وبلاگ امیر فطانت
در اروپا ایتالیایی ها به دزد و کلّاش و کلاه بردار بودن معروفند. می گویند وقتی وارد میلان می شوی، با اولین نگاه به زیبائی شهر احتمال این که چمدانت را دزدیده باشند زیاد است.
*****
در پاریس در صف سینما با مارتا، دوست دختر لاتین خودم ایستاده بودم که متوجه شدم صدائی سعی میکند توجه مرا با موسیو موسیو صدا زدن پی در پی جلب کند. در کنار خیابان یک ماشین بی. ام. و. شیک پارک شده بود و جوان راننده با دست به من اشاره میکرد و مرا به طرف خود میخواند. راستش ابتدا فکر کردم همجنسگرا ست که باید اعتراف کنم وقت و دل و دماغ این یک قلم فعالیت را در زندگی نداشته ام اما اینطور نبود. جوان خوش قیافه و بسیار خوش پوشی بود که با دست به من اشاره میکرد. ابتدا باور نمیکردم و به اطراف که نگاه کردم متوجه شدم که جداً مرا صدا میکند. به مارتا که نوبت بلیط خریدنش بود گفتم:
- تو برو من پشت سر تو میام
به طرف ماشین رفتم. جوان هم از ماشین پیاده شد و خیلی مودبانه خود را معرفی کرد و کارت ویزیت خودش را به من داد. فرانسوی را بسیار محدود و با لهجه غلیظ ایتالیایی حرف میزد و از من به طور ملتمسانه ای تقاضای کمک کرد.
- چه کمکی؟
به کارت ویزیتش اشاره کرد و توضیح داد:
من مدیر و طراح یک کارخانه تولید لباسهای چرمی هستم. چند روز پیش برای یک معامله به پاریس آمدم و دیشب تمام پولم را با فاحشه های خیابان شانزه لیزه و در قمار از دست دادم. هیچوقت در زندگی اینطور اشتباه نکرده بودم. از ان گذشته من زن و بچه دارم که منتظرم هستند. باید همین امروز به ایتالیا برگردم و فقط احتیاج به پول بنزین دارم. خواهش میکنم کمکم کن. فقط به اندازه پول بنزین و لباسهائی را که برایم مانده است به ازای پول به تو خواهم داد. خیلی بیشتر از این حرفها می ارزد اما مجبورم.
پرسیدم : چقدر پول مشکل بنزین را حل میکنه؟
گفت: 300 دلار ولی لباسها خیلی بیشتر می ارزه. شاید بتونی راحت 500 - 600 دلار بفروشی و از روی صندلی عقب بسته ای را بیرون آورد.
من نه چرم شناس بودم و نه از طراحی و مد سر در می آوردم اما ظاهر لباس ها بسیار شیک و خوب بود. مانتوئی زنانه و بلند همراه با جلیقه ای هردو از چرم خوب دباغی شده. احتمالا راست میگفت. با خودم گفتم: شاید مارتا بتواند آنها را به قیمت خوب بفروشد.
اما بدون این که خودم را مشتاق نشان دهم گفتم
- من اصلا از این پولها ندارم. حداکثر شاید بتونم فقط صد دلار به تو بدم. اونم برای هر دو تکّه.
اخم هایش در هم شد.
- صد دلار کمه، نمی رسم. یک کمی بیشتر
- متاسفم. تازه با خودم هم ندارم. ولی همین نزدیکی ها زندگی میکنم. اگر فکر میکنی به دردت میخوره......
- خونه ات کجاست؟.
- همین نزدیکی. دو چهار راه دورتر
- بیا بالا بریم. نمیتونی بیشتر بدی؟ صد دلار کمه. ولی باشه حداقل منو تا یک جائی میرسونه
نزدیکی های خونه به او گفتم
- همین جا صبر کن. الان بر می گردم.
پله های ساختمان تا اطاقک زیر شیروانی را با سرعت بالا آمدم. معامله خوبی بود. حتما مارتا هم خوشحال خواهد شد. اسکناس صد دلاری را برداشتم و به سرعت پائین آمدم. از این که زیاد طول نداده بودم خوشحال شد.
