«ونوس ترابی»
ما ز یاران چشم یاری داشتیم...
شاید برای همین اسمش را گذاشتم مازیار. برای بقیه مازیار است، برای من ما ز یار. سوختهام. تیر کشیدهام. حالا دیگر سه سال میشود. چه شد؟ از کجا آمد؟ دود شد؟ نمیشود خودت را گول بزنی. فریب با تمام فریبش شیرین است. میدانیها! میدانی یک جای کار بوی گند گرفته اما نمیخواهی پیاش را بگیری. چون خوشی. در خلسهای. آن بوسهها و آن تن گرم را دوست داری. دیگر زندان و شکنجه و نویسنده و مبارزه یادت میرود. میشوی یک کثافت مثل خود او! اما کدام زن است که نداند وقتی نبض شک روی شقیقهاش رخت میتکاند تا بیندازد روی بند رسوایی، نباید خودت را در حالا-بماند-فردا گم و گور کنی. نباید در لحظه زندگی کنی. نباید به زن چوب به دست زیر پوستت بیلاخ حواله کنی.
من کردم. هم بیلاخ حواله کردم و هم خودم را گم و گور. میخواستمش. اولین مردی بود که در روزهای تقویمم بست نشسته بود تا از قرمزها بیزار شوم و روی روزهای سفید آسودگی و دیدار سواری کنم. آن طناب بیاعتمادی را فقط یکبار از گردنم شل کردم. افسارم تا پیش از تاریخ بیست و پنج دیماه آن سال دست خودم بود. بار که گرفتم، دو نیم شدم میان رد یک مرد و احتمال یک مرد دیگر. از همان اول میدانستم خودش رفته است اما محال است پایش را از زندگیم بیرون کشیده باشد. همیشه آنطور میگفت. خودش میخواند که من «باد میشم میرم توو موهات». اما فقط اشک شد رفت روی گونهم و سیگار شد و رفت روی لبم. فقر شد و رفت توی جیبم.
بچهاش دور اتاق میدود و دوباره سوزنش گیر کرده است. یاد گرفتهام کمی بغلش کنم. اما فقط به سقف و در و دیوار نگاه میکند. جلسات گفتاردرمانیاش مفت هم نمیارزد. انگار این موجود در یک دنیای دیگری سیر میکند.
خستهام!
شبها، پایم قلقلکی میشود و ضعف میرود و یکهو بالا میپرد. کمبود ویتامین دارم. دکتر تغذیه یک مشت اسم فلز ردیف کرد در نسخهام: آهن، منیزیم، روی...
-خانم جدی بگیر. الکی نبود که ابا و اجدادمون توی ظرفای مسی پخت و پز میکردن! جون میگرفتن به خدا. ما دیگه حتی توی قوری فلزی هم چای دم نمیکنیم و همه قهوه خور شدن! استخونا هم پوووک. طرف راه میره، من صدای پیچ و مهره میشنوم!
چرا فکر میکند دارد حرفهای مفید میزند؟
-غصه داری و فکر و خیال خانم! نکن با خودت.
این یکی را چرت نگفت. حوصله حرف زدن ندارم. حالا از حس قلقلک و ضعف پاها رسیدهام به توهم. انگار دست گرمی هرشب پاهایم را میمالد. دست اوست! حس خودش!
بیدار شدم. در خود ظلمات. او هیچوقت نمیگفت تاریکی. حالا چرا داشتم تکرارش میکردم، نمیدانم!
مازیار را به زور قرص خوابانده بودم. در شبانهروز فقط ۴ ساعت میخوابد. عذاب که بیاید هی نخکش میشود و طول و عرض میزاید اما تنها شکافته شده است و دریغ از تمام شدن. بلند شدم بروم قرصی به خورد این بدن بدهم تا دستکم بتوانم بخوابم.
مردم هنوز در خیابان بودند و صدای مرگ بر دیکتاتور میآمد.
