چنین گفت

بیشتر

تجربه تماشای یک سریال طولانی و موفق معمولا تجربه ای است که این سال‌ها کمتر به دست می‌آید. اما جدای از لذت بردن و داشتن لحظاتی خوش تنها برای سرگرم شدن، سریال «سرگذشت ندیمه» داستانی آشنا از ما بود که شاید توانسته باشد با یک تلنگر کوچک بستر تغییری بزرگ را ایجاد کند. تلنگری شبیه یک جمله کوتاه از «جون» در قسمت پایانی فصل سوم، که در برابر سوال دختر کوچکی که با پای پیاده از جنگلی سخت گذشته تا فرار کند و می‌پرسد: بیرون چگونه است؟—ایلکای
حتی اگر اجازه ماندن به ما می‌دادند، مدرک‌مان را می‌گرفتیم و در اولین فرصت این کشور را ترک می‌کردیم. اینجا جای زندگی نیست. این‌جا جایی برای یک زندگی شاد و رویایی نیست. این آزادی و رویای آمریکایی که همیشه از آن حرف می‌زنند، فقط برای گروه خاصی از مردم است، نه برای همه.—سما ابراهیمی، نامزد علیرضا درودی, دانشجوی دکتری مهندسی مکانیک
ما اطمینان داریم که رهبری ملتی آگاه مانند ایالات متحده به خوبی از این واقعیت تاریخی آگاه است که خلیج فارس قرن‌ها در نقشه‌های جهان به عنوان نماینده ایران و مردم آن شناخته شده است. این یک واقعیت تاریخی است که حتی دریک دوره محدود ریاست جمهوری چهار ساله نیز قابل تغییر یا چشم‌پوشی نیست.—شکوه میرزادگی
لالا کن، نترس از دست‌هایی که زیرِ تخت می‌لولند، یا از صدایی که از گوشه‌ی تاریکِ اتاق ــ می‌خواند، همه‌ی قصه‌ها خون داشتند، همه‌ی خواب‌ها سرد بودند، فرشته‌ها باز هم نیامدند، فقط گرگ‌ها ــ بیدار ماندند.—شمیران‌زاده
مادرم می‌گفت تو را پشت هفت کوه سیاه به دنیا آوردم. کوهها را نگاه می‌کردم بعضی از انها واقعا سیاه بودند. شاید همین سیاهی این اصطلاح را در ذهنش تداعی کرده بود. پدرم پزشکیار بود و درمانگاه روستا را اداره می‌کرد. چندین سال خانواده‌اش را هم با خود برده بود. خوشبختانه عکسهای زیادی از آن دوره گرفته و در عکسها هر دو چهره‌های شاد و رضایتمندی دارند. مردم دشتک پدرم را دوست داشتند، تا حدی که چند نفر اسم کوچک بچه‌هایشان را روشندل گذاشته بودند که نام فامیل اوست. من اینجا به دنیا آمده‌ام—سیاوش روشندل
مذاکره‌ی امروز تیم دیپلماسیِ گوش به فرمان ولایت، مرهمی بر زخم کسی نیست؛ بلکه صحه گذاشتنِ حکومت بر جور و جنایتی است اجتناب‌پذیر. این مذاکره نشان می‌دهد که آن روز هم می‌شد مذاکره کرد و امتناع «رهبر نظام» از مذاکره و تبعیت و تمجیدِ کارگزاران از تدابیرِ او، مباشرت و معاونت در جرم علیه تمام قربانیانِ این فقره است. این مذاکره لزومِ دادخواهی برای بیدادها در این پرونده را برجسته‌تر از پیش می‌سازد.—ایمان آقایاری
شاید زیباترین درس در تمامی ادیان این درس الهی است که "بمیرید قبل از آنکه بمیرید". اگر این درس را درک کرده باشید که طبعا کرده اید چگونه اینهمه دل به ماجرای چند روزه این جهان بسته اید و آن را چنین جدی گرفته اید. در جهانی با عظمت این جهان و با وجود میلیاردها کهکشان و آمدن اینهمه انسان و رفتن آن ها، شما دلخوش به چه هستید که چنین خشک و جدی و عبوس به جنگ همگان رفته اید؟ تصور نمی کنید زیادی ماجرای انسان را جدی گرفته اید؟ —مصطفی مهرآیین، معلم جامعه شناسی