پرسید: پول را آوردی؟
- آره ولی مسیر تو از کدوم طرفه؟ اگه میشه من رو بذار ایستگاه مترو
- مستقیم میرم . ایستگاه "تروکادرو" چطوره؟
- عالیه
در نزدیکی مترو توقف کرد. در طول راه باز لباسها را با چشم زیرورو میکردم. معامله خوبی بود. وقتی پیاده شدم اسکناس صد دلاری را به او دادم و لباسها را برداشتم و برایش آرزوی موفقیت کردم و او هم از این که مشکلش را حل کرده بودم تشکر کرد. پایش را روی گاز گذاشت و به سرعت رفت و من هم سوار مترو شدم و با لباسها به خانه برگشتم.
وقتی مارتا از سینما برگشت قبل از هر چیز تعجب زده پرسید
- کجا رفتی غیبت زد؟
خواستم غافلگیرش کنم. مانتو و جلیقه چرمی را بیرون آوردم و پرسیدم:
- چند میارزه؟
چشمانش از تعجب گرد شد.
- اینها چیه ؟ از کجا آوردی؟ پول از کجا آوردی؟ چند خریدی؟
پرسیدم به نظرت چند می ارزه؟
گفت:
- نمیدونم ولی شاید بشه فروخت، دویست شاید هم سیصد دلار
گفتم:
- دیوونه ای ؟ صاحبش میگفت میتونم خیلی بیشتر از اینها بفروشم. نزدیک هزار دلار. چرم اعلا ی ایتالیائیه با این دوخت عالی
پرسید: صاحبش کی بود؟
تمام داستان را برایش گفتم. نسبت به ماجرا بخصوص وقتی فهمید طرف ایتالیائی بوده کمی مشکوک شد اما توضیح دادم :
- معامله خوبیه. هرچی باشه بیشتر از صد دلار میارزه.
به لباس ها نگاهی انداخت و گفت:
یکی از هموطن هام داره برمیگرده . سفارش کرده اگه جائی چیز خوبی برای سوغاتی دیدم خبرش کنم. شاید تونستم بهش بفروشم.
*******
فردای آن روز مارتا لباس ها را برد و شب با دویست دلار پول برگشت. دوست هموطنش که دنبال یک هدیه خوب برای مادر زن آینده اش بود هم از این معامله خوشحال بود. معامله خوبی به نظر میرسید همه خوشحال شده بودند. فاحشه های خیابان شانزه لیزه، مرد هرزه ایتالیائی، من، مارتا، دوست مارتا و مادر زن دوست مارتا.
هنوز دو هفته از این معامله فرحناک نگذشته بود که مثل دومینو ورق برگشت . یک شب مارتا با عصبانیت وارد خانه شد و شروع کرد به بد و بیراه گفتن که:
- من از همون اول میدونستم یک جای کار باید خراب باشه. چطور گول این ایتالیائی های کلاهبردار را خوردی؟ با این همه تجربه زندگی؟ لابد باز دلت براش سوخت و گول ظاهرش رو خوردی؟
سعی کردم آرامش کنم و گفتم:
- آروم باش قضیه را تعریف کن ببیینم چطور شده
گفت:
هیچی..... چی میخواستی بشه؟ دوست هموطنم امروز از مملکت تلفن زده و هر چی فحش از دهنش دراومده داده. گویا لباسها را به مادر زنش که خیلی کلاس بالاست هدیه میده، مادر زن هم ابتدا خیلی از او تشکر کرده و به به و چه چه زده اما با اولین بارون چرم ها تبدیل شدن به مقوا..... مردک ایتالیایی بجای صد دلار به تو مقوا فروخته و باز شروع کرد به بد و بیراه گفتن و ساده لوحی مرا مسخره کردن که بالاخره تو کی میخوای زندگی کردن را یاد بگیری که به او گفتم:
- زیاد جوش نزن. من هم اسکناسی که به یارو ایتالیائیه دادم یک صد دلاری تقلبی بود.
گواتاویتا - کلمبیا
ایرانی ساده؟ :)