ماهی‌ یکبار به سرِ مزارِ پدرم در ژنو رفته و مدتی‌ را در داخلِ آرامگاه خانوادگی می‌‌گذرانم. آرامگاه خانوادگی ما در ژنو بیش از ۶۰ سال عمر دارد. اولین نفری که آنجا دفن شد؛ عمه‌ی بزرگِ پدری من بوده که به خاطرش این آرامگاه ساخته شده و سپس عده‌ای دیگر از نزدیکان ـــ یکی‌ یکی‌ از میان رفته و در اینجا آرام گرفتند. هیچ کدام به سبکِ اسلامی دفن نشدند. آرامگاه زیبائی است که در رابطه با آن ـــ وقتی دیگر مطلبی خواهم نوشت.

در میان انبوه قبورِ این گورستانِ زیبا ـــ همیشه سری به مزارِ خورخه لوئیس بورخِس می‌‌زنم. وی یکی‌ از نویسندگان اسپانیولی نویسِ موردِ علاقه‌ی من است. سبک نوشتاری او واقع‌گرایی جادو صفتی بوده و به شدت گیرا و برجسته است، به ویژه اگر به اسپانیولی خوانده شود.

نکته‌ای که سالهاست ذهنِ مرا مشغول کرده؛ این است که علتِ نابینایی وی چه بوده است. ایشان کتابخوانِ بسیار حرفه‌ای بوده و کتابخانه‌ای خیلی‌ خوبی‌ در اختیار داشته است. حتی ریاست کتابخانه‌ی ملی آرژانتین را بر عهده داشته است که البته دیگر آن زمان وی کاملاً نابینا بوده است! برین باورم که این کتابِ مُردگان ـــ نِکرونومیکون و هیچ کتاب دیگری که در قفسه‌های مخفی کتابخانه بابل ممنوع شده بود ـــ نبود که بورخس را کور کرد. مطمئناً کتابهای نفرت انگیزی وجود داشته که می توانند چشم ها خسته کرده و با شیادی خاص قوه‌ی بینایی تو را برای همیشه کم سو کنند. اما آن کتابی که تاریکی مطلق را برای همیشه بر بورخس تحمیل کرد ـــ دارای ویژگی هایی بوده که به قدری مرموز و عجیب است که هیچ محققی قادر به شناسایی آن نبوده است. این حقیر چندین سال به دنبال ردی در این زمینه بوده و چیزی به درد بخور پیدا نکردم.

خورخه لوئیس ـــ این طفلِ شیرینِ آرژانتینی از دوران کودکی می دانست که محکوم به نابینایی است. مادر بزرگ انگلیسی وی برای او آثار کلاسیک انگلیسی را می خواند. با توجه به اینکه او مشکل بینایی داشت و نزدیک بین بود؛ به دنیایی گریخت که در آن کلام از واقعیت های زندگی پیرامون او اهمیت و معنای بیشتری داشتند. تناقض آشکار است: خواندن؛ شاید بزرگترین لذتِ بورخس، می تواند روند زوالِ بینایی او را تسریع بخشد. با وجود این ـــ او هرگز کتابخوانی را رها نکرد. بورخس نه تنها کاری برای به تاخیر انداختن نابینایی انجام نداد، بلکه عشق او به کتاب و مطالعه؛ در واقع این سرنوشت را شتاب داد.

اواخرِ دهه‌ی نود میلادی که به آرژانتین سفر کردم، متوجه شدم که در اوایل دهه‌ی پنجاه میلادی، بورخس به کنفرانسی در شهر مار دل پلاتا (یکی از شهرهای آرژانتین؛ واقع در۴۰۰ کیلومتری جنوب بوئنوس آیرس، در ساحل اقیانوسِ اطلس ) دعوت شد. او در ایستگاهِ کُنستیتوتسون سوار قطار شد، بلیت در دست داشته و کتابی همراه داشت که شاید رمان پلیسی بود، یا شاید مجموعه‌ای از داستان‌های پدر براون (از جی کی چسترتون، رمان‌نویس اهلِ بریتانیا)، که بیشتر با تمایلات او مطابقت دارد. پدر براون ـــ این کشیش کاتولیک چاق و عینکی؛ همیشه کلاه بر سر و عصایی در دست داشته و با صورت گرد و نگاه کودکانه‌اش ـــ ساده‌دل و هالو به نظر می‌رسد، هیئتی چنان پیش پا افتاده دارد که در بیشتر مواقع حضورش فراموش می‌شود. او با دانش و تکنیک‌های پلیسی بیگانه است اما آنچه او را در حل معما کمک می‌کند؛ عقل سلیم بوده و قابلیت درک بدیهیاتی که سایرین بی‌توجه از کنارشان می‌گذرند یا از فهم‌شان عاجرند، او با وجود حرف‌های پرت و پلایی که می‌زند؛ نکته‌بین و باریک‌اندیش است. بورخس که چسترتون را بسیار ستوده و او را استادِ خویش می‌نامید؛ داستان‌های پدر براون را برترین و بدیع‌ترین آثارِ ادبیات پلیسی قلمداد می‌کرد.

