ایلکای

«آموزش و پرورش شهروندان هر حکومت باید به شیوه‌ای متناسب با مبانی و اصول آن حکومت انجام گیرد… منش و سرشت دمکراتیک، حکومت دمکراسی را پدید می‌آورد و دوام می‌بخشد، و منش و سرشت خاص الیگارشی، حکومت الیگارشی را پدید می‌آورد و دوام می‌بخشد.»
- ارسطو، سیاست، کتاب هشتم، فصل یک، بند یک.

حکمت زیادی در سخنی مشهور است که می‌گوید: حاکمان ما هم افرادی مثل خود ما هستند. منتها حالا چنان مد روز شده که آن‌های حاکم را آنقدر جدا از خودمان در نظر بگیریم، که گفتن این حرف خیلی ناجور به نظر می‌رسد. آدمِ متوسط از دیدن فیلم‌های ملقب به اجتماعی لذت می‌برد چون ویترینی از بدبختی به او عرضه می‌شود و او که در جای امن خود در سالن سینما نشسته، ناخودآگاه شاد است که این او نیست که در حال تجربه‌ی این سلسله بدبختی‌ها است، و بعد هم با یک همدلی سردستیْ عذاب وجدان طبقاتی را با تحسین فیلم مذکور حل و فصل می‌کند.

وقتی حاکمان را خونخوارانی بدانیم که هیچ نسبتی با ما ندارند، داریم از همین منطقِ مخاطبِ فیلم‌های اجتماعی استفاده می‌کنیم؛ در مقابل سفاکیِ ریچارد سوم عصر حاضر، من هر چقدر هم خرده-دزد و دروغگو و بادمجان دور قاب‌چین باشم، هنوز آدم خوبی‌ام. پس گویی در زمانه‌ای که شرارتِ مای مردم به بیشترین حد رسیده، بیشترین نیاز را داریم تا دیگری را بدترینِ بدها، بدترین دوره‌ی همه‌ی ادوار، بدترین حاکم همه‌ی تاریخ، بدانیم؛ چون این‌گونه خودمان را تصفیه می‌کنیم.

من از یک صفت نفرتِ مطلق دارم. صفتی که در هر دوره‌ای از زندگی تلاش کردم آن نباشم. صفت «قربانی». همان کسی که بعدا می‌گوید آخ مرا زدند، ولی موقعی که دارد کتک می‌خورد جیکش در نمی‌آید. کسی که خود را قربانی شرایط می‌داند یا قربانی بدخواهی‌های مردم یا قربانی فلان شخص که باهاش دوست بودم و از من استفاده کرد. تلاش خودم در خانواده سنتی و خوابگاه و دانشگاه و این کشور بر همین اساس بوده که یک روزی نشود که بگویم وای من قربانی بودم.

نه، من در هر موقعتی ولو ابلهانه و شرورانه، «خودم» را باید پیش می‌بردم و حرفم را می‌زدم و ظلم را واسازی می‌کردم. پس منظورم از قربانی نبودن این نیست که همه‌ی ظالمان جهان را سَر بِبُریم. این ایده‌آل اتفاقا آنقدر دور از ذهن و عمل می‌شود که آدم از فرط استیصال به همان نقش قربانی‌ را بازی کردن دوباره فرو می‌رود. تنها معدود آدم‌هایی هستند که در هر وضعیتی تلاش می‌کنند تا هم دلیر باشند (یعنی مظلومِ غرغرویی نباشند که پیش ظالم ساکت است ولی پیش دوستانش دارد فحش می‌دهد به حاکم)، و هم خلاق باشد (یعنی راه‌هایی برای کسب فضیلت و گرفتنِ درس زندگی در هر وضعیتی برای خود باز کند).
اتفاقا اکثر آدم‌ها در این شرایط بحرانی، یا خود را می‌بازند و تن به غریزه می‌دهند (یعنی بوسیدن دست رییس برای جیره‌ی بیشتر در آشویتس و متعاقبا همکاری بیشتر با فاشیست‌ها و شدن گل سر سبد اسیران)، و یا در حالت دوم، به کنج انزوا و غر و افسردگی می‌غلتند و صبح تا شب را به دیوار خیره می‌شوند و شور و اشتیاق به زندگی را کنار می‌گذارند. حرفم این‌جا بود که برای نیافتادن در این دو حالت، به دلیری و خلاقیت احتیاج داریم.