کسی از کوچه ما الله اکبر گفت. معلوم بود که از روی پشتبام گندهگوزی میکرد وگرنه تخم گفتنش را در میان مردم عادی نداشت.
-لجن!
کسی در جوابش چیزی را برای دهان رهبر یا ماتحتش حواله داد. اکبر با رهبر خوب میخواند. خندهام گرفت
دستخوش!
ایرانی جماعت با شعر و ریتم و وزن زاده میشود. خلاقیت از شعارهاشان هم پیداست.
قلپ آخر آب را داشتم سر میکشیدم. امگا ۳ زیادی آدم را خفه میکند. چرا فکر میکردم آب بیشتر فشارش میدهد پایین؟ امگا۳ شبیه بغض است. خاصه با این لوزهها، هیچ آبی پایینش نمیدهد.
قلپ آخر. شیشه شکست و چیزی افتاد توی آپارتمان که دود غلیظی را میداد بیرون. کسی از بیرون فریاد زد:
-جرئت داری بیا بیرون مادر جنده! شعار علیه رهبر میدی؟
چه میگفت؟ شعار کجا بود؟ رهبر کدام بی پدریست؟ چشمهایم داشت از کاسه درمیآمد. انگار سیخ داغ میکردند در حلق و راه نفسم.
با دستْ مازیار را میجورم!
خوابانده بودمش پای تلویزیون. میترسیم لگدش کنم. کورمال کورمال روی زمین دست میکشم. کل دستم فرو رفت در رطوبتی نیمه داغ. انگشتم را بو کردم. از ترس شاشیده اما تکان نمیخورد. قاپیدمش زیر بغل و با همان لباس خواب به سمت در دویدم. با دست دیگرم در و دیوار را میپاییدم. اما آپارتمان چهل و هشت متری که این حرفها را ندارد. یک در سرویس بهداشتی و حمام است و دیگری در خانه. داشتم بالا میآوردم اما اول مازیار را از در هل دادم بیرون. سر بچه به میلهها خورد. بهتر از خفگی با این دود عجیب غریب بود.
همسایهها جمع شدند و مدام سؤال میپرسیدند.
کاش خفه شوند. دارم میمیرم. اصلن نمیدانم چرا و چه شد که اینجا را نشانه گرفتهاند.
پی مازیار بودم. پیشانی بچه خراش برداشته و خونی بود.
نگرانش نبودم. همسایهها بغلش کردند. آب چشمم بند نمیآمد. مگر چشمه اشک آدم چقدر میجوشد؟
-خدا لعنتشون کنه! ببین بی شرفا کارشون به کجا رسیده که دیگه به خونه مردم تجاوز میکنن!
-به حریمش بگیم صحیح تره!
-وا! حالا شما توی این هیری ویری درس ادبیات میدین؟ یکی به این طفلک آب برسونه. چشش درومد. بچه رو من میبرم بالا.
کور شده بودم ولی «بچه رو من میبرم بالا»ی زن همسایه، برق از کلهام پراند. این بچه که عادی نبود. میزد خانه مردم را درب و داغان میکرد.
-نه بدینش به من. خوبیم ما!
مادریام حرف نداشت! به جای نگرانی برای مازیار، نگران خانه همسایه بودم!
-تجمع نکنید. کنار کنار...
صدای بم مردانهای بود که با تحکم همسایهها را کنار میزد و میآمد بالای پلهها.
-مگه سینماست؟ متفرق بشین. همین حالا. گروهبان قاسمی، خونه رو وارسی کن!
با پوتینهای سیاه و ماسک به صورت وارد آپارتمانم شدند. جای لگد پوتینشان به در ورودی به اندازه یک نعلبکی توو رفت. نمیدیدم اما صدای شکستگی چوب را شنیدم. میشناختمش. همانجایی بود که خودم با سریش و براده چوب تعمیر کرده بودم. همانروز که مازیار برای بیرون آوردن کفشش، سمج و عاصی با پا به در کوبیده بود.
