داستانی‌ از شمیران زاده


در ابتدا نور آفریده شد و زمین از تاریکی رهایی یافت، آسمان و سپس دریاها ایجاد شد، سرانجام جهان پُر از حیواناتِ مختلف شد. اما تاریکی هرگز وجود نداشت، شاید در مکان‌های غیرمنتظره قرار گرفت. لایه های بسیار پایین ترِ زمین، یا در درونِ برخی افراد.

آیا تا به حال به این فکر کرده اید که آن همه تاریکی کجا رفت؟ خوب، فکر می کنم در درونِ اکثرِ ما زندگی می کند، ما این توانایی را داریم که هیولاها و کابوس های خودمان را بسازیم، می توانیم روح خود را کاملا سیاه کرده و بگذاریم آنها بپوسند؛ تا زمانی که به عنوان فردی که در اخبار تلویزیون ظاهر می شود، تبدیل شویم. همین چند وقت پیش خبرِ روز این بود: مَردی که به خاطر تهیه غذا از گوشتِ انسان برای فروش در خیابان ـــ به زندان رفت!

این داستان کسی است که فاسدترین روح را دارد. نامَش آتالیا بود و چند واحد دورتر از خانه‌ی من زندگی می کرد، با وجود دوری ـــ من او را به خوبی می شناختم، همه‌ی ما او را می شناختیم، او مردی بود ۴۰ ساله که هرگز با کسی مهربان نبود، هرگز با جنسِ مخالف رابطه‌ای نداشت و شاید حتی مادر خودش هم از او نا امید شده بود. این من نیستم که این را می گویم، تمامِ محل این مطلب را می‌‌گفتند، بازارِ غیبت و بدگویی از وی خیلی‌ داغ بود.

من نوجوان بودم که همه چیز اتفاق افتاد و نظرم را در مورد تاریکی و شرارَت انسانی تغییر داد. آتالیا با وجود عصبانیت و کینه توزی، هرگز به کسی صدمه نزده بود، فقط چند فریاد در اینجا، تکان دادنِ دست در آنجا...

روزِ آخری که او را دیدند؛ داشت برگ های خشک ورودی خانه‌اش را جمع می کرد، از زندگی خودش گلایه کرده و مثل همیشه بود، اتفاقی که می گویند؛ این بود. مردی از جلوی خانه‌اش رد شد، ظاهراً او یک فرد معمولی بود که جلب توجه نمی کرد، مرد به آتالیا صبح بخیر گفت، احتمالاً او را نمی شناخت یا فردی تازه وارد در آن مکان بود، و پاسخ آن چیزی که انتظار می رفت ـــ متفاوت نبود. کجای این صبح خوب است؟ آتالیا این را گفت. مرد متعجب به نظر می رسید، اما آزرده نشد، فقط به راهش ادامه داده و قبل از اینکه راه را بپیچد ـــ یک دفترچه یادداشت از جیبَش برداشت و چیزی در آن نوشت.

چند روز گذشت و هیچ کس آتالیا را در بازار، پمپ بنزین و جلوی منزلَش ندید، به نحوی که این وضعیت برای همه‌ی ما آرامش بخش بود، ندیدن او و احساس بوی سیگارَش و آبجو. روزها اینگونه گذشت تا اینکه یک شب غوغایی به پا شد، وقتی که خواهرزاده‌اش به دیدارِ وی رفت... کی تصور می کرد این موضوع برای کسی مهم است. او در را می کوبید، مکرراً می کوبید و می کوبید، در حالتِ عادی تا ـــ آتالیا هجوم آورده بود بیرون و یک کفش به طرفِ صورتَش ـــ انداخته بود.

خواهرزاده‌اش از ترس اینکه اتفاق بدی برای او افتاده باشد ـــ با پلیس تماس گرفت.ماموران در محل حاضر شده و در را شکستند. او را مُرده یافتند. روی تخت دراز کشیده و لبخندی بر لبانش دوخته شده... به تیرهای تخت بسته بودنَش، حفره‌ی مقعدَش از بین رفته بود، پاهایش قطع شده و برخی اعضای بدنش را جدا کرده بودند.

خواهرزاده‌اش با دیدن جنازه ـــ استفراغَش گرفت، پلیسها که تا به حال این چنین صحنه‌ای وحشتناک را ندیده بودند ـــ به حالت تهوع و غَش افتادند، حتی یکی از امدادگران از هوش رفت.

..و سپس سکوتی عظیم شهر را فرا گرفت، مردم دیگر در خیابان به یکدیگر سلام نمی کردند، نگاه های بی اعتماد و لبخندهای ساختگی، به نظر می رسید که تاریکی در درون ماست. افتضاح برای شهرِ کوچکی ـــ مثل شهرِ ما.

شاید این بهای کوچکی است که باید می پرداختیم. برای خلاص شدن از شَّرِ آدمی مانند آتالیا.

اما هنوز باید از قاتل بپرسیم که چرا اعضای بدنِ وی را دزدیده است...

این بخشی از معامله نبود.

 

---

هلسینکی، فنلاند، زمستان ۲۰۲۵ میلادی.