امتناع تفکر در فرهنگ دینی
یادداشتی به جای پیشگفتار بر چاپ دوم
(متن کامل)
نخست در نظر داشتم پیشگفتاری بر چاپ دوم این کتاب بنویسم که هشت سال از چاپ اولش میگذرد. اما دیدم باید اذعان کنم که خود کتاب نسبت به برد و اهمیت موضوعیاش در واقع پیشگفتاری بیش بر چرایی و چگونگی نیندیشیدن در فرهنگ ما، از آغاز تبلورش تا همامروز نیست. از اینرو به نظرم سودمند آمد توضیحاً در اینجا به چند نکته بپردازم که ممکن است در متن پیچشهای موضعی کتاب مزید بر علت شوند و حرکت خوانندهٔ علاقمند را در مطالعه کندتر سازند. تز کتاب این است که ما، چه بمنزلهٔ یک فرهنگ و چه به منزلهٔ فردی از آن، در سراسر رویداد فرهنگیمان نیندیشیدهایم. علتش این است که در این هردو نمودار، یعنی در هیئت یک فرهنگ و یکانهٔ فردی آن که هریک از ما باشیم هرگز نپرسیدهایم، و اساساً هیچگاه پرسیدن نیاموختهایم. یا اگر پرسیدهایم، چنانکه روال عمومی فرهنگمان بوده و هست، چیزی را از کسی پرسیدهایم: سابقاً فقط از بزرگان خودمان که بمراتب از ما داناتر و با استعدادتر بودهاند و در این صد سال اخیر از غربیها که بر آنان افزوده شدهاند. این خبرگرفتن است و نه پرسیدن. رابطهٔ ما با امور همواره غیر مستقیم بوده است. هیچگاه ما به معنای واقعیِ کلمه مستقیماً با چیزی یا امری روبرو نشدهایم تا پرسش را در ما برانگیزد. هرچه میشناسیم، بی تفاوت است که این «هرچه»، چیز، امر یا شخص باشد، آن را به اعتبار نظر و گفتهٔ دیگری میشناسیم: فلانی گفت…، فلان فیلسوف بر این نظر است که…، این یعنی نقالی نه پرسیدن و اندیشیدن.
نخست رئوس نکاتی را میآورم که میخواهم توضیح کنم. یکم) شکایت یا اعتراض در این مورد که من دشوارنویس و پرخاشجو هستم. دوم) گفته شده درست نیست من نسبت ملت بودن به ایرانیان باستان دادهام. این ایراد را مردمی میگیرند که زمانی پدران ایرانیشان در نقاط مختلف این سرزمین دویست و پنجاه سال با وجود فروپاشی قدرت مرکزی و درونی در مقابل حاملان اسلام مقاومت کردند تا سرانجام در نتیجهٔ خیانت سرانشان به یکدیگر در برابر قهر عمله اکرهٔ این دین از پا درآمدند و حالا خودشان هنوز پنجاه سال از ملت شدن مجددشان نگذشته -از زمان رضا شاه تا محمدرضا شاه- به امت تبدیل گشتهاند، آنهم داوطلبانه در خاکساری بر آستان یک معمم الکنِ فارسی ندان. سوم) برخی حیرت میکنند از اینکه من هرگاه از فلسفه و فیلسوف نزد خودمان حرف میزنم هردو را در گیومه میآورم. اکنون توضیحاتی دربارهٔ نکات سهگانه:
یکم) دشوارنویسی یا سادهنویسی به خودی خود معنا ندارد. قطعِ نظر از اشکالات فنی زبان که در نوشتن و گفتن پیش میآیند و قابل رفع هستند، دشواری و یا سادگی یک گفته یا نوشته ناشی از محتوای آن است. هیچ محتوای دشواری را نمیتوان به این معنا ساده نوشت که فهمیدن آن بدون زحمت صورت گیرد، و این با بیان مغلق البته فرق دارد. وقتی محتوایی دشوار، بیانی درخور بیابد، خواننده مجاز نیست خود را از زحمت فهمیدن و کشف محتوا از خلالِ بیانِ آن معاف بداند. میان محتوا و بیان، میان اندیشیدن و گفتن یا نوشتن، میان اندیشه