واقعیت این است که «حجاب اجباری» در زیر لگدهای معترضین و در زیست روزمره‌ی زنان ایرانی در خیابان‌های ایران لگدمال و نیم‌جان شده و دیر نیست تا برای همیشه به گورستان تاریخ سپرده شود. اقلیت حامی ایدئولوژی منسوخ و در حال زوال رژیم نیز پاسدارانِ مرده‌ریگی هستند که با صاحبانش مدفون خواهد شد.—ایمان آقایاری
زندگی، یک فینال جام جهانی نیست. زندگی، چیزی پیچیده‌تر و طولانی‌تر از نود دقیقه یا صد و بیست دقیقه است. در نهایت، آن چیزی که از ما می‌ماند، جام‌هایی که بالای سرمان برده‌ایم نیست، بلکه لحظاتی است که انتخاب کرده‌ایم خودمان باشیم، انتخاب کرده‌ایم صریح باشیم، انتخاب کرده‌ایم بگوییم آنچه را که باید بگوییم، حتی اگر هزینه داشته باشد.—ایلکای
گفتم که لبت، گفت لبم آب حیات... گفتم دهنت، گفت زهی حبّ نبات... گفتم سخن تو، گفت حافظ گفتا... شادیِ همه لطیفه‌گویان صلوات—حافظ
ما زن‌ها همه‌مان دو دهان بزرگ داریم که مردها فقط یکیش را دوست دارند و برای آن یکی گوش‌هایشان از دم بسته است. از همان دهانی هم که دوست دارند بچه‌شان را می‌خواهند و حق کمبربندشان را. پس کار شاقی نکرده‌ای. اما دست خودت نیست! تو تمام دهان‌هایت چارتاق باز است و فکر می‌کنی همه باید برای زبان چرخاندنت غش و ضعف کنند. گفتم که یک امروز که بلند شده رفته خانه رک و رفیق‌هایش، من و شوهر طفلکی‌ام هم نفسی بکشیم و به بهانه تولدش خلوتی بکنیم بدون جیغ‌های ممتد توله او و قهقهه‌های بی‌خیال خودش پای تلویزیون و گوشی.—ونوس ترابی
در ۲۰ فوریه، مأموران تمام خانواده‌هایی را که فرزند داشتند، از اتاق‌هایشان بیرون آوردند و برگه‌های دیپورت به کاستاریکا را برای امضا مقابلشان گذاشتند. به‌جز چند خانواده، هیچ‌کس حاضر به امضا نشد. اما ساعت سه بامداد، مأموران با خشونت وارد شدند، ما را از اتاق بیرون کشیدند و دستبند زدند. هر کسی که سؤال می‌پرسید، با توهین و الفاظ تحقیرآمیز روبه‌رو می‌شد. حتی زنانی که همراه با فرزندانشان بودند، تهدید کردند که اگر دوباره سؤالی بپرسند، کودکانشان را از آنها جدا خواهند کرد.— پناهجوی ایرانی منتقل شده به کاستاریکا
انقلاب موفق نشد. این همه آدم کشته شدند و جگر عزیزان کشته‌شده‌ها که شاهد تاریخشان بودند و شهید صحنه‌ی آزادی شدند کباب شد اما به ما ترسوترها و جان‌عزیزترها خوش هم گذشت. جگرمان سوخت و هنوز هم می‌سوزد، اما مگر می‌شود حجم اهمیت زنده‌بودن و وجودداشتنمان و دادزدن‌های تک‌تک‌مان را در آن روزهای رستاخیزگونه نادیده گرفت؟ آدم باید کور باشد و این زیبایی به جامانده از آن روزها را در بینابین همین پلشتی‌هایی که هر روز بیشتر از قبل بر سرمان آوار می‌شوند، نبیند.—ایلکای
