چنین گفت

بیشتر

واقعیت این است که «حجاب اجباری» در زیر لگدهای معترضین و در زیست روزمره‌ی زنان ایرانی در خیابان‌های ایران لگدمال و نیم‌جان شده و دیر نیست تا برای همیشه به گورستان تاریخ سپرده شود. اقلیت حامی ایدئولوژی منسوخ و در حال زوال رژیم نیز پاسدارانِ مرده‌ریگی هستند که با صاحبانش مدفون خواهد شد.—ایمان آقایاری
زندگی، یک فینال جام جهانی نیست. زندگی، چیزی پیچیده‌تر و طولانی‌تر از نود دقیقه یا صد و بیست دقیقه است. در نهایت، آن چیزی که از ما می‌ماند، جام‌هایی که بالای سرمان برده‌ایم نیست، بلکه لحظاتی است که انتخاب کرده‌ایم خودمان باشیم، انتخاب کرده‌ایم صریح باشیم، انتخاب کرده‌ایم بگوییم آنچه را که باید بگوییم، حتی اگر هزینه داشته باشد.—ایلکای
گفتم که لبت، گفت لبم آب حیات... گفتم دهنت، گفت زهی حبّ نبات... گفتم سخن تو، گفت حافظ گفتا... شادیِ همه لطیفه‌گویان صلوات—حافظ
ما زن‌ها همه‌مان دو دهان بزرگ داریم که مردها فقط یکیش را دوست دارند و برای آن یکی گوش‌هایشان از دم بسته است. از همان دهانی هم که دوست دارند بچه‌شان را می‌خواهند و حق کمبربندشان را. پس کار شاقی نکرده‌ای. اما دست خودت نیست! تو تمام دهان‌هایت چارتاق باز است و فکر می‌کنی همه باید برای زبان چرخاندنت غش و ضعف کنند. گفتم که یک امروز که بلند شده رفته خانه رک و رفیق‌هایش، من و شوهر طفلکی‌ام هم نفسی بکشیم و به بهانه تولدش خلوتی بکنیم بدون جیغ‌های ممتد توله او و قهقهه‌های بی‌خیال خودش پای تلویزیون و گوشی.—ونوس ترابی
در ۲۰ فوریه، مأموران تمام خانواده‌هایی را که فرزند داشتند، از اتاق‌هایشان بیرون آوردند و برگه‌های دیپورت به کاستاریکا را برای امضا مقابلشان گذاشتند. به‌جز چند خانواده، هیچ‌کس حاضر به امضا نشد. اما ساعت سه بامداد، مأموران با خشونت وارد شدند، ما را از اتاق بیرون کشیدند و دستبند زدند. هر کسی که سؤال می‌پرسید، با توهین و الفاظ تحقیرآمیز روبه‌رو می‌شد. حتی زنانی که همراه با فرزندانشان بودند، تهدید کردند که اگر دوباره سؤالی بپرسند، کودکانشان را از آنها جدا خواهند کرد.— پناهجوی ایرانی منتقل شده به کاستاریکا
انقلاب موفق نشد. این همه آدم کشته شدند و جگر عزیزان کشته‌شده‌ها که شاهد تاریخشان بودند و شهید صحنه‌ی آزادی شدند کباب شد اما به ما ترسوترها و جان‌عزیزترها خوش هم گذشت. جگرمان سوخت و هنوز هم می‌سوزد، اما مگر می‌شود حجم اهمیت زنده‌بودن و وجودداشتنمان و دادزدن‌های تک‌تک‌مان را در آن روزهای رستاخیزگونه نادیده گرفت؟ آدم باید کور باشد و این زیبایی به جامانده از آن روزها را در بینابین همین پلشتی‌هایی که هر روز بیشتر از قبل بر سرمان آوار می‌شوند، نبیند.—ایلکای
فکر کن ما اونوقت که چنین زامبی هایی کاره ای بودن رفتیم سمت مواد. حالا ترقی کرده فکرا بازتر شده، خلب البت که منم حتی تو سینزده سالگی مریض بودم، درسته من مریض بودم ولی چرا شدم؟ چون فقط من مریض نبودم، محله مونم مریض بود. سمت شوش که تخم میخاد شبا بیای بیرون. اینجاها محله هم میشه مریض باشه..‌ در جاییکه ثلث بچه محل ها و همساده ها تو فاز نئشه بازی بودن و بقیه یا اراذل یا دزد یا ساقی؛ دیگه مریض بودن محله و شهر که شاخ و دم نداره که! —مرتضا سلطانی
