاتون رو میبردن و مردم برای این که خوکهاشون خوراکِ اونها نشن قبل اومدنشون زبونبستهها رو میکشتن. خُب حق داری، من هم جای تو بودم و چنین داستانی از بابام میشنیدم از روسها کینه به دل میگرفتم.»
گفت: «نه، اون سربازها آلمانی بودن و داستان برمیگرده به زمان جنگ جهانی دوم زمانی که پدرم بچه بوده. سربازها هر چند وقت یکبار میاومدن بازرسی ببینن هر خونوادهای چند تا خوک داره. اگه بیشتر از تعدادِ اعضای خانوار داشته، خوک اضافی رو برای شام خودشون میبردن. این بوده که تا همسایهها خبر میدادن نازیها تو راهن، پدربزرگم به پسراش میگفته بریم خوک اضافیمون رو خودمون بکشیم که حداقل سهمِ خانواده خودمون شه.»
پرسیدم: «پس اون داستانی که بابات در مورد روسها گفته بود چی بود؟»
«اون مالِ بعد بهارِ پراگ بوده. سربازهای روس و تانکهاشون فقط تو پراگ که نبودن. همه جای کشور مستقر بودن. بخصوص طرفهای که خیلی به مرزِ اطریش نزدیکه. پدرم میگفت به نظر مییومد سربازهای شوروی حتی نمیدونستن کدوم کشور فرستادهنشون. مثلن طرف از اوکراین یا روستایی در سیبری بوده و پیاده کرده بودن در چکسلواکی. یک سریشون گشنه در روستای ما و روستاهای اطراف میگشتن و زبون مردم رو هم که بلد بگن بهشون غذا بدن. بگذریم که مردم حتی کوفت هم بهشون نمیدادن.»
«خُب؟»
«هیچ دیگه، اون دریاچهای که جلوی خونه پدرمه که یادته؟»
«آره. ولی به دریاچه چه ربطی داره؟»
«ربطش اینه که گشنه بودن و ماهیهای توش رو میخواستن. ولی چون وسیله ماهیگیری نداشتن و با مردم هم نمیتونستن ارتباط برقرار کنن، نارنجک پرت میکردن تو دریاچه. ماهیها که رو آب مییومدن میگرفتن و میخوردنشون.»
از تصورِ صحنه بعد از انفجار، این بار من چهره در هم کشیدم.
«بابام میگفت دریاچه رو خون میگرفته ولی اونها مست و خوشحال و غش غش میخندیدن.»
از عصبانیت دندانقروچه کردم. «رو آب بخندن. با اون پوپیشون.»
قاه قاه خندید. «دیدی حالا به حرف من رسیدی؟»
بله دیدم سوتی دادهام و حالا راهی جز تسلیم ندارم. با گردنِ کج گفتم: «پوپی تصویب شد! ولی فقط این یک بار قانونشکنیت رو قبول کردم ها. دیگه تکرار نشه.»
«باشه، قول میدم دیگه قانونشکنی نکنم. و حالا که تصویب شد میرم دو تا آبجو بیارم بزنیم. آبجوی چک. بهترین آبجوی دنیا.»
تا برگردد فکر کردم این چکها هم مثل ما ایرانیها از همه چیز جوک درست میکنند. حتی از فجایعِ جمعی و شکستهای تاریخیشان. برخلافِ لهستانیها که در مقابل تجاوزگران راهِ جنگ پارتیزانی را پیش گرفتند، چکها که خود را در مقابل آلمان نازی ضعیف میدیدند به مبارزه مسلحانه تمایل چندانی نشان ندادند. آنها مثلِ ما، در شرایط مسدودِ سیاسی و جایی که کاری از دستشان برای رفع و رجوع امور برنمیآید، طناز میشوند. ولی برای التیام دردهای بیدرمان، در کنارِ طنز آبجو را هم دارند. برای همین نصف جوکهایشان در مورد آبجو و آبجوخوری است و این خود از دلایلی است که طنزشان طنزِ ابزورد است.