-صاحب این خونه کیه؟ کی اینجا ساکنه؟
صدایم در نمیآمد. سعیام را کردم ولی دو فرقون گچ ریخته بودند سرتاسر نای و ریهام. هنوز از چشمم آب میآمد و با سرفه چندبار بالا آوردم. گند زدم به ساختمان!
دستم را بالا بردم. مازیار در بغلم میلرزید و آن «اِ» کشدارش از همیشه بلندتر بود. چطور این بچه نه سرفه کرد و نه چشمم سوخت؟ فقط از ترس خودش را خیس کرده بود. دلم سوخت و با همان شلوار خیس، بیشتر به خودم چسباندمش.
-صدا مردونه بود جناب سروان! خودم شنیدم. زن شعار نداد. ولی مطمئنم از اینجا بود! از همین طبقه. فقط همین واحد رو به کوچهست.
-آقا مگه مسلمون نیسی؟ یه زن تنها و یه بچه اینطور جهنم به پا کردن واسه یزید؟
سروانشان باتومش را درآورد تا مردم را بترساند بروند خانههایشان. صداهای تند و پرحجمی از دهانش زد بیرون. «ب» بزرگش را با انعکاس بیشتری در گوشم شنیدم. میتوپید که «برو» یا «برید»؟ کش صدایش شبیه آن «اِ» وامانده مازیار من بود.
مردم رفتند. غر میزدند اما رفتند. کسی مگر کاری برای یک مادر و بچه معلول میتوانست بکند؟
-از این داستان کلیپ دربیاد، برای تک تکتون داستان میشه! گفته باشم. آدم غریبه توی این ساختمون نبوده. پس بشینید سر زندگیتون!
غرها بلندتر شدند. سروانشان با تمام قدرت باتوم را روی میله نردهها کوبید. انگار چیزی نزدیکی گوشم ترکانده باشند، جیغ زدم. مازیار افتاد روی کاشی و او هم شروع کرد به جیغهای ممتد کشیدن.
لگدی زد به رانم.
-خفهخون! اون توله سگ رو هم خفه کن!
جایش سوخت. شیناش را پر کرد و با انگشت روی سر مازیار کوبید که ساکتش کند.
مادر و پسر در هم تنیده بودیم. یک ساعتی از آن یورش مبهم میگذشت. هنوز درست و حسابی نمیدیدم.
باز سروانشان آمد و کنارم زانو زد. بوی شربت معده آلومینیوم در مشامم پیچید. چیزی در یک لیوان آب هم میزد و داد دستم.
-غرغره کن توی دهن و بکش بالا توی بینیت، خانوم! اثر گاز اشکآور رو کمتر میکنه.
باتومش را روی زمین گذاشته بود و با همان دست برای من لیوان را نگه داشت. مازیار هنوز جیغ میزد و سرش را به اطراف تکان میداد.
-شوهرت کجاس خانوم؟
مایع را در دهانم چرخاندم و همانجا روی کاشی تف کردم.
-شوهرم کجا بود؟ شما چه مرگیتونه؟ مگه من و این بچه چیکار کردیم که گاز اشکآور میزنین توی خونه؟؟
-کی شعار داد پس؟
از سوراخ بینیام مایع را کشیدم بالا. نشست ته حلق و مزه آهن و نمک در دهانم پیچید. بی خجالت دوباره تف کردم. افتاد روی پوتینش. مازیار آرامتر شده بود اما همچنان آن واک نامفهوم را از دهان بیرون میداد.
-خانوم آروم باش. این چشه؟
منتظر جواب نشد و دستور داد خانه را پاکسازی کنند. مگر میشد آن دود به راحتی محو شود؟ میخواستم دراز بکشم اما حالت تهوع داشتم.
-برین گم شین و بذارین راحت باشیم. ریدین توی زندگی و مملکتمون!
