کاشکی
عترت گودرزی الهی
دوستی می گفت بچه که بودیم چقدر کاشکی هامون زیبا و دست نیافتنی بودند.
عروسک باربی دختر خاله ام را خیلی دوست داشتم. یک شب با آه بچگانه ای گفتم: «کاشکی من هم یک باربی داشتم». هفته بعد که تولدم بود عروسک باربی قشنگی از مادرم کادو گرفتم. بعدها فهمیدم او در سفر پاریس چند ماه پیشش آن را برایم خریده و پنهان کرده که روز تولدم به من هدیه کند.
وقتی بچه بودم کاشکی ها آرزوهای بر نیاوردنی بودند که گاهی برآورده می شدند. مثل «کاشکی آن تکه شکلات روی کیک تولد مال من میشد»، «کاشکی می توانستم تا دیر وقت کارتون مورد علاقه ام را تماشا کنم»، «کاشکی فصل تابستان تمام نمی شد و می توانستم هر روز در استخر شنا کنم».
ای کاش همه کاشکی های بچه گانه و آرزوهای کوچک برآورده شدنی بودند.
بزرگتر که شدم کاشکی هایم هم بزرگ تر شدند. دیگر بالغ شده بودم، به دنیا با چشم دیگری نگاه میکردم. سر کلاس دبیرستان با خود میگفتم «کاشکی بهترین نمره را در انشا بگیرم». هنگام بازی والیبال میگفتم: «کاشکی تیم ماه اول شود». پسرهای بزرگتر از خودم را که می دیدم یکی را در خیالم انتخاب میکردم و می گفتم: « کاشکی او نامزد من میشد».
وقتی ۱۸ سالگی تصدیق رانندگی گرفتم و پدرم، که قاضی عالی رتبه ای بود، توانست برایم ماشینی مطابق بودجه اش بخرد، کاشکی هایم رنگ دیگری به خود گرفتند چون با دیدن هر ماشین مدل بالایی میگفتم: «کاش اون ماشین مال من بود».
وقتی مرد دلخواهم را پیدا کردم و به خانهاش رفتم کاشکی ها دیگر کاشکی نبودند. آنها به صورت آرزو درآمده بودند و من باز هم به خودم گفتم: «کاشکی همیشه همینطور خوشبخت باشم»، «کاشکی بچه های باهوش و فداکاری به دنیا بیاورم»، «کاشکی آنها افراد وطن پرستی باشند، درستکار باشند، وطنشان را عاشقانه دوست بدارند».
سالها میگذرد، بزرگ و بزرگتر می شوم. بچه هایم بزرگ می شوند. من هم ناخواسته به گوشه ای از دنیا پرتاب می شوم. حالا از وطنم دورم و کاشکی هایم رنگ دیگری به خود گرفته اند. دیگر آن ها آن کاشکی های دست یافتنی نیستند.
در حیاط کوچک خانم نشستهام. شب است. مهتاب است. گلهای یاس ایرانی ام غوغا کرده اند. چقدر آنها را دوست دارم. آنها نشانه وطنم هستند. بوی وطنم را میدهند.
آهی میکشم و می گویم: «کاشکی الان در خانهام در وطنم بودم»، «کاشکی می توانستم سرم را بر سینه مادرم بگذارم و او را ببوسم و ببویم»، «کاشکی می توانستم یک بار دیگر دست های مهربان پدرم را بر چشمانم بگذارم و ببوسم»، «کاشکی وقتی مادرم اصرار میکرد که ساعتی بیشتر کنارش بنشینم، بهانه بچه ها، کار و راه دور را نمی آوردم»، «کاشکی ساعت ها می نشستم و فقط نگاهش می کردم».
«کاشکی می توانستم معصومه خانم، ذوق علی باغبان و دده صفرا را پیدا کنم و از زحماتی که برایم کشیده اند، از شب نخوابی هایشان، از صبح زود بیدار شدن هایشان، تشکر کنم».
«کاشکی می توانستم یک بار دیگر به نانوایی سر خیابان، به سبزی فروشی محله، به بقالی سر چهارراه، سر بزنم و بعد چشم هایم را ببندم و نفس عمیقی بکشم، نفسی که جانم را آزاد کند».
«کاشکی می شد چشمانم را ببندم، وطن گم شده ام را پیدا کنم، خودم را در آغوشش بیاندازم، و از او بخواهم از اینکه ناخواسته ترکش کردم، مرا ببخشد و اجازه دهد که بر خاکش بوسه زنم و در خاکش بمیرم و خاک شوم».
شعر «ای کاش» شفیعی کدکنی در این حسرت همراهم می شود:
ای کاش آدمی وطنش را
مثل بنفشه ها
(در یک جعبه خاک)
یک روز می توانست
همراه خویشتن ببرد هر کجا که خواست
در روشنای باران
در آفتاب پاک
خیلی قشنگ!
هر روزه یاسهایتان را نوازش کنید تا به وقت همجواری با بادامهای سفید باقلوای نوروزتان برسند! نفسشان بکشید، شیرینی خاطراتتان را مزهمزه کنید و خوشنود باشید که وطنی در شما زندگی میکند که دوستش دارید، زیرا بیوطنی، بیکسیست...