«حسن خادم»
مرد جوان کلید را در قفل چرخاند و با احتیاط وارد آپارتمان کوچکی در طبقه ی دوم ساختمانی مسکونی شد و آرام و بیصدا در را پشت سرش بست. از موکتی طلایی شکل گذشت و تقریباً ابتدای سالن یا نشیمن پاهایش به زمین که فرش کهنهای روی آن را پوشانده بود، چسبید. شاید نزدیک به ده ثانیه نفس در سینهاش حبس شد و بی آنکه مژه بزند، با ناباوری به پیرزنی که کاسه و قاشقی به دست داشت، خیره ماند. بعد درحالی که رعشهای بر تنش وارد آمده بود و اضطراب دلش را بهم میزد، چیزی شبیه به این جمله را زیرلب زمزمه کرد:
ـ این که داشت میرفت، اینجا چی کار میکنه!؟
هنوز بیحرکت مانده بود. شاید اگر شب تاریکی بود، بلافاصله با دیدن شبحی داخل آپارتمان فوراً آنجا را ترک میکرد اما وسط روز بود و نور آفتاب داخل خانه پیرزن پهن شده بود و هر دو بیحرکت و حیرتزده به یکدیگر چشم دوخته بودند. پیرزن وحشتزده و لرزان به او خیره مانده بود. مرد جوان نه راه پس داشت، نه راه پیش زیرا پیرزن او را میشناخت و به همین دلیل با ترس به حرف آمد و گفت:
ـ ای وای شما اینجا چی کار میکنید؟
مرد جوان با چیزی که ترکیبی از ترس و اضطراب و هیجان و ناباوری بود نفسزنان هنوز قادر به حرف زدن نبود. فقط با چشمان متعجبش گردشی سریع به اطراف خانه انداخت و نگران از اینکه شخص دیگری داخل خانه باشد، نفسش را به همراه آب دهانش فرو داد و دست راستش را بالا آورد و حرکتی کرد که دوست داشت پیرزن معنایش را بفهمد: ساکت باش!
پیرزن قدمی عقب رفت و بیاعتنا به قاشقی که از میان پنجهاش بر روی فرش افتاد، با ترس و لرز به حرفش ادامه داد:
ـ شما کلیدسازید میشناسم شما رو... اینجا بیاجازه اومدید چی کار؟
و مرد جوان بلافاصله به سمت در برگشت و قدمی جلو رفت.
ـ صبر کن ببینم، شما برای چی اومدید اینجا؟
و مرد جوان کلید را در قفل قرار داد و گردشی به آن داد و در را از داخل بست و سپس کلید را در جیبش گذاشت و آنگاه برگشت وسعی کرد چهرهای خشن و بیرحمی به خود بگیرد. تا حدودی هم موفق شد و پیرزن عقب رفت.
ـ ای وای.
ـ داد نزن!
ـ داد نمیزنم. چی میخواهی. اومدید اینجا برای چی؟
و روی کاناپه کهنه و مندرسی که داخل نشیمن قرار داشت، افتاد. کاسه را رها کرد و نفس زنان چشم به مرد جوان که به سویش میآمد، دوخت.
ـ کاری باهات ندارم، فهمیدی؟
پیرزن با حیرت و وحشت سرش را چندبار تکان داد، درحالی که چشم از او نمیگرفت.
ـ اگه داد بزنی دهنتو میبندم که نتونی نفس بکشی فهمیدی یا نه؟
ـ فهمیدم. داد نمیزنم. هر چی میخواهی بردارو ببر.
مرد جوان مقابلش ایستاد:
ـ تنهایی؟
ـ تنها هستم. چرا اومدید اینجا؟
ـ مگه الان بیرون نبودی؟
ـ نه، از صبح خونه بودم. هر چی میخواهی بردار، زود باش برید از اینجا.
ـ گفتم نترس، کاریت ندارم.
ـ فهمیدم. از کلید خونهام یکی برای خودت ساختی اومدی اینجا دزدی کنی!؟
ـ ساکت باش، حرف نباشه!
بعد در سکوت پراضطرابی به یکدیگر خیره ماندند.
مرد جوان بلاتکلیف مانده بود. پیرزن دیگر او را شناخته بود. همین سه روز پیش برای ساخت کلیدی به او مراجعه کرده بود. مرد جوان مدام آب دهانش را فرو میداد و چشمانش را به اطراف آپارتمان پیرزن میگرداند. یکدفعه بلند شد، پنجره سالن مشرف به خانه مقابل بود. پرده را کشید. پیرزن بیحال شده بود و مرد جوان هنوز نمیدانست چه تصمیمی بگیرد. صندلی را جلو کشید و مقابل پیرزن نشست و نگاهش کرد.
ـ بردار ببر هر چی میخواهی، من حالم داره بد میشه.