یک خصلت دیگرشان هم که خیلی شبیه ماست این که به کشورهایی که در گذشته خاکشان را اشغال کردهاند و یا از اشغالگران حمایت کردهاند بدبینند. چکها که سرِ توافقنامه مونیخ از کشورهای اروپای غربی دلِ خوشی نداشتند و به آمریکا هم به خاطرِ حمایتش از این پیمان دیگر نمیتوانستند اعتماد کنند، وقتی «برادر بزرگتر» ارتش سرخ را برای آزادیشان فرستاد به او اعتماد کردند. ولی چیزی نگذشت که روسها چنان خونین جواب اعتماددشان را دادند که ماهیان مرده روی آب آمدند و برای پنجاه سال حکومتی تمامیتخواه، غیر دموکراتیک، پلیسی و ضد توسعه را به چکسلواکی تحمیل کردند.
نه، چکها تا تاریخ تاریخ است دیگر به روسها اعتماد نمیکنند که نمیکنند. و اینگونه است که «پوتی» «پوپی» میشود.
در این فکرها بودم که همسرم با دو قوطی آبجوی خنکِ بُزنشان «کُزِل» برگشت. یکی از آبجوها را به دست من داد و قوطی خودش را بالا گرفت. من اما آبجویم را بالا نبردم و گفتم: «قبل به سلامتی چند بگو حُجی تا حسابمون صاف شه.»
اخم کرد: «گیر دادی ها! بابا آیی واسم راحت تره. ولم کن تو رو خدا.»
طاقت اخمش را نداشتم و تشنه هم بودم. با دلخوری گفتم: «ول نمیکنم ولی برای امروز موضوع رو مسکوت میگذارم.» و قوطی آبجویم را بالا بردم و به قوطی او زدم. «نوش.»
جرعهای سر کشید و بعد با دهان کفی گفت: «ببین فاصله پوتی و پوپی انقدر کمه که کسی متوجه نمیشه ولی آیی و حُ ... چی بود اون خیلی زیاده.»
گفتم: «خُب برا همین می گم مشکل فنی داره. خامنهای رو یکشبه آیتالله کردن. همون حُجتالاسلامی هم بعضیها میگن از سرش هم زیاد بوده.»
چشکمی زد و گفت: «آبجوت رو تموم کن مشکل فنیش حل می شود. اگر هم نشد بگو یکی دیگه برات باز کنم.»
لب برچیدم: «لوس. شما چکها هم با این طنز ابزوردتون و این که میخواین همه مشکلات رو با آبجو حل کنین.»
بلند خندید: «شما ایرونیها هم با این قهر کردنتون. اگه مثل ما آبجوخور بودین مثلن سرِ ح و ه احی مته به خشخاش نمیذاشتین.» و بلند شد دوباره رفت سراغِ یخچال تا این دفعه به جای یکی با دو آبجو برای ادامه کَلکَل با من برگردد.
ولی من دوتا آبجوی خودم را که بالا انداختم شل شدم و از خر شیطانِ «آیی» پایین آمدم. فکر کردم حالا چه «آیی»، چه «حجی» فعلن که او سوار است و ما پیاده.
با این همه اثر آبجو که پرید دوباره یادم آمد و هوایی شدم که مجادله را شروع کنم. ولی دیر شده بود و پیگیری حرفِ حق را به روز دیگری موکول کردم. با این تصور که ماهی را هر بار از آب بگیری تازه است. البته به شرطی که ترکشیاش نکرده باشند.
تا امروز ولی فرصت مجادله مجدد بر سر رهبر پیش نیامده. اشکال ندارد تا آخرِ عمر هنوز فرصت داریم تکلیف خامنهای را روشن کنیم. و خوبیاش این است که با همه این مجادلات بر سر زبانِ مشترکمان ما را که از هم سر جدایی نیست.
/
۲۱ ژوئن ۲۰۲۰ - روز تولد همسرم
ونکوور کانادا
تارنما: nilofarshidmehr.com
* لینک به مجموعه داستان در همه شهرهای دنیا زنی هست
* لینک به مجموعه داستان دو زن در میانه پل
* کانالِ شعرخوانی در یوتیوب (از شما دعوت می شود مشترک شوید)
میشه گفت یک چیزی بین "چِک و چونه" و "بوهیمیان راپسودی!"