-هوی! نذار ببرمت کت بسته و بگم خودش بود شعار داد علیه آقا ها!..جمع کن خودتو!...گروهبان اون ملافهها رو بیار بپیچیم دور این و ببریمش توو!
گوشم سوت میکشید. نه چشمم میدید و نه درست صداها را تشخیص میدادم. انگار سینهپهلو کرده باشم که آنطور گلو و حلقم آش و لاش بود و میسوخت.
یک سر ملافه را دستم داد و سر دیگر را خودش گرفت.
-بگیرش و خودتو روی زمین بکش بیاریمت توو! همین فردا میری میگی بهم دست زدن و تجاوز کردن!
-نکردین؟
-میزنم توی دهنتا. غلط زیادی نکن و بتمرگ توی خونهت و زر نزن. هود رو روشن کن تا صبح و فقط اجازه داری پنجره اتاق خواب و آشپزخونه رو باز نگه داری. این شیشه رو هم بده عوض کنن. یه اشتباهی بود تموم شد! فردا توی بیبیسی و شبکه سعودیا ببینمت خون خودت و بچهت حلاله! خود دانی!
گروهبانشان مازیار را بغل کرد. چندشش شد از وضعیت خیس بچه و یک «اَه» غلیظ گفت.
-چقدرم زرت و زورت میکنه! چشه؟ مُنگله؟؟
تا وسط سالن پذیرایی، روی گِردی شاش مازیار مرا کشید. اما بعد خسته شد و زیر کتفم را چسبید!
-بکش دستتو!
ولم کرد روی زمین.
-اینا لخت میان بیرون حالا دست ما شد نامحرم! جمع کن خودتو. ما داریم میریم....اه چه ظلماتیه اینجا. گروهبان چراغو چرا خاموش کردی؟
-فیلم دارن میگیرن از بیرون جناب سروان!
به سمت پنجره رفت و محکم پرده را کشید.
-به اونجای عمهشون خندیدن وطن فروشا!
گروهبانشان چراغ را روشن کرد..
شربت آلومینیوم کارساز بود و اشکم بند آمد. ملافه را دور چشم و دهانم مالیدم و دوباره از ته حلقم مزه آهن و نمک را توی همان ملافه تف کردم. انگار خلط از قلبم کنده شد آمد بیرون.
-گروهبان برو پایین حواست به ماشین باشه. بیسیم بزن منطقه رو گزارش بده.
صدایش آرامتر شد. خشونت پنج دقیقه پیش را نداشت. گروهبانشان از پله که پایین میرفت حس میکردی یک گونی پر از ضایعات فلزی را دارند روی زمین میکشند. خسته بود و سنگین.
چشمم را مدام به هم میزدم تا دیدم واضحتر شود. مازیار خودش را روی زمین کشید و آمد سمت من و از گردنم آویزان شد.
یک آن دیدم که سروانشان روی دیوار وار رفت و نشست روی زمین.
ماسکش را برداشت و کف دستش را گذاشت روی پیشانی. همان که باتوم را سفت چسبیده بود. همان که پرده را با حرص کشیده بود. همان که زیر کتف مرا گرفته بود و گوشههای انگشت شستش ماسید به پستان من. همان که خال به خال حالا داشت روی دیوار آپارتمان من شُره میکرد.
مازیار بلند شد رفت سمت ماسک افتاده روی فرش. بندش را گرفت و با همان ماسک سنگین دور اتاق میدوید و «اِ» را کشیدهتر میگفت.
سروانشان دستهایش را روی زانوها گذاشت و سرش را گِل دیوار انداخت. نفس سوتداری را با صدا از دهانش بیرون داد.
بوی کاپیتان بلک در آپارتمان چهل و هشت متری پیچید.
ادامه دارد...