فکر کن ما اونوقت که چنین زامبی هایی کاره ای بودن رفتیم سمت مواد. حالا ترقی کرده فکرا بازتر شده، خلب البت که منم حتی تو سینزده سالگی مریض بودم، درسته من مریض بودم ولی چرا شدم؟ چون فقط من مریض نبودم، محله مونم مریض بود. سمت شوش که تخم میخاد شبا بیای بیرون. اینجاها محله هم میشه مریض باشه..‌ در جاییکه ثلث بچه محل ها و همساده ها تو فاز نئشه بازی بودن و بقیه یا اراذل یا دزد یا ساقی؛ دیگه مریض بودن محله و شهر که شاخ و دم نداره که! —مرتضا سلطانی
موضوع، امکان تبدیل شدنِ مذاکره با ترامپ، بالاخص در شرایط موجود، به تله‌ای برای جمهوری اسلامی است که در آن «پادشاه» برای خروج از تله وادار شود به «عریان» بودن خود اعتراف کند. مسأله این است که آیا خامنه‌ای مسیر طی شده را علیرغم سرنوشت بسیار وحشتناکِ قابل تصور، ادامه می‌دهد یا برای برون رفت از آن ناگزیر پا به مسیر پرسنگلاخ و پرسایه‌ای می‌گذارد که ممکن است در انتهای آن مجبور شود با عریانی خود در آینه مواجه شده و آن را فریاد زند؟—ایمان آقایاری
زندگی کردن توی این دوره‌ی زمانی و مکانی مثل رانندگی بدون فرمونه. من فقط میتونم گاز و ترمز رو کنترل کنم، فرمون اصلا وجود نداره. خود ماشین داره به هر جهتی که بخواد من رو هل میده. خیلی جاها از ترس می‌کوبم روی ترمز؛ اما در نهایت به این می‌رسم که باید ادامه بدم. به جهنم که چندسال دور خودم چرخیدم. چیکار کنم؟ چاره‌ای جز گاز دادن ندارم. باید ادامه بدم. نه شرایط سیاسی مملکت تحت کنترل منه، نه شرایط مالی و نه حتی جایی که دارم توش زندگی می‌کنم.—ایلکای
تنهایی، آن حفره توخالی وسط جناغ سینه آدم که تمام بادهای جهان را در خودش جمع می‌کند، می‌گیرد به پرده گوش، حلزونی را طی می‌کند، آبشامه را درمی‌نوردد، قلب را می‌خورد، مهره کمر را دانه دانه در چنبره‌ای گوشتی می‌شکند، کمانه می‌کند میان دنده‌ها و بی‌آنکه راه فراری داشته باشد، زیر پوست آماس می‌کند - همین بوق‌های سکته‌ای آخر مکالمه‌های تلفنی‌ست وقتی کسی زودتر می‌رود بی‌آنکه وداعی کرده باشد.—ونوس ترابی
اگه بخام آدرس دقیق بدم باید بگم من یه دهه شصتی ام؛ دو سال از جنگ گذشته بود که من در خانواده نیمه مذهبی پا به جهان گشودم: ببخشید چشم به جهان گشودم. مسلما اگر اونوقتی که چشم گشودم می تونستم بفهمم که توی ایران، توی منطقه خاورمیانه، وسط سالهای جنگ و در آبادان و مخصوصا و مخصوصا توی دوران حکومت امام زمان، دارم بدنیا میام، جابه جا دنده عقب میزدم توی محیط امنِ رَحِم مادر و به این میزان عظیم از بداقبالی و جبر جغرافیایی لعنت میفرستادم.—مرتضا سلطانی
تلاش کردم خودم را، با تمام کاستی‌هایم، دوست بدارم و بپذیرم که هر نقصی در وجودم، که بخاطر خوشایند دیگران سعی در ترمیم آن ندارم، بخشی از کمال من است و امروز من نیز کامل بودن خود را جشن می‌گیرم.—ژینوس صارمیان
اگر برای لحظه‌ای خود را بر سر گور بدترین دشمنانتان در حال شاشیدن تصور کرده‌اید از پست‌ترین موجود روی این کره‌ی خاکی هم پست‌ترید، چون دارید به کسی اهانت می‌کنید که دستش از دنیا کوتاه است، شرم بر شما باد. شما نه معنای زندگی را می‌فهمید و نه معنای مرگ را.—سیاوش روشندل

بیشتر