سکس و چریک چیپ
وبلاگ امیر فطانت
با این که اسمش اسکندر بود اما جثه ای نحیف داشت. بیش از حد معمول لاغر بود با دماغی بزرگ و استخوانی و کمی کج که مثل یک تیغه صورتش را به دو قسمت نامساوی تقسیم کرده بود. کمی قوز داشت و همیشه عینکی ذره بینی بر چشم های ریز و روشنش و سیگار اشنو ویژه بر لب. از بچه های چپ دانشگاه بود و اهل کتاب و مطالعه و بچه های دیگر را که بیشتر اهل جوش و خروش و عشق به اسلحه و خون و خونریزی بودند را دعوت به مطالعه در مورد نظام مالی سرمایه داری جهانی و جنبش کارگری - دانشجوئی فرانسه و تحلیل اصلاحات ارضی و انقلاب سفید و از این حرفها میکرد. آنوقت ها، سالهای 48 - 49 دانشجو بودیم و در اطاق های خوابگاه های دانشگاه چای میخوردیم و سیگار میکشیدیم و یواشکی از این بحث ها میکردیم و نه مثل اطاق های بغل دستی خوابگاه که عرق میخوردند و پوکر بازی میکردند و از دخترهای دانشجو حرف میزدند و صدای خنده شان گوش فلک را کر میکرد.
بعدها داستان غریبی را در مورد اسکندر شنیدم. داستانی که بارها مرا به سیاحت در ارتباط چپ ها و سکس برد. بگذریم که چپ های ما و هرچه سبیل هایشان کلفت تر باشد ( در مورد سبیل های مجازی هم صادق است ) این موضوع در مورد آنها مصداق بیشتری دارد که از ترس دیدن حقایق جرات نمیکنند به دنیای درون خود بنگرند و یا اگر بنگرند جرات نمیکنند ببینند و اگر ببینند جرات نمیکنند تا به زبان آورند و آن همانا اهمیت سکس و ارتباط ان با کشش آنها به سوی مبارزات و افکار انقلابی است (سکس به معنای داشتن رابطه با جنس مخالف و نه لزوما فقط رابطه جنسی است که این دومی معمولا به لطف پرولتاریای شهرنو و شعبات حل شدنی بود). این بخش از تاریخ مبارزات انقلابی و به ویژه چپ ها و حتی ستاره ها و قهرمانان چپ که زندگی آنها با دقت بیشتری زیر ذره بین قرار گرفته است حذف است. تک و توک روابطی که در زندگینامه ها به آنها اشاره شده است تاریخ چندان غرور آفرینی برای چپ ها به یادگار نگذاشته است. گوئی در زندگی هیچکدام وقتی برای عشق نبود و یا وقت بود و عشق نبود و اگر هم وقت بود و هم عشق بود آنوقت چریک نبود. شاید هم این مقوله، ارتباط چپ بودن و سکس در مذهب این قوم جزو مناطق ممنوعه و ورود به آن حرام است. درست مثل پاسخ به این سوال که چرا یک چریک همجنسگرا را تاکنون مادر گیتی نزائیده است؟
باری شنیده بودم که اسکندر عاشق یکی از دختر های دانشجو شده بود و گویا از او نیاز های عاشقانه و از دخترک بی اعتنائی. نامه ها و گریه ها و اشکها و لبخند های اسکندر در دل دخترک اثر نکرده بود. عاشق چپ و دلسوخته و مطرود که تلاش کرده بود تا نقص قیافه را به ضرب اهداف و رویاهای بزرگ و جملات قصار از مارکس و انگلس و لنین و در ستایش چریک و انقلاب پنهان کند و راهی به دل معشوقه سنگدل بیابد پس از شنیدن" نه" آخر ناپدید میشود و ناگهان خبر میرسد که اسکندر توسط یک تیم عملیاتی بزرگ و مسلح از ماموران ساواک و کمیته مشترک ضد خرابکاری و پس از محاصره منطقه در مسافرخانه ارزان قیمتی در اطراف شمس العماره به عنوان یکی از خرابکاران فراری و خطرناک ( اسمی که آنوقت ها به چریک ها داده بودند ) دستگیر شده است.
برای کسانی که اسکندر را میشناختند این وصله بسیار ناجور بود. درست است که آدم های لاغر و ضعیف اندام هم حق داشتند و میتوانستند حرفهای بزرگ بزنند و ایده های بزرگ داشته باشند اما لزوما نمی توانستند یک نیروی نظامی مسلح در حد یک چریک تلقی شوند. مگر این که چیزی شبیه بروس لی باشند که اسکندر ما با او تفاوت بسیار داشت. به علاوه اسکندر اصلا اهل این حرفها نبود. سیگار می کشید و کتاب میخواند و حرف میزد. چریک بودن اسکندر وصله ناجوری بود که با هیچ چسبی به او نمی چسبید.
یا هجوم ماموران کمیته مشترک به مسافرخانه در جستجوی خرابکار و دستگیری بدون مقاومت او و زیر و رو کردن اطاق و پیدا نکردن هیچ سلاح و نارنجکی به جز چند کتاب ممنوعه اسکندر را به کمیته مشترک ضد خرابکاری میبرند. گویا اسکندر با مقاومت جانانه از همان ابتدا هر نوع رابطه و آشنائی خود را با چریکها و حرکتهای چریکی انکار میکند و خود را فقط در حد خواندن کتاب های ظاله مجرم میداند که نوبت به شلاق میرسد و اسکندر همه چیز را اعتراف میکند.
اعتراف میکند که در تمام عمرش هیچ اقدامی علیه مصالح و منافع مملکت انجام نداده است و اعتراف میکند که هیچگاه با هیچ چریک و یا هیچکسی که علیه امنیت ملی اقدام کرده است هیچ مراوده و همکاری نداشته است و اعتراف میکند که خود او به کمیته مشترک ضد خرابکاری تلفن کرده و آدرس و شماره اطاق و محل مسافرخانه را داده است و خود او اطلاع داده است که یک خرابکار در ان مسافرخانه پنهان است و اعتراف میکند همه این ها از دست عاشقی است و فقط می خواسته است با چند ماهی زندان کشیدن و البته بدون شکنجه و شلاق دل دخترک را بسوزاند که ماموران کمیته مشترک ضد خرابکاری بعد از کتکی مفصل با یک پس گردنی آزادش میکنند.
گواتاویتا – کلمبیا
2013اگوست
خیلی جالب بود! مرسی.