اگر مسئله فقط در حاکمیت بود می‌شد خیلی راحت عوضش کرد. ولی عادت‌های بد چنان در آدم‌های غیر حاکم رسوخ کرده که هر تعویض حاکمیتی و ورود به هر ایده‌آلی در حکمرانی، به خاطر این عادت‌های نادرست، باز دوباره خیلی سریع برمی‌گردد به همین شکل فعلی، که شکل سابق و سابق‌تر هم بوده. عادت‌ها هم بنا به نظر ارسطو چیزی نیستند که مثلا فرد از امروز بخواهد تصمیم بگیرد که بقول روانشناسان روی خودش کار بکند و بعد هم شعار انقلابیون جدید بشود اول خودت را درست کن و بعد حکومت را! نه، عادت‌ها چیزهای ریشه‌دارتری هستند.

وقتی در مدرسه ما را تحقیر کردند و نه مای کودک می‌دانستیم که حقمان نیست که چنین رفتاری با ما بشود و نه سیستمی قانونی (و نه بر مبنای قلدری هر خانواده در برابر مدیر مدرسه) برای درونی کردن این حقوق در شهروندان بود، آن وقت به همین شکل در سربازی هم فکر کردیم که طبیعی است تحقیر. حقی که بعدتر خودمان مقصر یاد نگرفتنش بودیم، چون نه دلیری داشتیم و نه خلاقیت، که به جای غرغر کردن و توییت زدن، یاد بگیریم که در عمل با آدم‌های بد-عادت چگونه برخورد کنیم و چطور تحریم‌شان کنیم و منزوی‌شان گردانیم و شرمنده کنیم‌شان.

همین چرخه‌ی معیوبِ تحقیر در خانواده و در بخش اداری دانشگاه و در بخش آموزشی تمام سیستم های آموزشی از مهدکودک تا دانشگاه و برای پسران و مردان در سربازی تکرار شد. مقاومت‌هایی هم البته به شکل محلی بود (یعنی یک نفر که معترض بود، و نه روح جمعی)، اما باز هم همان آش بود و همان کاسه‌ی آشویتس: ظلم توی کتِ یکی نمی‌رفت و توی کت دیگری می‌رفت، اما یک عادت همگانی به نه گفتن به ظلم وجود نداشت. یعنی باز مثل همان عصر فاشیسم بود؛ یکی خود را پیش زندانبانانش محبوب می‌کرد و دیگری گوشه‌گیر می‌شد.

همین هم شد که وقتی جنبش ژینا پیش آمد، منطقی بود که آنان که با نامِ پدر مشکل دارند در صف اعتراض بودند. به جای ادامه‌ی پیگیری در حق‌خواهی مبتنی بر حق، تبدیل شدیم به درندگانی که باز بعد از جنبش هل‌شان دادند سر جای اول‌شان و بعد باز همین مردم شروع کردند به راه‌های غریزی. به کلاه گذاشتن سر دیگریِ زندانی. به ظلم کردن در حدی که از دستش بر می‌آید. به حریص بودن بابت پول و بعد دهن‌گشاد شدن بعد از این‌که فرد اولین حقوقش را دریافت کرد، که یعنی پول است که اعتماد به نفس به او می‌دهد و نه حق طبیعی خودش برای حیات.

به همین خاطر هم هر نوع ارزش دادن و وزن دادن به مردم در مباحث سیاسی، مخالف با جمله‌ی ذکر شده در بالا از ارسطو است. اگر بناست خلق و خوی مردم، حکومت را تعیین کند، مای مردم چه تلاشی برای بیرون آمدن از تنظیمات کارخانه‌ی حکومتی/خانوادگی/آموزش و پرورشی خود به عنوان «قربانی» کردیم؟ مسلما هیچ؛ زیرا هنوز هم مردم خود را قربانی می‌دانند و هنوز هم بی‌آن‌که عادت خود را تغییر دهند، می‌گویند من هم قربانی شرایط‌م که دارم از تو دزدی کوچکی می‌کنم و فقط بلدم حرف را بپیچانم به جای این‌که صاف و شفاف حرف بزنم و مسئولیت قبول کنم و از بقیه هم مسئولیت‌پذیری بخواهم.

معصومه ابتکار در مستند «۴۴۴ روز» از محمد شیروانی، سی سال بعد از گروگانگیری سفارت امریکا در تهران، در توجیه کارش می‌گوید «اگر آن‌ها گروگانِ ما بودند، ولی خب ما هم گروگان آن‌ها بودیم.» حرف خود-قربانی-پندارِ ایرانی، والله که همین حرف خانم ابتکار است، و بنابراین تفاوتی بین مردمِ (خود-) قربانی (-پندار) و حاکمِ (خود-) قربانی (-پندار) وجود ندارد.