بورخس خود را در کتاب غرق کرده بود. پزشکان به او توصیه کرده بودند که در شرایط نوری ضعیف ـــ مطالعه نکند. اما شور و شوق ادبیات او را فراگرفته بود. در نور نامشخص غروبِ آفتاب، در حالی که کتاب به پنجره تکیه داده بود، تقریباً در تاریکی، به خواندن ادامه داده و حروف را بیشتر حدس میزد تا روی کاغذ ببیند.

ماریا اِستر وازکِز ـــ نویسنده آرژانتینی، همکار و زندگی نامه نویس خورخه لوئیس بورخس می گوید: وقتی کتاب را تمام کرد، بورخس چشمانش را بست. وقتی آنها را باز کرد، در مقابل خود نقاط بی نهایت رنگی را دید که شناور بوده و می درخشیدند. چراغ ها ناگهان ناپدید شدند. سپس تاریکی فرود آمد...

نمی‌توانم بگویم که آن کتاب بورخس را کور کرد، اما آخرین کتابخوانی عمیق و زنده‌ی او بود. یا شاید این را ما تصور می کرده و بورخس خود را مجبور کرده که چشمانش را حداکثر فشار دهد، دقیقاً برای اینکه نابینا مانده و کاری را انجام دهد که بیشترین لذت را به او می دهد. کتابخوانی یک اثر برجسته و بی نظیر، از این نهایت بیشتر وجود ندارد، این آرزوی هر کتابخوانِ حرفه‌ای است.

این را می توان از سبکِ نوشتاری او فهمید، آثار نثر بورخس داستانهایی هستند مملو از لطیفه های خصوصی و باطنی، تاریخ نگاری و پانویس های طعنه آمیز و پر کنایه. اکثر آنها بسیار کوتاه بوده و شروع ناگهانی و غیرمنتظره ای دارند. واضح است که برای خلقِ این چنین نوشته‌هایی‌؛ او دیگر احتیاجی به دیدنِ اجسام و انسان‌ها ندارد. همین نادیدنِ این دنیای خاکی ـــ باعث شد که به دنبالِ الهام گیری از پل والری (شاعر، نویسنده و فیلسوف فرانسوی)، آرتور شوپنهاور (فیلسوف آلمانی که یکی از بزرگ‌ترین فلاسفه اروپا و فیلسوف پرنفوذ تاریخ در حوزه اخلاق، هنر، ادبیات معاصر و روان‌شناسی جدید است)، دانته آلیگیری (شاعری از ایتالیا) حتی کابالا که تفسیر رمز گونه ای از کتابهای مقدس عبری است ـــ باشد.

در این کنار ـــ مانند هر کتابخوان کاردان؛ به والت ویتمن، ادگار آلن پو، جیمز جویس ، ویلیام فاکنر، ویرجینیا ولف، آندره ژید و فرانتس کافکا عشق می ورزید. واقع‌گرایی جادویی او را به نوشتنِ روایتی داستانی کرده که در حقیقت نقد کوتاهی بوده به کتابی که در عالم واقعیت وجود نداشته و نویسنده‌ی آن یک وکیل هندی؛ ساکن شهرِ بمبئی است که دیگر به دین پدرانِ خود؛ اسلام ـــ اعتقاد ندارد. در داستان دیگری وی در عالم تصور نویسنده‌ی کتاب دن کیشوت است، این نویسنده‌ی فرضی بخشهایی از داستان دن کیشوت (نام رمانی اثر نویسنده اسپانیایی؛ میگِل سِروانتِس است) را باز تصور می کند. در این روش داستان نویسی که عمیقا تحلیلی است، بورخس این فرضیه خود را تشریح می کند که هر کتابی به طور مستمر توسط خوانندگان آن روزآمد می شود. این نکته‌ای که بارها شخصاً بدان رسیدم.

بورخس با خلق اصیل ترین ادبیات دوران خود ـــ به ما یاد داد که هیچ چیزی کاملا تازه نبوده و خلق کردن در حقیقت ـــ بازآفریدن است، همه‌ی ما یک ذهن واحد و متناقض بوده و به واسطه‌ی زمان و فضا با یکدیگر مرتبطیم. اینکه آدمیان نه فقط خالق و سازنده داستان ـــ بلکه خود داستاننَد، اینکه هر آنچه که ما اندیشیده و درک می کنیم؛ افسانه بوده و هر جزء و گوشه ای از دانشِ ما نیز قصه ای بیش نیست.

آثار وی را خوانده تا به نکاتِ درخشنده‌ی بیشتری دست یابید. کتاب اسرار آمیزی که خورخه لوئیس بورخِس را نابینا کرد ـــ چشمهای ما را باز کرده و میراثِ شایسته ای را برایمان بجا گذاشت.

ژنو، سوئیس، تابستان ۲۰۲۵ میلادی