و زبان، تناسبی وجود دارد. این تناسب همروندی است. همروندی آن است که دو جنبهٔ اندیشه و زبان تا جایی که ممکن است همکوک باشند -مانند همکوکی سازهایی که نوایی را در زیر و بمهای جوراجورش بنوازند- به گونهای که اندیشه خود را در آهنگ و روال زبان بازتابد و زبان در حرکت خود اندیشه را جاری سازد. با این تفاوت که زبان همچون یک امر جمعی و اجتماعی با انبوه محتواهایش همیشه از پیش وجود دارد، در حالی که اندیشه همچون امری فردی و سپسین در متن زبان که با بار فرهنگیِ مختص و معینی همواره از پیش بوده است، پدید میآید. نقش تعیین کننده از آنِ زبان است. به این معنی که هیچ اندیشهای نمیتواند از مرز زبانی خود فراتر رود یا به گونهای شکل گیرد که نسبت به زیست و تَوارث فرهنگ زبانیاش بیگانه باشد، مگر به صورت شبه زبان. در این همروندی پیش میآید که اندیشهای، بی آنکه آسان باشد، خود را در یک عبارت ساده بیان نماید، یا در کمتر از چند عبارت بیانپذیر نگردد، بی آنکه دشوارتر از آن اندیشهای باشد که در یک عبارت بیان شده است. کتابی با این شرایط و با این سنگینباری و تزی با این بردِ فرهنگی به سبب رعایت همروندی زبان و اندیشهاش طبعاً نمیتواند به سادگی یک روایت یا یک ماجرا نوشته شود و خواندنش در حد یک رمان ساده آسان و مطلوب باشد. بنابراین خواندن و فهمیدن این کتاب در وهلهٔ اول مستلزم حد نصابی نسبتاً بالا از سواد فرهنگی و شکیبایی ذهنی است. فهم این کتاب در صورتی میسر میگردد که خواننده نخواهد آن را در ظرف چند روز یا چند هفته از صافی ذهنش بگذراند، بلکه به خودش مهلت دهد گام به گام پیش رود تا از عهدهٔ مطالعهٔ آن برآید. یکی از عللی که فهم این کتاب را دشوار میکند فشردگی نگارشی و چندلایگی موضوعی آن است. ما عادت نداریم یک متن را بارها بخوانیم و نزد خود اذعان کنیم که از عهدهٔ فهمیدن آن برنمیآییم. عادت نداریم خود را در چهارچوب موضوعیِ یک کتاب که چشماندازهای مختلف دارد نگه داریم. در فهمیدن جوانب موضوع کانونی کتاب دوام بیاوریم تا تابش کانون را در پیرامون آن ببینیم و بازتابیِ پیرامون را در کانون دریابیم. چنین کتابی را ما عموماً به سبب آنکه تزش گریبانگیر خواننده هم میشود، دانسته یا نادانسته، نه به منظور فهمیدن بلکه به قصد جستن و یافتن عیب و نقص در آن میخوانیم. همهاش در این فکریم که از رئوس مطالب کتاب که عنوانهایش در فهرست آمدهاند چیزهایی از حوزهٔ موضوعی آن دستگیرمان شود و آنها را به کمک نقلقولهایی «دستچین شده» در «نقدی» که به سطح معرفی هم نمیرسد گرد بیاوریم و هرچه زودتر از فضای بررسی کتاب که حتی برای خوانندهٔ ورزیده هم سنگین و نفسگیر است بیرون رویم. تا از کجا سر درآوریم؟ از فضای امن و امانِ اظهار فضلهای خودمان، خارج از موضوع کانونی کتاب و پیآوردهای پیرامونی اما ضروری آن. ودستآخر بگوییم یا بفهمانیم از آنچه در کتاب بوده ما بهترش را میدانستهایم و آنچه در آن نبوده و نویسندهاش نمیدانسته ما در نقد کشاف خود آوردهایم. مثلاً من در پرسیدن و اندیشیدن به مناسبتی از فلسفه حرف میزنم، و به صرف همین «از فلسفه حرف زدن» ناقد یا گزارش کننده مینویسد: مردم بدانید که فلسفه در یونان کهن از سیاست برخاسته است! و به این و آن ارجاع میدهد. و سرانجام از ارجاع به کارل مارکس و مارتین هایدگر نیز غافل نمیماند. آخرش نیز مینویسد که این کتاب ماندگار خواهد شد! یعنی من یا کتاب را «تشویق» میکند! اما نمیگوید از این کتاب او چه آموخته است، یا اصلاً چیزی از آن آموخته است یا نه! این یعنی پرواز از فرازی که از نشأت آن میتوان آنی از خود بیخود شد و در چاههای هواییاش سقوط کرد. از اینرو از اینگونه اوجگیری احتمالی بایستی آهسته و با احتیاط به زمین نشست و پیاده رفت: نوک پا و پاورچین. وگرنه با وجود این کتاب هشدار دهنده و هوشمند کننده یا به سبب عناد با آن از نو همان جایی سقوط خواهیم کرد که بزرگان فرهنگ ما حداقل هزار سال است بست نشستهاند و ما در این دورنما توابعی چند از متغیر آنها بیش نیستیم. تمام کسانی که به من نقد نوشتهاند در بهترین صورت از این زمرهاند.
آنهایی که مرا تندخو مینامند کسانیاند که به دیدن صراحت و قاطعیت نقدهای فرهنگی من رنگ از روی هلمنمبارز گوییهای انشائی و اظهار فضلهای مردم رنگ کنشان میپرد. از جمله در مواردی که نشان دادهام آنچه آنان با تکدی یا سرقت از انبار بیصاحب شدهٔ فرهنگ غرب در فرهنگ بساز و بفروش ما معامله میکنند سکهٔ قلب است. یا در مواردی که نشان دادهام چنتهٔ فرهنگی ما آنقدر خالیست که از بیرون میتوان درونش را دید و با نگاه آن را پشت و رو کرد. مثلاً آنچنانکه در فصل «توده و روشنفکرش» در «درخششهای تیره» آمده. یا جایی که یک «سرروشنفکر دینی» را -در حال ترس از آنکه ایمان شیعی در «رپ» یک هنرمند جوان بر باد رود و او در منصب کارپرداز امور اسلامی در سرزمین کفر تقاص پس دهد- در منصب قاضی بلخ بر مسند قضا دیدهام که با هیبت «le penseur» رودن منتها تهریشدار و با کت و شلوار خودش را به بزنگاه «منکر» و «مؤمن» میرساند تا اخمی به «رپخوان» کند و دست التماس و دعا بسوی همکاران درجهدار معمماش بردارد که «ول کن بابا اسدالله»، نگذارید در آینده کار به جاهای باریکتر بکشد و بساط پر رونق وعظ و خطابهٔ «علمی» اسلام ما را روزی برچینند! به مناسبت چنین ماجرایی ذکر این نکته بیاهمیت نیست که «درخششهای تیره» فصلی نیز با عنوان «متفکران زاده از شکم روحانیت» دارد. به این دلایل و بسیاری دیگر من نویسندهای نیستم که بتوانم باب طبع مردم بنویسم. عملاً هرچه من مینویسم و بنویسم «نامعقول» و «نامطلوب» از آب درمیآید! برای آنکه نگاه من دائماً در معضلها دوخته شده و از خلال و در پس آنهاست که خواننده را نیز باز مییابم و نه پیش از آنها. هیچ خوانندهای که از خواندن مطلبی کیف کند و شب تخت بخوابد مرا نمیپسندد! اما به خوانندهای که خوب نمیخوابد نوشتههایم را توصیه میکنم. تا بدخوابتر شود و گاه خواب پاک از سرش بپرد و دمی بیدار گردد! اما سطح قابلیت این «خودآزاری» نزد ما به اندازهای پایین است که جمهوری اسلامی میتواند سی و چهارمین سالگرد سرکوب، خفت و ذلت ما را به افتخار و با شرکت خودمان جشن بگیرد. انگار نه انگار ما در گذشتهای بسیار نزدیک جز این بودهایم که شدهایم و هستیم. یا همهاش رنگ و روغن بوده و ما وجود کنونیمان را در پس آن مخفی کرده بودیم؟ و پرسش اساسیتر از این: چطور ممکن است نخبگان ملت یا قومی هزار سال در یوغ دینی خودکامه بزیند و به خاطرشان خطور نکند با آن درگیر شوند؟ بجایش نفسکش گویانی مظلومنما چون مولوی از میانشان سر برآورند که نتوان در مقابلشان نُطُق کشید؟ یا دلنازک پر افادهای چون حافظ بسازند که سر سودن به آسمان هم برای استغنای طبعاش کم بوده است؟ پاسخ این پرسشها را آنگاه تا حدودی خواهیم یافت که وجب به وجب رویداد فرهنگیمان را بکاویم. در همهٔ ابعادش. و با دانایی و توانایی -نه هنوز سر از تخم درنیاورده- هر سد و مرزِ مانعِ جستجو را بشکنیم و از آن بگذریم، بی آنکه هیچگاه در هیچ پاسخی از پرسیدن بازایستیم. بیآنکه صدامان درآید که چقدر بپرسیم، تا کِی بیندیشیم! آخر پرسیدن و اندیشیدن هم اندازه دارد!
دوم) مفهوم ملت یا ملیت است که من آن را در مورد ایرانیان باستان به کار بردهام و این انتساب را کسانی نادرست دیدهاند که کتابخواناند و «اطلاع» دارند ملت به معنای «ناسیون» از زمان انقلاب ۱۷۸۹ فرانسه در اروپا باب شده است. نخست یک اشاره: ولتر در حدود چهل سال پیش از انقلاب فرانسه کلمهٔ ناسیون را به مردم کشورهای مختلف اروپایی، از جمله به فرانسه، آلمان، اسپانیا و انگلستان، به این علت اطلاق کرده که این کشورها دارای دولتی نیرومند و مستقل بودهاند.**۱** اینکه کلمهٔ ملت به ازای ناسیون در جنبش مشروطیت در ایران رایج شده معنایش این نیست که مردم ایران در مشروطیت یا پس از آن ناگهان به ملت تبدیل میشوند. بلکه بروز و تحقق همبستگی و کشش به یکپارچگی سیاسی-اجتماعیست که نام ملت را برای مردم ایران با مسمی میسازد. آنوقت سی و چند سال است که، گرچه نه به صدای بلند، به هر سان همان نام «ملت» همچنان به «مردم ایران» اطلاق میشود. درحالی که این ملغمهٔ عاری از هرگونه همبافتی و همساختی درونی و بیرونی -چیزی که عکس آن برای هر جامعهای ضروریست تا حیات پیوستار جمعیاش در رشد و تکاپو بماند و بدینگونه زایا و بارور گردد- این تودهٔ انباشته از عوامل فروپاشنده که زمانی در حکم یک واحد ملی مدنی در هیئت جامعه نشو و نما میکرده است از زخمهای عفونی شوندهای که با حساب و کتاب بر پیکرش وارد آوردهاند سرانجام از پا درآمده است و عملاً دیگر همه چیز هست جز ملت.
ایران کنونی جرثومهایست اهریمنی از قهر و دروغ سیاسی، از تفتین و فساد اجتماعی، از بیقانونی و بیحقوقی و بیاخلاقی، یکسره سر برکشیده از قعر استبداد شیعی که لایهای نه چندان نازک از آن تازه سنگ اصلاحاش را هم به سینه میزند: به شکرانهٔ آنکه توانستهاند در سلطهٔ درونزاد اسلام، مردمی را که تازه پنجاه سال بود داشتند طعم مدنیت ملی را پس از هزار چهارصد سال باز از نو میچشیدند و کم کم به آن خو میگرفتند با خیانت و توطئهای بیسابقه در تاریخ این سرزمین به تمهید و ابتکار حرفهییترین صنف انگل و برخورداری از درایت و حمایت ما روشنفکران سیاباز به گرداب امت درغلتانند.