ـ داد نمیزنی که؟
ـ گفتم داد نمیزنم، نفسم بالا نمیاد. فقط زودتر برید از اینجا... چی میخواهی؟ میدونم اومدی دزدی کنی. مردم به تو اعتماد دارند، این چه کاریه میکنی؟
ـ گفتم ساکت باش. خفه میشی یا نه؟
ـ باشه خفه میشم.
ـ اگه صدات بیاد بالا میکشمت!
ـ ای وای نه، خدایا. داد نمیزنم، به من کاری نداشته باش.
و مرد جوان ترسید مبادا ناخودآگاه و بیآنکه اراده کرده باشد، فریادی بکشد. به همین خاطربشدت نگران شد.
ـ سر جات بشین کاری باهات ندارم. درم قفل کردم فهمیدی؟
و پیرزن با رنگی پریده و وحشتزده سرش را تکان میداد و گاهی نیز به در خانه چشم میدوخت. مرد جوان تکه پارچه ای گلدار و نمدار از آشپزخانه برداشت. انگار دستگیره بود. آن را از هم شکافت و خود را به پیرزن رساند.
ـ توره خدا اذیتم نکن، داد نمیکشم.
ـ هیچی نگو، کاریت ندارم، میفهمی یا نه؟
و صدای اعتراض پیرزن ناگهان به نالههایی بریده بریدهای تبدیل شد زیرا مرد جوان نوار پارچهای را از شکاف دهانش عبور داده بود و آن را در پشت سرش محکم بست. پیرزن کمی ناله کرد بعد کم کم آرام شد. رنگ چهره زرد و استخوانیاش مثل گچ سفید شده بود. کمکم بیحس میشد. سرش روی کاناپه افتاد و مرد جوان صورتش را جلوتر برد تا پیرزن به خوبی ترس و وحشت را احساس کند. سپس دستهای او را نیز از پشت بست و به این ترتیب خیالش تا حدی آسوده شد.
ـ کسی نمیخواد بیاد خونت؟
پیرزن چند بار سرش را تکان داد تا خیال مرد جوان راحت شود.
ـ خیله خُب.
و بعد روی صندلی نشست. دوباره انگار چیزی از فرق سرش سرازیر شد. سرمای پر از اضطرابی زیر پوستش موج خورد و ناامیدی و هراس را به میان جریان خونش کشاند. سعی میکرد افکارش ثابت و به آن مسلط شود. باید هر چه زودتر تصمیم آخرش را میگرفت. سه راه بیشتر نداشت. یا سرقتش را میکرد و میرفت و یا پیرزن را میکشت و بعد سرقتش را انجام میداد و یا بیآنکه دستبردی بزند، خانه را ترک میکرد. بعد نفس عمیقی کشید تا راههای پیشرویش را خوب بررسی کند. اتاق نشیمن کمنور و تیره شده بود. بلند شد چراغ را پیدا کرد و آن را روشن نمود و این بار روی کاناپه کنار پیرزن نشست و پنجه ی سمت چپش را در میان موهای جو گندمی و نیمه براقش فرو کرد تا بهتر فکر کند. کمی خم شد درحالی که سیاهی چشمانش به دنبال راهی کمخطرتر به اطراف میگشت. بعد انگار چیزی یادش آمد و بلافاصله دستکش پارچهای سفیدرنگی را از جیب شلوارش درآورد و پنجههای سرد و استخوانیاش را میان آن ها جا کرد، طوری که پیرزن بیشتر ترسید. جلوتر رفت و پرسید:
ـ پولات کجاست؟
و پیرزن با نگاهش تنها اتاق خانه را نشانش داد. مرد جوان بلند شد و داخل اتاقخواب شد. آنجا یک صندوق چوبی، یک درآور و یک تخت یک نفره قرار داشت. کف اتاق با فرش کوچکی تزیین شده بود. پنجره اتاق نیز به حیاط خلوت راه داشت. با این حال مرد جوان پردهاش را کشید و کلید برق را زد و به سرعت نگاهی به اطراف اتاق انداخت و بیمعطلی سر صندوق رفت. قفلی نداشت آن را گشود پر از لباس بود. داخل آن را به هم ریخت و به سرعت به سراغ درآور رفت. از کشوی بالا شروع کرد. مقداری پول و طلا در همان کشوی بالایی قرار داشت. بعد به سرعت به سراغ کشوهای دیگر رفت. چیزی نیافت و بار دیگر کشوی بالایی را با ولع و حرص و هیجانی توأم با ترس و نگرانی گشود و دستی روی طلاها و اسکناسهای پیرزنِ دربند کشید.
