بعد از تو دگر گل و بهاری ناید…

عترت گودرزی الهی

اولین بار که اسمش را شنیدم از زبان زن مهربانی بود که بعدا مادرشوهرم شد و او دختر خاله اش بود. او ارزش‌های همه چیز و همه کس را با مصطفی اندازه می گرفت. مثلاً «مصطفی از من هفت سال کوچکتره»، یا «مصطفی با همه فرق داره»، «به مصطفی می‌گم کارت را درست کنه»، «مصطفی دستش برکت داره» و…

اما هنگامی که او را برای اولین بار دیدم و شناختم، روزی بود که سر عقد من و «صدرل» با فروغ خانم حاضر شده بود. دکتر مصباح زاده شوهرم را همیشه «صدرل» صدا میزد، یعنی تقریباً همه فامیل مادری او که سادات اخوی بودند، او را صدرل صدا می‌زدند.

من و صدرل بیست سالمان بود که به هنگام تحصیل در دانشکده ادبیات ازدواج کردیم. دکتر اول زیاد موافق این ازدواج نبود، اما بعداً بسیار به او نزدیک شدم. همه مشکلات زندگی مشترک ما به دست او حل می شد.

دومین دیدار جدی و سرنوشت‌ساز من با دکتر، در لندن بود. رفته بودم که فوق لیسانس روانشناسی بگیرم. در برایتون زندگی می‌کردم. پسرم برزو را که دو ساله بود به Norland Nursery Training Collge  سپرده بودم.

شبی تلفن خانه‌ام زنگ زد. مشغول مرتب کردن مدارک مهم برای ثبت نام در دوره فوق لیسانس بودم. خانمی که با او زندگی می کردم با احتیاط در اتاقم را باز کرد.

گفت: «چرا تلفنت را جواب نمی دهی؟»

گفتم: «کار دارم.»

و او اصرار کنان گفت: «شخص مهمی است. از Grosvenor Hotel زنگ می زند.»

با تعجب گوشی را برداشتم. دکتر مصباح زاده بود. اصرار داشت که روز بعد ساعت ۶ بعد از ظهر در هتل برای صرف شام به دیدنش بروم.

از شهر برایتون تا لندن با ترن یک ساعت راه بود و بعد تاکسی و بعد رسیدن به هتل. کمی دیر رسیدم. مرا به سالن غذاخوری هدایت کردند.

آن شب با دکتر و فروغ خانم و آقای دیگری که یادم نیست چه کسی بود، فکر می‌کنم محمود منصفی بود، شام خوردیم. دکتر خیلی مهربانی کرد. موقع خداحافظی به من گفت: «فردا صبح ساعت ۱۰ با مدارک تحصیلی خودتان اینجا باشید.»

گفتم: «آقای دکتر، من فردا باید برای نام نویسی فوق لیسانسم بروم.»

خنده شیرین همیشگی اش را سر داد و گفت: «این بهتر است.»

گفتم: «چی بهتر است آقای دکتر؟»

خیلی جدی ادامه داد:‌ « شما عضو خانواده روزنامه کیهان هستید. وقتی می‌توانید روزنامه‌نگار باشید، چه لزومی دارد که روانشناس بشوید؟» بعد لحنش را خودمانی کرد و ادامه داد: «می خواهم امتحانت کنم ببینم می‌توانی این مدرسه را تمام کنید یا نه؟ من خیلی از قوم و خویش های نزدیک خودم و خانم را به این مدرسه معرفی کرده ام اما نتوانسته اند دوره آن را تمام کنند. تو تنها زنی هستی که من به این مدرسه می‌فرستم، ببینم چه‌کار می‌کنی!»

صبح روز بعد من و دکتر در دفتر London School of Journalism که واقع در Marble Arch بود، برای نام نویسی حاضر شدم.

بعد از آن دکتر هر سال به لندن می آمد، همه را جمع می کرد، چه روزنامه‌نگار بودند چه نبودند. و بعد از روزنامه های معروف و بزرگ دیدن می‌کردیم و اصرار داشت که طرز کار و تکنیک روزنامه نگاری آنها را ببینیم و یاد بگیریم.

