قدیم‌ترها که در خانه‌ی مردم یخچالی وجود نداشت ـــ برای تامین آبِ خنک و یا خوراکی های سرد؛ شیوه‌ی دیگری داشتند. آنها در زمستان؛ در مکانهایی به نام یخچال که به شکل گودال بود ـــ به جمع آوری یخ پرداخته و در تابستان‌ها از آن استفاده می کردند. یخچال های طبیعی در شمیرانات برای مردمِ عادی بود، دیگر شمیرانی‌ها در منزلشان قسمتی‌ داشتند به نامِ سرداب. سَرداب یا سردابه اتاق هایی بود که در زیر سطحِ زمین ساخته تا در گرما به آن پناه برند، آب و مواد غذایی در آنجا نگاه داشته تا خنک و سرد مانَد.

سَردابِ باغ منزلِ ما در حوالی سلطنتِ سلطان مظفرالدین شاه قاجار و به سمتِ کوه ساخته شده بود، سرداب علاوه بر داشتنِ دو درِ خروجی به اصلِ باغ منزل، به ویژه مطبخ و اندرونی راه داشت. آنجا شاملِ چندینِ راهروی طولانی و اتاقهای متعدد بود. در جاهایی نور و هوا بدانجا دخول کرده و دقیقاً محلی هم در میانِ سرداب تعبیه شده بود که پلکانی به سمت پایین رفته و در آنجا یخ نگهداری می شد. چند اتاق نیز فَرشی و آینه بندی شده بود تا حضرات و خانم باجی‌های خانواده از فرطِ گرما به آنجا پناه برده و قیلوله کنند. 

در اتاق‌های که تنها اهلِ خاصِ خانواده از آن باخبر بودند ـــ اجناس و چیزهای قیمتی انباشته شده و در جای نهانی دیگر ـــ انواع و اقسامِ شراب‌ها و لیکورها را از چشمِ خشکه مذهبی‌‌ها پنهان کرده بودند.

سرداب به همه ترس می‌‌داد، آن پیچ در پیچ‌های عجیب و آن فضای دلهره آور به همراه دهها داستانِ من درآوردی که نسل اندر نسل نقل می‌‌شد ـــ باعثِ وحشتی بود که همه‌ی شمیرانی‌ها از سرداب داشتند. دیدِ خرافاتی مردمانِ ساده و برداشتِ اشتباه آن توسطِ بزرگانِ منطقه ـــ همیشه دردسر آور بوده و بچه‌ها بیشترین ضربه را از این هراس دریافت می‌‌کردند. بیشتر توهم، خوف و دهشت از طریق زنان (مادران، مادر بزرگ‌ها و دایه‌ها) به کودکان از بطنِ نوزادی انتقال داده شده و حتی تا نوجوانی آن فرد ادامه می‌‌یافت. داستانهایی که تعریف می‌‌شد آنقدر دلهره و واهمه در دلِ بچه‌ها تولید می‌‌کرد که وقتی‌ از دور آن قسمت از منزل را می‌‌دیدند ـــ ناخودآگاه هول کرده ـــ به جایی‌ و یا به شخصی‌ پناه می‌‌بردند.

در اغلبِ حکایات؛ صحبت از بچه‌هایی‌ بود که به درونِ سرداب رفته و دیگر بازنگشتند، یا بزرگترهایی که به خاطرِ پیدا کردنِ گنجِ فلان الدوله ـــ به درونِ اتاق‌های سرداب سَر کشیده ـــ در آن حوالی گم شده و همچنان سرگردانَند. میزانِ ترسِ انتقالی از طریقِ گفتنِ نام و نسبتِ طرف با بچه ـــ بیشتر شده و بدین نحو آن ترس به صورتی‌ برجسته در روانِ بچه ترسیم می‌‌شد. نام و نسبت‌ها خیالی بود و اما کودک از این جریان؛ خبر نداشت.

به من هم آن داستانها را گفته و چه چیزها تعریف می‌‌کردند، شوخی‌ نداشت، سردابِ ما بزرگ، قدیمی‌ و پهناور بود، از ترسِ مشروطه خواهان هم در آنجا انواع اسلحه نگهداری شده ـــ محلی برای زخمی‌ها و مُردگانِ نبردهای مشروطه خواهان و دولتی‌ها شده بود. البته به غیر از یک نفر ـــ هیچ زخمی جانِ سالم به در نیاورده و همان جا در گذشته بود. آنها را در اتاقی دیگر در سرداب ـــ دفن کرده که پدربزرگم در اواخرِ دوره‌ی پَهلوی اول ـــ جنازه‌ها را به گورستان‌های دیگر شهر انتقال داد.

خیلی‌ زود ـــ انگاری در هشت سالگی فهمیدم که آن اتاق‌ها فرقی‌ دیگر با بقیه‌ی خانه ندارد. وقتی‌ که برای ناخنک زدن به شیرینی‌‌های مخصوصِ نوروز به آنجا رفتم ـــ درِ بینِ سرداب و مطبخ از پشت کلون شده و گیر افتادم، در چند لحظه‌ی اول ترسیده و نامِ همگان را بردم، کسی‌ پاسخ نداد، پایین تر که رفتم، صدای همه را می‌‌شنیدم، فهمیدم که فقط یکی‌ چند لایه خاک و سنگ است که در بینِ ما فاصله انداخته و یکی‌ یکی‌ سوراخ‌های نور و هوا را دنبال کرده و راهِ خروج از آنجا را پیدا کردم. 

