مبارزه با فساد " نـر" می‌خواهد

میم نون



دو هفته پیش آخرین ساعات جمعه بود، برادرم زنگ زد و گفت مورد حمله سارقان زورگیر قرار گرفته و دو‌ نفر جوان زیر بیست سال خفت گیری کردند و با گذاشتن چاقو زیر گلو، کیف پول و‌ موبایلش را بردند. پس از شکایت در کلانتری و دادن اطلاعات لازم و تشکیل پرونده به او‌گفتند که امیدوار نباشه چون در روز صدها شکایت مشابه میشود و سرقت زیاد شده و دزدها حرفه ای شدند و پس از دستگیری هم بعد از مدت کوتاهی آزاد میشوند و «روز از نو ، روزی از نو» و مالباخته معمولا باید شکر گزار باشه که خودش زنده مونده و بره کلاهشو بندازه هوا که هنوز نفس میکشه.

با این اتفاق یاد داستانی افتادم که مدتی قبل دوستانم در واتساپ برایم فرستاده بودند که خالی از لطف نیست:

می‌گویند که در ایام قدیم، در یکی از پاسگاه‌‏های شهر زابل، ژاندارمی خدمت‏ می‌‏کرد که مشهور بود به سرجوخه جبّار.

این سرجوخه جبار، مانند بسیاری از همکاران خودش در آن روزگار، سواد درست و حسابی نداشت ولی تا بخواهی زبل و کارآمد بود و در سراسر منطقه خدمت او، هیچ خلافکاری را یارای نفس‏ کشیدن نبود و‌ چون در منطقه دور از پایتخت خدمت میکرد مورد بازخواست قرار نمیگرفت .

از قضای روزگار، در محدوده خدمت‏ سرجوخه جبار، دزدی زندگی می‌کرد که به راستی، امان مردم را بریده و خواب سرجوخه جبار را آشفته کرده بود.

سرجوخه جبار، با آن کفایت و لیاقتی که‏ داشت، بارها دزد را دستگیر کرده، به‏ محکمه فرستاده بود، ولی گردانندگان‏ دستگاه قضا هربار به دلایلی، از آن جمله‏ فقدان دلیل برای بزهکاری دزد یاد شده، او را رها کرده بودند، به گونه‏‌ای که گاهی جناب دزد زودتر از مأموری که او را کت‌بسته به‏ مرکز دادگستری برده بود، به محل باز می‌گشت، مخصوصاً چندبار هم از جلوی پاسگاه رد می‌شد و خودی نشان می‌داد، یعنی که بعله....

و برای آدم دلسوزی مثل سرجوخه جبار تحمل این موضوع خیلی سخت بود.

یک روز سرجوخه جبار، که از دستگیری و اعزام بیهوده دزد سیه‌کار و آزادی او به ستوه آمده بود، منشی‏ پاسگاه را فراخواند و به او دستور داد که قانون‏ مجازات را بیاورد و محتویات آن را برای‏ سرجوخه بخواند.

منشی پاسگاه کتاب قانونی را که‏ در پاسگاه بود آورد و از صدر تا ذیل برای‏ سرجوخه جبار خواند: «ماده۱...ماده ۲...ماده ۳...»

سرجوخه جبار، که در تمام مدت خوانده‏ شدن متن قانون مجازات، خاموش و سراپا گوش‏ بود، همین‏که منشی پاسگاه آخرین ماده قانون‏ را، خواند و کتاب را بست، حیرت زده و آزرده ‏دل، به منشی گفت:

«اینها که همه ‌اش "ماده" بود، آیا این کتاب، حتی یک " نـر" نداشت؟»

آنگاه سرجوخه جبار به منشی گفت: «ببین در این کتاب صفحه سفید هست؟»

منشی کتاب را گشود و ورق زد و پاسخ داد: «قربان! در صفحه آخر کتاب به اندازه‏ نصف صفحه جای سفید باقی‏ مانده است.»

سرجوخه جبار گفت: «قلم را بردار و این مطالب را که می‏‌گویم‏ بنویس…» و چنین تقریر کرد: «هرگاه یک نفر، شش‏ بار به گناه دزدی، از طرف پاسگاه دستگیر و به محکمه فرستاده شود و در تمام دفعات، از تعقیب و مجازات معاف گردد و به محل‏ بیاید و کار خودش را از سر بگیرد، برابر  "نـر" سرجوخه جبار، محکوم است به اعدام!»

پس از اتمام کار منشی، سرجوخه جبار، نخست، زیر نوشته را انگشت زد و مهر کرد و پس از آن، دستور داد، اگر دوباره دزدی کرد دستگیر کنند و به پاسگاه بیاورند. دوباره او را در حال دزدی گرفتند و به پاسگاه آوردند. آنگاه او را در برابر جوخه‌آتش قرار داد و فرمان اعدام را در باره‌‏اش اجراء کرد.

لازم بذکر است میگویند این داستان واقعی و در دوران رضا شاه اتفاق افتاده و در تاریخ به عنوان یک مامور شجاع و دلسوز ثبت است. گویا خبر این ماجرا، به گوش حاکم وقت‏ رسانده شد و حاکم خراسان و سیستان دستور داد سرجوخه جبار را به حضورش ببرند.

هنگامی که سرجوخه جبار به حضور حاکم‏ رسید حاکم پرخاش‏ کنان از او پرسید چرا چنان‏ کاری کرده است؟

سرجوخه جبار پاسخ داد: «قربان! من دیدم در سراسر قانون‏ مجازات، هرچه هست، "ماده" است ولی حتی یک‏ "نـر" توی آن همه "ماده" نیست. آن‏وقت‏ فهمیدم عیب کار از کجا است و چرا دزدی‏ که یک منطقه را با شرارت‏‌هایش جان به سر کرده است، هربار که دستگیر می‏‌شود، بدون‏ آن‏که آسیبی دیده باشد، آزاد می‏‌شود و به محل‏ باز می‌‏گردد. این بود که لازم دیدم درمیان‏ "ماده‌"های قانون مجازات، یک " نـر" هم باشد. این است که خودم آن "نـر" را به قانون اضافه و دزد را طبق قانون "نـر" اعدام کردم و منطقه را از شرّ او آسوده گردانیدم!

و حق با سرجوخه جبار بود… با این "ماده‌ها" نمی‌شود با فساد مبارزه کرد،" نـر " می‌خواهد...