چگونه عشق تبدیل به انگزایتی می شود

عترت گودرزی الهی

 

دیروز پسر و دخترهایم بدون خبر و ناگهانی به خانه ما آمدند. آن هم در روز دوشنبه، روز کاری هر سه آنها که نه وقت ناهار بود و نه تعطیلی بخصوصی. اول کمی مضطرب شدم. فکر کردم حتماً خبری شده یا اتفاقی افتاده که می خواهند مرا مطلع کنند. ولی  به دلایلی که بعدا خواهم گفت، مهر سکوت بر لب زدم. برایشان چای آوردم. دختر بزرگم گفت:

«مادر، بنشین. چقدر پذیرایی می کنی.»

گفتم:

« بچه‌ها صبر کنید برایتان سوهان عسل بیاورم.  تازه درست کرده ام.»

سه تایی با هم گفتند:

« نه نه، بنشین سوهان نمی‌خوانیم.»

این دفعه واقعاً نگران شدم و گفتم:

«چیه؟ چی شده؟ جون به لب شدم. اتفاقی افتاده؟»

سه تایی نگاهی رد و بدل کردند. دختر کوچکم لبخندی زد و گفت:

«نه مادر، اتفاقی نیفتاده. می خواهیم با تو صحبت کنیم.»

گفتم:

«باید خبر مهمی باشد که شما سه تا کارتان را ول کرده و صبح دوشنبه، که روز کاری اول هفته است، به سراغ من آمده اید.»

پسرم گفت:

«مادر اول اجازه بدین من درحضور دوتا خواهرم از شما سوالی بکنم که بعداً برایم حرف در نیاورید و نگویید دروغ گفته‌ام.»

گفتم:

« بپرس عزیزم. سراپا گوشم.»

پسرم مِن‌ومِنی کرد و گفت:

«مادر، تو در مورد اینکه دختر سیزده ساله من، که نوه جنابعالی است، در هفته دو سه بار در منزل دوستانش بخوابد، ناراحتی؟»

گفتم:

«بله شما چه می دانید که شب در آن خانه چه کسانی می خوابند؟»

پسرم نگاه معناداری به خواهرانش کرد و گفت:

«مادر جون،  ما به خانواده ای که دخترمان دوست دخترشان است، اعتماد کافی داریم.»

گفتم:

«به پدر، برادر، دوست برادر، باغبان، چه می دانم به هرکسی که در آن خانه رفت و آمد دارد هم اعتماد دارید؟»

پسرم گفت:

«برای همین مسائل است که می خواهیم با شما صحبت کنیم. شما زیادی دلتان شور می‌زند.»

دخترم گفت:

«آره داداش. مثلا مامان به من ایراد می گیرد که چرا پسر ده ساله ام را با دوچرخه به مدرسه‌اش که فقط ده دقیقه با خانه فاصله دارد، می‌فرستم.»

گفتم:

«البته که ایراد دارد. این بچه باید از چند چهارراه رد شود، آنهم  چهارراه های شلوغ. شما دو تا ماشین دارید. تو چطور راضی می شوی که این بچه با دوچرخه برود مدرسه؟»

دخترم گفت:

«برای اینکه باید مرد باشد. باید یاد بگیرد که خودش کارهای خودش را انجام دهد.»

دختر بزرگترم گفت:

«مامان خیلی حساس شده.  ماه پیش که بالای تپه ای در لس آنجلس آتش سوزی شده بود، به من می گفت  شماها باید خیلی مواظب باشید چون اون تپه ای که پشت اتاق خواب تان است، علف های زیادی دارد و اگر خدای نکرده آتش سوزی یا سیلی اتفاق بیفتد، مصیبت است. آن شب من و شوهرم تا صبح خوابمان نمی برد. همش فکر میکردیم چرا این خانه را که چسبیده به تپه است، انتخاب کرده‌ایم.»

من هاج و واج نگاهشان می‌کردم. اصلا نمی دانستم منظورشان از این همه صحبت های بی سر و ته چیست. بالاخره گفتم:

«خوب، منظور از این جلسه انتقاد از مادر چیست؟»

دختر بزرگم با خنده مهربانانه ای گفت:

«مادر جون، ناراحت نشو. ما مدت هاست که در احوالات تو کنجکاوی می کنیم. تو تازگی ها زیاد برای خودت فانتزی می‌سازی. مسائل کوچک را بزرگ می‌کنی. ما نگرانت بودیم. با دکترتان صحبت کردیم. مسائل را برایش شرح دادیم و همه به این نتیجه رسیدیم که شما انگزایتی دارید. یعنی دلواپسی و دلهره دارید که عاقبت خوبی ندارد.»

بعد دختر کوچکم یک شیشه قرص از کیفش در آورد و گفت:

«این چیز مهمی نیست. این را که دکتر خودتان داده. قرص خوبی است به نام "نکس". شما روزی یکی از اینها را بخورید دیگر نگران نمی شوید و فکر های بیخودی نمی‌کنید و از مسائل کوچک، حادثه درست نمی‌کنید.»

با خشم دستش را پس زدم و گفتم:

«ولی من مادرم و همیشه نگران همه شما. من خودم هیچ وقت تپش‌های قلب مادرم و رنگ پریده چهره او را هنگامی که دیر وقت از بازی والیبال در مدرسه بر می‌گشتم، از یاد نمی‌برم و دلم به یاد آن زمان ها می‌تپد. ما عشق مادر و مهر مادری را به حساب انگزایتی نمی گذاشتیم. من هرگز دلهره‌های پدرم را به هنگام بیماری با تب تند ناشی از سرماخوردگی‌ام، از یاد نمی برم. او مرد خویشتنداری بود. بی آنکه کلمه ای بر زبان بیاورد دست به هم می سایید و تند تند دور تخت خوابم می گشت. ما این مهر مادری و پدری را به حساب انگزایتی نمی گذاشتیم و برای آن ها قرص اعصاب تجویز نمی‌کردیم. رفتار آنها معنای بزرگ دوست داشتن و عشق بود و حالا من وقتی به شما فکر می کنم و برای بچه ها نگرانم، به عشق، به زندگی و به تمام هستی و آینده شماها می اندیشم. بچه های عزیزم، من اصلاً انگزایتی ندارم. من فقط عاشقم و عشق را با قرص "نکس" نمی توان درمان کرد.  دوای این درد فقط بوسه و لبخند و قدردانی شماست.»