به اندازه شش ماه کاری او آنجا طلا و پول وجود داشت. داخل کشوی یکی مانده به آخر ساک پارچهای سرمهای رنگی را دیده بود، همان ساکی که پیرزن گاهی با خود حمل میکرد و به خیابان میرفت. ساک را برداشت و اسکناسها و طلاها را داخل آن ریخت و بعد نگاهی گذرا به همه سوی اتاق انداخت و سپس چراغ را خاموش کرد و شتابان برابر پیرزن ایستاد. کمی خم شد و به گوشوارههای پیرزن خیره شد. پیرزن سرش را عقب گرفت و درحالی که به سختی نفس میکشید سعی کرد به چشمان مرد کلیدساز خیره نشود. مرد جوان از روی دستکش سفید گوشواره او را لمس کرد اما انگار از خیرش گذشت. بعد عقب رفت و روی کاناپه ولو شد. نگاهی به ساعتش انداخت. چیزی به یازده صبح نمانده بود که ناگهان صدای زنگ در آپارتمان در سالن طنین افکند. مرد جوان وا رفت و خشکش زد. تپش شدید قلب به سینهاش میکوبید. چه کسی بود؟ سر پیرزن همراه چشمان وحشتزدهاش به آن سمت چرخید و بعد نگاهی به مرد جوان انداخت. او اشاره میکرد که صدایش درنیاید. پیرزن آب دهانش را فرو داد و لحظاتی میان جیغ زدن و سکوت پراضطرابی باقی ماند. مرد جوان به وحشت افتاد. ساک پول و طلا را روی کاناپه رها کرد و به سرعت خود را به او رساند و کف دستش را جلوی دهانِ با دستمال بستهی پیرزن گرفت. خیالش راحت شد. دوباره صدای زنگ برخاست. مرد جوان بیآنکه حرفی بزند با اشارهی دست و حالت چهره از پیرزن میپرسید: کیه، کی اومده این وقت روز؟
و پیرزن پاسخ گنگی داد که مرد جوان چیزی نفهمید. اما با صدای زنگ بعدی زنی پیرزن را به اسم خواند:
ـ ملیحه خانم خونه هستید؟ ملیحه خانم، برای پول آب اومدم.
داخل اتاق نشیمن سکوت پراضطرابی موج میخورد. زن همسایه از بیرون آپارتمان یک بار دیگر پیرزن را صدا زد و بعد دنبال کار خود رفت اما مرد جوان احتیاط را از دست نداد. چند دقیقه محکم دهان او را چسبید و بعد که کمی خیالش راحت شد، آرام دستش را پس کشید و گره پارچه را در پشت سرش محکمتر کرد. پیرزن که پوست و استخوان لرزانی بیش نبود دیگر رنگ به چهره نداشت، سرش روی کاناپه خم شده بود و به سختی سعی میکرد از راه بینیاش نفس بکشد. مرد جوان دوباره روی کاناپه چرک و مندرس نشست و بند ساک پارچهای حاوی اسکناسها و طلاهای پیرزن را به دست گرفت. برای خروج از خانه کمی زود بود و این بار افکارش را جمعوجور کرد که تصمیم آخر را بگیرد. دوباره به سراغ سه راه پیش رویش رفت درحالی که اضطراب و نگرانی در وجودش موج میخورد. وقتی پیرزن را میدید که از خانهاش دور میشد فرصت را غنیمت شمرده و وارد آپارتمانش شد، اما اشتباه کرده بود، هر که بود شبیه این پیرزن بود، درحالی که هنوز شوک دیدن او در خانه کاملاً وجودش را ترک نکرده بود. دستی بر کیسهی پارچهای پول و طلا کشید و نفس عمیقی بیرون داد و در میان موج افکارش فرو رفت. کار سرقت تمام شده بود. و فقط مانده بود تکلیفش را با پیرزن معلوم کند. تاکنون کسی را نکشته بود و حتی تصورش لرزه بر بدنش وارد می ساخت. چه باید میکرد؟ به همین وضع او را رها کند تا بمیرد یا آنکه رهایش سازد و سپس به همراه کیسه پول و طلا و دکهی کلیدسازیش خود را گم و گور سازد. اما دیر یا زود او را خواهند یافت. بدون شک رد این سرقت را دنبال خواهند کرد و پیش از آنکه بتواند طعم این پولها و طلاهای پیرزن را بچشد، دستگیر خواهد شد. آیا حاضر بود از پولها و طلاها بگذرد و از پیرزن طلب بخشش کند و او نیز مرد جوان را ببخشاید و بعد خانه را بیهیچ حادثهای ترک گوید؟ اما نیم بیشتر راه را آمده بود و انگار خیال نداشت به نقطهی اول بازگردد. با خودش فکر میکرد در هرحال این پیرزن حتماً او را لو خواهد داد. دوباره گیجی و بلاتکلیفی و سردرگمی به افکارش چنگ زد و کیسه حاوی طلا و اسکناسها را به سینهاش فشرد تا کمی قوت بگیرد و شاید جرقهای در میان ابرهای فکر و خیالش روشن شود و به تصمیم آخر برسد.