موضوع، امکان تبدیل شدنِ مذاکره با ترامپ، بالاخص در شرایط موجود، به تله‌ای برای جمهوری اسلامی است که در آن «پادشاه» برای خروج از تله وادار شود به «عریان» بودن خود اعتراف کند. مسأله این است که آیا خامنه‌ای مسیر طی شده را علیرغم سرنوشت بسیار وحشتناکِ قابل تصور، ادامه می‌دهد یا برای برون رفت از آن ناگزیر پا به مسیر پرسنگلاخ و پرسایه‌ای می‌گذارد که ممکن است در انتهای آن مجبور شود با عریانی خود در آینه مواجه شده و آن را فریاد زند؟—ایمان آقایاری
زندگی کردن توی این دوره‌ی زمانی و مکانی مثل رانندگی بدون فرمونه. من فقط میتونم گاز و ترمز رو کنترل کنم، فرمون اصلا وجود نداره. خود ماشین داره به هر جهتی که بخواد من رو هل میده. خیلی جاها از ترس می‌کوبم روی ترمز؛ اما در نهایت به این می‌رسم که باید ادامه بدم. به جهنم که چندسال دور خودم چرخیدم. چیکار کنم؟ چاره‌ای جز گاز دادن ندارم. باید ادامه بدم. نه شرایط سیاسی مملکت تحت کنترل منه، نه شرایط مالی و نه حتی جایی که دارم توش زندگی می‌کنم.—ایلکای
تنهایی، آن حفره توخالی وسط جناغ سینه آدم که تمام بادهای جهان را در خودش جمع می‌کند، می‌گیرد به پرده گوش، حلزونی را طی می‌کند، آبشامه را درمی‌نوردد، قلب را می‌خورد، مهره کمر را دانه دانه در چنبره‌ای گوشتی می‌شکند، کمانه می‌کند میان دنده‌ها و بی‌آنکه راه فراری داشته باشد، زیر پوست آماس می‌کند - همین بوق‌های سکته‌ای آخر مکالمه‌های تلفنی‌ست وقتی کسی زودتر می‌رود بی‌آنکه وداعی کرده باشد.—ونوس ترابی
اگه بخام آدرس دقیق بدم باید بگم من یه دهه شصتی ام؛ دو سال از جنگ گذشته بود که من در خانواده نیمه مذهبی پا به جهان گشودم: ببخشید چشم به جهان گشودم. مسلما اگر اونوقتی که چشم گشودم می تونستم بفهمم که توی ایران، توی منطقه خاورمیانه، وسط سالهای جنگ و در آبادان و مخصوصا و مخصوصا توی دوران حکومت امام زمان، دارم بدنیا میام، جابه جا دنده عقب میزدم توی محیط امنِ رَحِم مادر و به این میزان عظیم از بداقبالی و جبر جغرافیایی لعنت میفرستادم.—مرتضا سلطانی
تلاش کردم خودم را، با تمام کاستی‌هایم، دوست بدارم و بپذیرم که هر نقصی در وجودم، که بخاطر خوشایند دیگران سعی در ترمیم آن ندارم، بخشی از کمال من است و امروز من نیز کامل بودن خود را جشن می‌گیرم.—ژینوس صارمیان
اگر برای لحظه‌ای خود را بر سر گور بدترین دشمنانتان در حال شاشیدن تصور کرده‌اید از پست‌ترین موجود روی این کره‌ی خاکی هم پست‌ترید، چون دارید به کسی اهانت می‌کنید که دستش از دنیا کوتاه است، شرم بر شما باد. شما نه معنای زندگی را می‌فهمید و نه معنای مرگ را.—سیاوش روشندل
داشتم پاکت سُند را که پر بود می بردم دستشویی خالی کنم که یکباره از خودم پرسیدم: «این چیزی بود که می خواستم بعد از سی سالگی بشم؟ یه آدم شکست خورده ی شَل و پیت که شاش دیگرون رو می ریزه تو دستشویی؟!» جوابش یک «نه» بود،‌ یک «نه ضربدر ۱۰ به توان ۲۰» یک‌‌ «نه» بلند که بتواند دیوار صوتی را بشکند و تمام آن لحظه های مجبور و اشتباه این سالها را با خاک یکسان کند... لحظه هایی که قرار بود یک وقفه کوتاه باشد تا بعد بتوانم نشان بدهم فقط برای کارگری و فعله گی ساخته نشده ام: یعنی فیلمسازی، نویسنده ای، کسی شوم!—مرتضا سلطانی