ملت نام مردم شهرنشینیست که زمانی دراز به نیروی یگانگی سرزمینی و آمیزشِ درونقومی آن در بستری از عادات و رسوم و تصورات دیرپا و پایهیی پیکری ماهوی مییابد و بدینگونه خود را در این هیئت از دیگری بازمیشناسد. دولت نام سیاسی-اجتماعی چنین پیکریست. ایران از زمان هخامنشیان چنین پیکری بوده و تا پایان دورهٔ ساسانیان دولتی مرکزی داشته و در این همبستگی قومی، ملی و سیاسی هزار و دویست سال پایدار مانده است. حتی اسکندر پس از حمله به ایران و شکست آن کوشیده بوده رسوم و عادات درباری و نظام سیاسی ایران را برای حکومت خود در یونان نیز جاری سازد و بکار برد و این موجب رویگردانی سرداران یونانی از او شده بوده است که فرمانبرداری از یک فرمانروا را نه میشناختند و نه میپذیرفتند. آنچه اطلاق ملت را به مردم ایران باستان موجه میکند یگانگی نژادی، دین و دولت ایرانی بوده است. به اعتباری ایرانیان باستان به عللی که ذکر و توضیح شدند، در جهان کهن از یونانیان «ملتتر» بودهاند که میان دولتشهرهای کوچک و بزرگشان پس از پیروزی بر ایران منازعه بر سر سلطهطلبی در مقابل استقلال امری عادیتر بوده است تا اتحاد و اتفاق. نمونهٔ شاخص و برجستهٔ آن جنگهای سی سالهٔ پلوپونزی (۴۳۱−۴۰۱) که توکیدیدس تاریخشناس آن را به «جنگ جهانی» یونانیان با خودشان تشبیه کرده است.
سوم) برای برخی ناروشن مانده که چرا من «فلسفه» ر «فیلسوف» را در حدی که مربوط به ایران و اساساً جوامع اسلامی میشود در گیومه مینویسم. پرتترین و سطحیترین ایرادی که به این سبب به من میگیرند این است: مگر فیلسوفان غربی بیدین بودهند که من نام آنان را در گیومه نمینویسم! من کجا گفتهام فقط آدم بیدین میتواند فیلسوف باشد یا دیندار فیلسوف نمیشود؟ وقتی من از فلسفه حرف میزنم نخست منظورم یونان باستان است و سپس اروپا از زمان فرانسیس بیکن و دکارت که در همزمانی با آنان فیزیک کلاسیک را کسانی چون گالیله و نیوتن پایهگذاری میکنند. این آغاز مجدد و دگرگون ساز از پایه و اساس را که به تسلط و مصونیت فلسفه و علم یونانی نیز ابقا نمیکند اصطلاحاً زمان نو میگویند. ایراد یادشده به این سبب پرت و سطحیست که من هیچگاه نیز نگفتهام که پرسیدن و اندیشیدن در انحصار فلسفه است. یا فیلسوف الزاماً ژرفتر و پایاتر میپرسد و میاندیشد، گرچه همیشه گفتهام فلسفه نوع خاصی از پرسیدن و اندیشیدن است. پرسیدن و اندیشیدن وقتی تحقق میپذیرد که ما با چرایی و چگونگی امری درگیر شویم و به جستجوی پاسخ برآییم. و این جستجو کردن فقط در رویارویی مستقیم با امر مورد نظر صورت میگیرد نه با پرسیدن از «دیگری» یا توسل به پاسخی که «دیگری» برای آن امر یافته است. حتی اگر این «دیگری» فیلسوفی بزرگ باشد. قانع شدن ما به پاسخ «دیگری» نه الزاماً دال بر قوت آن بلکه بیشتر نشانهٔ ضعف پرسیدن و اندیشیدن در ماست. نیرومندی اندیشیدن نزد هر فیلسوف بزرگی را در این میتوان دید که پاسخ فیلسوفی «دیگر» نتوانسته راه پرسیدن و بازاندیشیدن را بر او ببندد.