این راز را هیچگاه با کسی‌ در میان نگذاشتم، متوجه شدم که بنّاها از همین راه به آنجا ورود و خروج کرده تا گم نشوند (معروف بود که اهلِ ساختمان سازی در خودِ این راهروها گم شده و از بی‌ هوایی خفه می‌‌شدند). چند سال که گذشت ـــ دیگر محلی از سرداب نبود که برایم نا آشنا باشد، آنجا ترس می‌‌داد، آنجا از صداهای عجیب انباشته شده و تو را به وحشتی عجیب دچار می‌‌کرد اما خیالم راحت بود چرا که سِّرِ سرداب را دانسته و آن راهروهای عجیب ساخته‌ی قَجری ـــ مرا در خود جادو نمی‌‌کرد.

زیگموند فروید بنیانگذار دانش روانکاوی؛ بر این باور بود که شکل یک خانه تا چه حد می تواند بیانگرِ ذهن انسان و بسترهای پیچیده‌ی آن باشد. او بدون تردید نتیجه گرفت که زیرزمین ـ سرداب جایی است که تاریک ترین قسمتِ ما در آن زندگی می کند. به قولِ کارل یونگ؛ فیلسوف و روان‌پزشک سوئیسی: سایه‌ی ما در آنجا؛ مخوف وار ـــ می زیستد.

از اودیسه (کتاب کهن اشعار حماسی یونان اثر هومر) تا آینیاس (در اسطوره‌های یونان، پسر آنخیسس و آفرودیته است)... به دخول شدنِ به سردابها پرداخته‌اند،  عده‌ای در این راه قهرمانِ ملی‌ (سفر قهرمان یک الگوی کلی است که ادعا می‌شود بیشتر اسطوره‌های جهان بر اساس آن پی ریزی شده‌اند) مردم شده و حتی تعدادی به طبقه‌ی خدایان پیوستند. عده‌ای دیگر هم طعمه‌ی هیولاهای جهنمی شده و به دنیایی ماورای دیگر ـــ راه پیدا کردند. مرگ در سرداب ـــ یک سفرِ بی‌ پایان برای ایشان است.

ما جوری برنامه ریزی شده ایم که زیرزمین و سرداب را محلی با خطر شناسایی کنیم، کافی است هر رمان یا داستانی از این نوع را خوانده که قهرمان داستان باید به زیرزمین برود؛ تا بدانیم همه چیز به خوبی ـــ پایان نخواهد یافت. ما این را می دانیم و همچنین قهرمان داستان که از پله‌ها به سمت تاریکی پایین رفته و گاهی از رعب ـــ می لرزد، در حالی که در واقعیت؛ همیشه گزینه های دیگری وجود دارد، مانند دویدن در جهتِ مخالف و فراموش کردن آن برای همیشه. آیا این قهرمان داستان؛ مجبور نیست به زیرزمین برود، انگار که نیروی ناشناخته ای او را از پله‌ها پایین می کِشد؟ این صحنه‌ها را که می‌‌خوانیم ـــ ترسِ خودمان را از سرداب و زیر زمینِ خانه‌ی خودمان را نیز بدان اضافه کرده و در بیشترینِ اوقات آن را جدی می‌‌گیریم. قهرمان داستان خودِ ما می‌‌شویم، مقدارِ نور در آنجا بسیار کم است، هوای درون سرداب را نمی‌‌شود تنفس کرد. تار عنکبوت هایی که صورتِمان را مانند انگشتان تند و تیز ـــ نوازش می کنند، بوی گنداب از چاله‌های قدیمی‌ محلِ یخ می‌‌آید. آن صدا را می‌‌شنوی، مثلِ نفس کشیدنِ موجودی درنده که در پی شکارِ تو است، زمینِ زیرِ پایَت می‌‌لرزد، بی قراری نامطمئنِ تاریکی ـــ بهتر از قطعیتِ نور است، از این همه واهمه ـــ دلهره گرفته و در انتظارِ لحظه‌ای هستی‌ که آن اتفاقی را که می‌‌دانی‌ باید بی‌ افتَد ـــ می‌‌افتَد،.. تو به دامِ سرداب می‌‌افتی.

خواب‌هایمان نیز گاهی‌ در بعضی‌ از موارد؛ شباهتی فراوان به ورود به سرداب و دخمه‌های وحشتناک دارد. قضیه همان است که در سطرهای بالاتر قید کردم، داستان یکی است، فقط فرقَش این است که در خواب هیچگاه آن موجودِ وحشتناک را نمی‌‌بینی‌. از آن دهشت‌آور تر این است که در بیشترینِ اوقات خودت را دیده و با دلهره‌ای توصیف نشدنی‌ ـــ موجودیتِ خود را از هر گونه دیو و هیولا زشت تر و بد ذات تر می‌‌بینی‌. دفاترِ اعترافِ ده‌ها نفر از اشخاصِ معمولی‌ در آرشیو روانکاوان در این زمینه موجود بوده و تعبیرِ آن باز می‌‌گردد به همان مطلبی که فروید بدان اشاره کرده است؛ حتی شکل و ساختِ خانه‌ی ما ـــ بیانگرِ ذهن انسان و بسترهای پیچیده‌ی آن است. این نوع وحشتِ تولید شده از جایی‌ مثلِ سرداب ـــ بیمناک شدنِ مدام را در پی دارد. 

درون و روانِ ما آنقدر با ترس و هراس آمیخته شده که پیوسته با دیدنِ سرداب این را در خود تداعی می‌‌کنی‌ که وحشت همیشه از سرداب شروع می‌‌شود.

بهار ۲۰۲۵ میلادی، نورماندی، فرانسه.