نگارمن
تابستانیست. آسمان سورمهای شهرم مخملی و پر ستاره است و مثل یک روانداز زربفت هر شب با خیالام همآغوش میشود. سرم را به دیوار ایوان تکیه میدهم و بدنم را بین دو ستونی که نسترنهای رونده، گچهای مرطوباش را پوشاندهاند به روی قالیچهی ترکمنی قرمز رها میکنم.
پدرم بالای سرم ظاهر میشود دوباره و چندباره مثل هر شب تکرار میکند که چراغ لَنتَر شیشهای را روشن بگذار حشرهها به دنبال نورند تو را نگزند. همیشه نگران است، نگران زخم زمینخوردن، نگران گزیدهگی، نگران درد، حتی نگران کشیدهگی موی بافتهام.
پدرم آدمِ خردهمهربانیهاست. ریز و دائم. آدمِ توجه، آدمِ دیدنِ احوال، و من به این دیدنهای مستمرش خوگرفتهام. شببخیر میگوید و با گردشی از چارچوبِ در به راهرو میرود تا به اتاقِ خوابش برسد. صدای پایاش را میشنوم، قدمهایش دیگر استوار نیست. به گمانم باز هم در فکر است و نگران، دلتنگِ مادرِ بدون حیاتاش و نگران حیاطِ بدون مادرش.
دستههای جمعی جیرجیرکها سور و ساطی راه انداختهاند لابلای انبوه اطلسیهای باغچه که هیچوقت هم پیدایشان نمیکنم. ایوان جنوبی عمارت تاریک است و اتاقهایی که به ایوان باز میشوند خالی از نَفَس. انگار همهی دنیا کوچ کردهاند.
چندصباحی میشود که مادربزرگم رفته است. کشتی، سکاندارش را به دریا سپرده و همه چیز سوار بر موج است. انبار آذوقه را خالی کردهاند تا موشهای گرسنه خانهی خالی را جولانگاه خودشان نکنند. امسال خبری از آونگکردن انگور و گلابی در اتاق میوه نبود و زنجیرهای خالیِ قلابشده به سقف، ناجوانمردانه تاب میخوردند.
اتاق رختخوابها هنوز با وسواس مرتب است و لحافهای داراییِ دستدوز، لابلای چادرشبهای ابریشمی به دقت تاخورده و روی هم چیده شده بودند و در انتظار مهمانهای شبخواب، خودشان به خواب رفتهاند.
دولاب شیشهای اتاق را باز میکنم بوی نفتالین همراه بوی نا و کهنگی پوست سمورهای بینوا که در نوبت نشستن بر یقهی پالتو خشکیدهاند به شدت آزارم میدهد. دولاب بعدی طاقههای دستنخوردهی متقال و کرباسبافی و چیتهای گلریز و گلدرشت رنگی که رخت نوی دختربچههایی میشد که برای کارگری خانه از ده میآوردند و در لحظهی ورود مردک سلمانی سلاخوار با حضورش تیغ دولبهی تیزکردهاش را بیرحمانه به پوست سر نازکشان میخراشید تا مبادا شپشها وارد محفل تازه شوند و لباسهای تنشان و نیمدارهای بقچهپیچ شده همه سوزانده میشد تا تهمانده یادگاری خانهی پدریشان هم در تنور خاکستر شود.
در اتاق دیگر دیگهای بزرگ مسی که نانهای پختهشدهی خانهگی را برای مصرف ماهانه در خود جا میدادند، برای اولینبار خالی بودند. انگار بر سر درش نگاشتهاند این خانه دیگر نان ندارد.
و اتاقی دیگر که قلمرو حکومتی بیچون و چرای پدرم بود و گنجهی سراسری طبقهبندیشده و عمیقاش بنام گنجهی شکار، تنها نقطهی ممنوعهی آن خانه و تمام خانههای عمر ما بود. تفنگهای شکاری داخل جلدهای برزنت و چرم، دوربینهای دوربرد و عکاسی، چادرهای خواب و وسایل روز دنیای شکار که تکبهتک را با دقت زیاد تهیه کرده بود و همه را از حفظ بود. گنجه ششقفله میشد، بدون کلید یدک و با قفل رمزدار اضافه که امنیت ساکنان خانه را چندبرابر میکرد.
و اما اتاق محبوب من، شامل یک تخت برنزی روسی بود و یک میز تحریر چوبی ساخت روسیه تزاری که همراه دیگر وسایل از طریق بندر آشوراده برای میرزابنویس دفتر کارخانه تهیه کرده بودند و رویاش حک شده بود اموال خاندان… سنهی… امضاء. حباب چندپوستهی بارفتن که دستههای سوسن و یاسمن صورتی و بنفش را لابلای چین و شکناش پنهان کرده بود نوری لطیف با طیفی ملایم بر روی نقشهای فرش میتاباند.
گوشهی اتاق درِ کوتاهی راه را به هشتی ورودی اندرونی باز میکرد دری چوبی و آبی که با زنجیری به قابِ در قلاب میشد. اتاق عشق! اتاق شیطنتهای بچهگی، اتاق دررفتنهای دزدکی در بعدازظهرهای تابستان به حیاط بزرگ اندرونی. اتاق قهقهه، اتاق جنگیدنهای بچهها، اتاق تمرین نمایشنامه و اتاق دنجِ کتابِ شعر و عاشقی خواندن در نوجوانی!