من از فرهنگی نزد خودمان و در سلطهٔ اسلام حرف زدهام و میزنم که با همهٔ ابزار و وسایل ممکن مانع پرسیدن، پیگیری کردن و اندیشیدن میشود. چنین فرهنگی را من اصطلاحاً دینی نامیدهام، چون اصیلترین و سختجانترین صورت منع در سلطهٔ دین پا به عرصهٔ وجود گذاشته و هستی خود را از این سلطه دارد، آنهم به صورت مونوتهایسم در مسیحیت و اسلام. با این تفاوت که مسیحیت، با آنکه ضد آن چیزی تحقق تاریخی یافته که مسیح گفته و کرده، گنجینهای مسیحایی از ایدهٔ آزادی، برابریو حقوق و شأن انسانی در خود نهفته دارد که برای مناسبات فردی و جمعی مردمان راهنما و راهگشاست، در حالی که اسلام به مثابه تحقق گفتار و کردار پیغمبر آن نتنها هر روزنهای را بر ایدهٔ آزادی، برابری، حقوق و شأن انسانی میبندد، بلکه نفی مجسم آنهاست. بنابراین «دینی» آن فرهنگی نیست که به دین نسبت داده شود، یا دین در آن جایگاه، اهمیت و نقشی داشته باشد مانند اروپای مسیحی در زمان نو. دینی هر فرهنگیست که پرسیدن و جستجو کردن را که زهدان اندیشیدن باشد کور کند. پرسیدن و اندیشیدن چشم جوینده و یابندهٔ درهای بسته و کلید گشودن آنها هستند. فلسفه، گرچه گونهای بسیار اخص، فقط یک نوع از این چشمها و کلیدهاست، بی آنکه الزاماً امتیازی نسبت به چشمها و کلیدهای دیگر داشته باشد. مثلاً نسبت به فیزیک و کلاً به علوم طبیعی، یا نسبت به ادبیات. بنابراین میبایستی غریب مینمود اگر من «فلسفه» و «فیلسوف» فرهنگ اسلامی را در گیومه نمینوشتم، فرهنگی که هر پرسش اندیشنده را در نطفه میکُشد پیش از آنکه به زبان آورده شود. فلسفه این میان استثنا نیست که ناقصالخلقه در فطرت اسلام به دنیا آمده و در مسلخ عرفان به قتل رسیده است.
با وجود اینکه در این صد سال اخیر سوسویی از علم و وقوف به خویش چهرهٔ ایران ما را اندکی روشن کرده و در این هفتاد سال آخر با تأسیس دانشگاه لااقل تحصیل علوم طبیعی و ریاضی در آن جدی گرفته شده، دیریست که ما حتی «فیلسوف» در گیومه هم دیگر نداریم! آنچه با این نام و نشان اینجا و آنجا مثل علف هرزه میروید فلسفهٔ دلقکها، و دلقکهای فلسفیاند که از دولت سر انقلاب اسلامی در سن تکلیف شدن فرهنگیشان با پوشش مجاهد، فدایی خلق، اعم از اکثریت و اقلیت، و باقی ژندهپوشان سیاسی زهوار در رفته که سواد همهشان سر به سر از حد نوشتن و خواندن جزوههای سیاسی وقت فراتر نمیرفته به غرب گریختهاند و در اینجا بر اثر تصادم با شهاب ثاقبی به نام فلسفه گُر گرفتهاند و بظاهر از شناعات پیشین تطهیر شدهاند. با چنین زمینهای از بخت و اقبال در این سه دهه که از زایش و بالش جمهوری اسلامی و رشد هیولایی جامعهاش میگذرد، آنقدر در خارج کشور گُله به گُله رسانه برای پخش ژاژخاییِ فلسفی، نیمه فلسفی، غیر فلسفی و ضد فلسفی کوتولههای فکریِ ناگهان قد کشیده و در عنفوان شباب فرتوت شده و شکم آورده تأسیس شده است که هر اندازه هم اینان اظهار وجود کنند کفاف خوراک روزانهٔ رسانهها را نمیدهد.