به گمانم تصور سیاه از ۶ ماه دوم سال از «الاغ غمگین»‌ آمده است. حداقل ۳ لایه لباس در شش‌ماهه‌ی دوم سال می‌پوشم. انگار خودم نمی‌توانم به صورت مستقیم با جهان ارتباط برقرار کنم و باید موانع زیادی بین خود و زندگی بچینم. انگار از زنده بودن دورتر می‌شوم و دیگر نمی‌توانم هوا را لمس کنم. دیگر نمی‌توانم اطرافم را بفهمم. شبیه به آب دریاچه‌ای که از سطح شروع به یخ‌زدن کرده است. ضخامت چندسانتی‌متری یخ، حائلی شده میان ماهی‌های دریاچه‌ و سطح زمین.—ایلکای
این کارخونه، صاحبش یه بابایی یهودی بوده، یه قُدوشیم نامی. این خود به خدایش خیلی آدم خوبی بوده، یعنی ده مقابل یه مسلمون حروم و حلال حالیش بوده. میگفتن به کارگرا می رسیده: بن میداده، کسی هم می خواسته بیاد سخت گیری نمی کرد... خلاصه از اینا نبوده که فقط می خان پولشون زیاد بشه، این خدابیامرز اصلا لذت می برده خوشش می اومده که چل تا خونوار، پنجاه تا خونوار از پرتوی این کار نون‌ می خوردن، جهیزیه می گرفتن دختر و پسراشونُ سر و سامون میدادن. حالا انقلاب که شد این شیخا جاکشا قدوشُ گرفتن سر هیچی اعدامش کردن.—مرتضا سلطانی
اگر این قانون تنها با تکیه بر قوای قهریه، اطاعت و سرسپردگی از انسان‌های تحت امر را مطالبه می‌کرد، آن‌گاه نمونه‌ای از یک فرمان ظالمانه، خشن و خودکامانه بود. اما وقتی طراحانِ آن، قلم را مجبور به نگارش دستوراتی در جهتِ وادار کردنِ همگانی برای همکاری با قوای قهریه می‌کنند، افقی فراتر از اطاعت محض را هدف گرفته‌اند.—ایمان آقایاری
تا زمانی که هنوز زنی به دلیل امتناع از رابطه جنسی اجباری با کلنگ کشته می‌شود، زنی دیگر به بهانه «اختلافات خانوادگی» به قتل می‌رسد، یا زنی به دلیل نپذیرفتن ازدواج اجباری محکوم به مرگ می‌شود، و تا وقتی که مردان با افتخار سر بریده زنانشان را در خیابان‌های شهر می‌چرخانند، هیچ میزان گفت‌وگو و آگاهی‌بخشی درباره خشونت علیه زنان کافی نخواهد بود. —ژینوس صارمیان
انقلاب، تغییر، و مقاومت، می‌تواند در کوچک‌ترین اجزای زندگی روزمره تبلور یابد. به دلیل همین پتانسیل انقلابی زدگی روزمره است که مطالعه‌ی انتقادی زیست مردم در تاریخ اجتماعی واجد اهمیت می‌شود. انقلاب در اجزای کوچک زندگی. به این ترتیب انقلابی دائمی در جریان می‌افتد. با تغییر نوع موسیقی، ورزش، فیلم‌های انتخابی، شبکه‌های اجتماعی، نحوه‌ی برخورد با شغل، ازدواج و تولید مثل، جمع‌کردن آشغال‌های باغچه‌ی کوچه و آموزش عملی هم-محله‌ای‌ها، تغییر اساسی آغاز می‌شود.—ایلکای
سیاست را به زنان بسپارید. زنان زاینده‌اند و می‌دانند از زمان بسته شدن یک نطفه تا به ثمر رسیدن یک انسان چه رنج‌هایی متحمل شده‌اند. آنها بغرنج‌ترین اختلافات را با یک تدبیر ساده حل می‌کنند و در انتها یک نشان زیبا هم تقدیمتان می‌کنند.—ژینوس صارمیان

بیشتر