- اول: شاه خال
- دوم: بومرنگ
- سوم: جانور
- چهارم: چشمِ یاری
- پنجم: دودمان
- ششم: آدمها و سؤالها
- هفتم: قنداق
- هشتم: آبی که از سر میگذرد
- نهم: سوسکدانی
- دهم: افسار
- یازدهم: شانزده ثانیه
- دوازدهم: خانه داغ
- سیزدهم: سه زن
من دوست دارم ادامه پیدا کند، بخصوص که شرایط امروز مملکت و زورگویی امنیتی ها ابعاد تازه ای به داستان اضافه کرده. اما مهمتر انتخاب نویسنده است: داستان از درون شما می جوشد.
در ضمن این جمله عالی بود: «خودش میخواند که من «باد میشم میرم توو موهات». اما فقط اشک شد رفت روی گونهم و سیگار شد و رفت روی لبم. فقر شد و رفت توی جیبم.»
مردم هنوز در خیابان بودند و صدای مرگ بر دیکتاتور میآمد.
کسی از کوچه ما الله اکبر گفت. معلوم بود که از روی پشتبام گندهگوزی میکرد وگرنه تخم گفتنش را در میان مردم عادی نداشت.
خیلی عالی نوشتید خانم ترابی.
اگر کسی نتونه با احساس امنیت کامل هر شعاری را خواست بده ؛ یعنی در جا زدیم. فقط شعار ها عوض شده اند. بهتره همدیگرو با احترام تحمل کنیم. هر کسی باید با احساس امنیت کامل و بدون مزاحمت از سوی کسی شعار مورد علاقه اشو بده
ممنونم که خوندید جناب مرادی.
اما بگذارید مخالف شما باشم. نه ایران سوییس است و نه مردم ایران معترضین عادی و قانع به بزک کردن مبارزه و گرفتن امتیازات سطحی.
شعارهای امروز، مشخص کننده خط فکری معترضین و خط ممیزی صفوف مردم و مزدور و رژیمیست. موضوع، ایستادن اینسو با مردم و آن طرف با نظام جنایتکار است. «الله اکبر»، گذشته از مذهبی بودن و نبودن، ندای لبیک به خون و استمرارطلبیست. با وجود اینکه به آزادی بیان اعتقاد راسخ دارم، اما امروز، الله اکبر یعنی روبروی مردم ایستادن. حالا وقت گذر و گذار است. الله اکبر، جنبش و انقلاب را به عقب برمیگرداند. ۴۳ سال «بدون مزاحمت و با احساس امنیت کامل» گفتند الله اکبر و مخالفان خفه شدند. آسیاب هم باشد به نوبت! تا در دهان الله اکبر کوبیده نشود، شعار خامنه ای قاتله ولایتش باطله معنا پیدا نمیکند!
با احترام.
ونوس ترابی
خوشبختانه در خارج از کشور این اتفاق تا حدودی افتاده. بعد از 43 سال افرادی با طرز فکرهای مختلف کنار هم ایستاده اند. صحنه هائی که اصلا تصورش هم دشوار بود.
در داخل ایران تعداد زیادی خانم های محجبه مخالف حجاب اجباری هستند و اتفاقا همین ها نقش مهمی هم دارند.
به هر حال ما هزاران ساله که همدیگرو را به خاطر عقیده و نظر و پوشش و ..... حذف میکنیم و نادیده میگیرم. انشاء الله روزی برسه با داشتن عقاید مختلف و شاید متضاد کنار هم باشیم و صحبت کنیم.
بانو ترابی من بیصبرانه در انتظار ادامه داستان شما هستم، خدا وکیلی عجب قلمی دارید، احسنت به شما
مرسی از لطفتون آقای شان.
چشم، ادامه میدم.
با مهر
من چی بگم به این همه احساس و توانایی ونوس عزیزم! پدیدهای هستی در نسل جدید.
خجالتم میدی نگارمن جانم. امیدوارم لایق زباننوازی زیبات باشم خانم ^_^