در پایان این یادداشت لازم میبینم به اصلاحاتی اشاره کنم که در چاپ کنونی کتاب به عمل آمدهاند. از این قرار: تصحیح غلطهای چاپی، تغییر دو سه جملهٔ مخل به معنی و منظور به صورتی فاقد این عیب، تدقیق بیانی یکی دو گفتهٔ ناروشن یا دوپهلو و انتقال پارههایی از یکی دو پانویس به متن مربوط. برخی از این جرح و تعدیلها در وهلهٔ اول در نسخهای از کتاب انجام گرفتند که برای مقابله با نسخهٔ نهایی در اختیار دوست جوانم الههٔ صدر گذاشته شد و او کار وقتگیر مقابه را به سامان رساند. آنگاه بر اساس نسخهٔ مقابله شده فرشاد مدانلو، دوست جوان دیگر، به ابتکار خودش نمایهها را تهیه و تنظیم کرد. آخرین پیرایش که صورت کنونی کتاب باشد توسط دو دوست دیگر، آرش جودکی و فرزاد قنبری، انجام یافت. اگر چاپ دوم کتاب با ضریبی نسبی بیغلط از آب درآمده باشد، نتیجهٔ دقت و کوششی است که هریک از این نامبردگان به سهم خود به قصد چنین حاصلی مبذول داشته است. از اینرو هر سطر بیغلطی از کتاب که سراسرش میبایستی با صرف وقت، شکیبایی و نگاهی آشنا به زبان و محتوای آن خوانده شده باشد تا چنین نتیجهای پدید آید، خود به تنهایی یادآور سپاسگزاری من از آنهاست.
آرامش دوستدار، تابستان ۱۳۹۲ (۲۰۱۳)
**1** Voltaire. Le Siècle de Louis XIV, Garnier Flammarion, Paris 1966, tom 1, p. 44-45
امتناع تفکر در فرهنگ دینی
ارزش تز روزبه، و کارایی ما پاسداران کنونی فرهنگ ناپرسا
تناقض پژوهش در توضیح وحی
خدای شنونده و خدای گوینده
چگونه چاه را واژگونه کنیم؟
فرهنگ ما در برابر ما مصونیت ذاتی دارد
پیام زرتشت آغاز فرهنگ دینی ماست
چرا دشمنی با عرب؟- شعوبیه
در این رویداد فرهنگی مسلط هیچگاه کسی نکوشیده از این دیوار چین بالا رود
بدینسان پرسش میشود دستاویز برای بازگویی و بازشنوی پاسخهایی که یقینهای دیرپا را پابرجاتر سازند
فقط مولوی و همانندهای فراوان او نیستند که با ذهن تمثیلی-قیاسی بچهگانهشان در تضادها حکمت الهی میبینند
ابن خلدون: جویندهٔ حکمت باید بکوشد از پرتگاههای آن احتراز جوید
استثناهایی چون ابنمقفع، رازی، و به گونهٔ خودش، فردوسی لو دهندهٔ این تبانی همگانی و فطری شده در فرهنگ «شاعرمنش» ما بر ضد اندیشیدناند
ناخویشاگاهی محض از آنِ هر آدم بدوی است
ما «انتلکتوئلهای امروزی» به صرف توارث هم باشد نابینا به دنیا میآییم
خوانندگانی که در فرهنگ اسلامی غوطه زدهاند و پرورده شدهاند، سخن کسی چون ناصرخسرو را یقیناً حمل بر تأیید دید خود میکنند
چرا خدا «آن زمان» که اراده به آفرینش جهان کرده «آن را» آفریده است!
اما به همین نسبت هیچ خطایی، هراندازه هم بزرگ، نمیتواند از ما پسینیان آنان در فرهنگورزیمان سرزند که در خور اعتنا و جدی گرفتنی باشد!
هیچ ایرانی مسلمان یعنی هیچ ماهیت مجعولی در سراسر فرهنگ ایران اسلامی، نه پیش و نه پس از فردوسی، نتوانسته است در این رویارویی و نتایج هولناک آن اساساً بنگرد
بدینگونه اسلام در سراسر حوزهٔ نفوذ خود «من اندیشنده» را ممتنع میکند