کمی بعد از جایش بلند شد. کنار پنجره رفت و لبهی پرده را کناری زد و با احتیاط نگاهی به بیرون انداخت. چیزی غیرعادی به چشمش نخورد. بلافاصله پرده را رها کرد و بعد نفسش را آزاد نمود و دوری اطراف اتاق نشیمن زد و باز روی کاناپه نشست. پیرزن تقلا نمیکرد و بیحرکت چشم به کاسهاش که در کنارش قرار داشت دوخته بود. دیگر حتی رمق ناله کردن هم نداشت. اما مرد جوان هنوز تصمیمش را نگرفته بود. کمی بعد فکری به خاطرش رسید. یک تهدید جدی شاید بتواند راهگشا باشد:
ـ بهش میگم اگه حرفی بزنی و بیان منو دستگیر کنن، مطمئن باش همین که آزاد شدم میام سروقتتو و اون وقت میکشمت.
بعد نگاهی به او انداخت. پیرزن کمی جابجا شد و این بار نگاهی به مرد جوان انداخت و سپس سرش را روی کاناپه خواباند و به جایی در گوشهی سقف چشم دوخت و مرد جوان بار دیگر افکار و تصوراتش را دنبال نمود:
ـ آره به گمونم فکر خوبیه، خیلی ترسوئه اگه حسابی بترسونمش جرأت نمیکنه بره منو لو بده... بعدشم میرم و خلاص. اون وقت جامو عوض می کنم و به سلامت. اما لازمه حسابی بترسه که هوس نکنه بره شکایت کنه... آره این بهترین فکره...راه دیگهای نیست، بر فرض که بازم بره شکایت کنه، مجازات سرقت کجا، مجازات قتل و آدمکشی کجا؟ به خاطر یه مشت اسکناس و طلاجات برم بالای دار؛ نه... نمیگذارم اینطور بشه... فکر خوبیه محکم تهدیدش میکنم اون وقت جرأت نمیکنه جایی حرفی بزنه، پیرزنه جونشو دوست داره... کاشکی نبودی خونه، گرفتارم کردی، اما اون زنه چقدر شبیه این پیرزنه بود... ولش کن.
بالاخره تصمیمش را گرفت و به سراغش رفت. ابتدا دستهایش را باز کرد و بعد پیش از آنکه پارچه نمدار را از جلوی دهانش بردارد، سرش را جلو برد و دهانش را به گوش راستش نزدیک کرد و گفت:
ـ میخوام آزادت کنم اما به یه شرط. شرطم اینه که چیزی به پلیس نگی و هوس نکنی بری از من شکایت کنی، فهمیدی یا نه؟ اگه قول بدی حرفی نمیزنی آزادت میکنم، منم میرم. اما اگه بری منو لو بدی همین که از زندان خلاص شدم میام میکشمت فهمیدی یا نه؟ به من نگاه کن. حالا اگه قول میدی حرفی نزنی آزادت میکنم... کجا رو نگاه میکنی، به من نگاه کن... بگو حرفی نمیزنم. هان چی میگی. فهمیدی چی گفتم؟
و ناگهان رعشهای پراضطراب بر تن مرد جوان وارد آمد. با پنجهی راستش فشاری به گونهاش وارد آورد و سرش را به سمت خود برگرداند اما چشم پیرزن به سمت او نیامد و نفسش انگار جایی در میان سینه استخوانی و تنگش مانده بود.
یکدفعه مرد جوان فریاد خفهاش را خورد و صدایی از گلویش برخاست. پیرزن گویی غرق فکر عجیبی بود و هنوز فرصت نکرده بود به پیشنهاد مرد جوان بیاندیشد. مرد جوان هراسان و وحشتزده صدایش زد. بیفایده بود. آنگاه به سرعت گرهی پارچه را گشود و دهانش را آزاد کرد. لبهایش بیحرکت مانده بود و دندان مصنوعی پایینیاش کمی از جایش بیرون زده بود. پیرزن مرده بود و هراس خوفناکی تمام هیکل مرد جوان را سوزاند. ناگهان برق خانه رفت و اتاق نشیمن در تیرگی ناامیدکنندهای فرو رفت. مرد جوان انگار در کابوسی غرق میشد و بلافاصله زیر پوستش مایعی خنک که به تدریج گرم میشد شروع به حرکت کرد و در همان حال قلبش از میان حفرهای محکم به سینهاش میکوبید. بعد احساس مبهم و هراسانگیزی همچون هوا همه ی وجودش را فرا گرفت و او آن لحظات اصلا نفهمید این مزه و طعم اولین قتلی است که مرتکب شده است!
7/2/1998
Instagram: hasankhadem3
نظرات