من دو سال بعد با دیپلم این مدرسه، که به فارغ التحصیلان آن اجازه‌ی کار در مطبوعات انگلستان می‌داد، به تهران برگشتم و یک هفته بعد دکتر مرا به تحریریه کیهان برد و به همه معرفی کرد. موقع معرفی من گفت: «در ضمن، خانم زن آقای الهی خودمان است.»

با کمی دلخوری گفتم: «آقای دکتر من خودم اسم دارم.»

خنده مخصوصش را سر داد و گفت: «نه! زن الهی بودن مهم تر است.»

می دانستم به صدرل علاقه مخصوص دارد. آخرین قسمتی از کیهان که مرا برد، «کیهان خانواده» بود که فروغ خانم و آقای عادل آن را اداره می کردند.

چند ماه در آنجا بودم. برایم کار کوچکی بود. تقریباً نصف صفحه را من می‌نوشتم. با ایرادهای بیجا می‌ساختم. یک روز خیلی خسته بودم. در آن زمان من سیگار می‌کشیدم. بی اختیار در کیفم را باز کردم و جعبه سیگارم را بیرون آوردم اما پیش از آنکه حتی سیگاری بیرون بیاورم، وردست فروغ خانم با گستاخی جلوی همه‌ی آن‌هایی که آنجا نشسته بودند، با صدای بسیار بلند گفت: «در اینجا کسی نباید سیگار بکشد.»

طرز بیان آن آقا، که کمی هم به من حسادت می‌کرد، انقدر توهین آمیز بود که من همانجا کیفم را برداشتم و با اعتراض دفتر روزنامه را ترک کردم و دیگر قبول نکردم به کیهان برگردم. حتی گاهی با خجالت جواب تلفن های دکتر را نمی دادم. اما او مانند یک پدر مهربان و دلسوز همیشه مواظب ما بود تا زمانی که شوهرم برای گذراندن دوره دکترا راهی فرانسه شد. در آن زمان من دبیر دبیرستان ها بودم. یک روز دکتر به من تلفن کرد به بهانه اینکه احوال خاله جان را بپرسد.

گفت: «می‌خواهم به دانشکده علوم ارتباطات اجتماعی بیایی و مسئول کتابخانه باشی.»

کارم سخت بود. شوهرم در مسافرت بود. باید به دو بچه و مادر شوهرم که با ما زندگی می‌کرد، می‌رسیدم خانه را هم اداره می‌کردم. هرچه از مشکلات گفتم، قبول نکرد. بالاخره من سر از کتابخانه دانشکده علوم ارتباطات اجتماعی درآوردم. دو سالی آنجا بودم. آنقدر دکتر محبت می‌کرد که نمی‌دانستم چه باید بکنم.

یک روز به کیهان رفتم. وقتی به اتاق دکتر وارد شدم، با محبت همیشگی مرا پذیرفت. می‌خواستم بپرسم چرا از سه لیست حقوق می‌گیرم.

پرسید: «مشکلی پیش آمده؟»

گفتم: «آقای دکتر حقوق من…»

نگذاشت حرفم تمام شود. آقای حمیدی رئیس دفترش را صدا زد و گفت: «بهادری بگو بیاید اینجا.»

فکر کردم منظور مرا فهمیده. چیزی نگفتم.

بهادری وارد شد و دکتر گفت: «جمع حقوق خانم الهی چقدر است؟»

بهادری لیست ها را زیرورو کرد و رقمی بر زبان آورد.

دکتر گفت: «آقای الهی اینجا نیست. از این ماه به بعد، دو برابر این مبلغ به حساب خانم الهی می‌ریزی.»

از خجالت غرق عرق شدم. نمی‌دانستم چه بگویم.

خنده‌ای کرد و گفت: «می‌دانم منظورت این نبود. ولی به هر حال از کار کتابخانه راضی هستم. خواستم پاداشی داده باشم. ولی کسی نباید بفهمد.»

وقتی نوشتن این مطلب را برای یاد نامه‌ی دکتر در فصلنامه «ره‌آورد» تمام کردم، فکر کردم غم نبودن دکتر را می‌توانم با دو خط شعر از شفیعی کدکنی بیان کنم:

بعد از تو دیگر گل و بهاری ناید
غم آید و چون تو غمگساری ناید

در ماتم تو روح بباریم نه اشک
کز اشک در این واقعه کاری ناید