هیهات! الآن هم تابستانیست ولی درِ آبی دیگر به هشتی باز نمیشود. سالهاست اندرونی به زیر تیشهی معمار کجسلیقهی شهر رفت تا اولین مرکز خرید چندطبقه را در جوار اندرونی بالا ببرد و سایهی سردش را از پس دیوارهای بلند حیاط به کاشیهای آبی حوض برساند. تجاوز به حوضِ بیماهی. صدای زندگی از اندرونی نمیآید، انسانها آنسوی درِ آبی، محصور در سیمانی سخت شدهاند.
پدرم را صدا میزنم اجازه میدهید این دستگیره را من ببرم تهران؟
فردا حاجعلیاکبر نجار از راه میرسد و بیحوصله و با شلختهگی همیشهگی دستگیرهی کریستال آبی فرانسوی با یراق برنز را باز میکند و به دستانم میسپارد تا روزی به دری سنجاق کنم که رو به خوشبختی باز شود. و ملیجک، درِ آبی را با خودش میبرد. ورودی خاطراتم را میبرد. مجوزِ حضور به سرزمین لذت و همآغوشی با کسانام را میبرد تا از آن الواری بسازد بیهویت. شناسنامهی در، در دستان من است. در قلب و روح من جاری شده است.
چراغ ایوان را خاموش میکنم. خاموش میکنم تا حشرات به جرم عاشقی بال نسوزانند، زنده بمانند و پرواز کنند و من آرام و بیصدا به تخت جاماندهی مادربزرگم میخزم تا سپیدهدم بزرگ برخیزم. بزرگ برخیزم چون مادربزرگها هرگز نمیمیرند، بلکه صبح به صبح با طلوع آفتاب در زنی دیگر زاده میشوند و ایمان بیاورم که روشنایی هیچ خانهای از حباب و لنتر نمیتابد. نور حقیقی حضور کسانیست که تاریکی شب هم در برابرشان زور کافی ندارد.
بسیار بسیار زیبا. یکی از بهترین نوشته هات.
مرسی خوشحال شدم جهان عزیز:)
ممنون نگارمن عزیز... نکته جالبی را عنوان کردی.
مادر بزرگ ها و پدر بزرگ ها نمی میرند.چون عادت داشتند رو در رو حرف بزنند. خاطرات جمعی ما یادآوری خاطرات شیرین کلامی گذشتگانند. آنها در نقل قول های ما زنده اند.
ارتباط و صحبت رو در رو قوی ترین موثرترین و قدیمی ترین نوع ارتباط است. متاسفانه با توسعه شبکه های اجتماعی و ارتباطات جدید ما دیگر رغبتی به دیدارهای رو در رو به بهانه های مختلف نداریم. صحبت های رو در رو آرامش بخش اندو شفا بخش.
گذشتگان بارها در برهه های تاریخی جملات کلیدی گفته اند که اغلبشان تبدیل به ضرب المثل گشته اند. استاندارد رسانه های ارتباطی جدید کلا فرق میکند. اون گرمی صحبت های رو در رو را نمیشه ازشون انتظار داشت.
فرزندان ما چگونه ما را به خاطر خواهند آورد؟
یادش به خیر مادر بزرگم هر هفته در اینستا پست میگذاشت.
پدر بزرگم تلگرامشو هر شب قبل از خواب چک میکرد.
اکسترنال هاردهای مادر بزرگ معلوم نشد دست کیه ؟
کسی نقل قول کلامی ازشون نخواهد کرد
پروانه ها احتمالا با مطالعه ویکیپدیا متوجه خواهند شد لازم نیست خودشونو به لامپ و چراغ بکوبند... پشت اونا دنیای روشنی نیست. اصرار نمی کنند.
آقای مرادی عزیز مرسی از شما که خوندین، راستش من و اطرافیانم هنوز خیلی فاصلهای از نسل قبل نگرفتیم ما هنوز گفتگو میکنیم، تعریف میکنیم و گاها از عادات و تیکهکلامهای عمو عمههای همدیگه هم خبر داریم. ما هنوز در مورد همه چیز با هم حرف میزنیم بدون اینکه همو قضاوت کنیم. ما سعی کردیم نسل بعد از خودمونو هم در حلقهی عاطفیمون نگه داریم و مهمترین عامل این وابستگیها مهربانیست. مهربانی و توجه معجزهی زندگیست. برای هم وقت بذاریم!
با درود به سرکار نگارمن! «مادر بزرگها هرگز نمی میرند» یک داستان کامل عاطفی و سرشار از خاطراتی است که در اعماق قلب مخاطب بستری برای ماندن پهن کرده است . به گمانم فقط آثاری ماندگار می شوند که صداقت و اخلاص جوهر قلمش باشد. آن مهربانیها و آن دلسوزیهای پدرتان را در آن همه خاطرات مادربزرگتان چیز کمی نبینید . شاید شما چراغ ایوان را خاموش می کنید تا حشرات به جرم عاشقی نسوزند اما پدرتان بیشتر مایل بود روشن باشد تا همان حشرات عاشق دختر محبوبش را نگزند تا شب راحت بخوابد و رویاهای خوش ببیند. موفق و سلامت باشد و با آرزوی بهترین ها برای شما!
مرسی آقای خادم ازتون که خوندین و با محبت برامون نوشتین، حتما همینطوره که میفرمائین. باید بزرگ میشدم و مادر تا میفهمیدم. فکر کنم الان باید مامانبزرگ میداشتم تا بیشتر ازش یاد میگرفتم.
شراب جان عزیز، مرسی از شما که خوندین. مادربزرگها با هر فرهنگ و از هر تباری مادربزرگان با تموم محبتهای پنهان و عیان و مجوزهای دزدکی به نوهها:)
روح هر دو مامانبزرگای عزیزتون شاد و جاشون در بهشت باشد و یادشون تا ابد ته قلبتون.