مسابقه انشای ایرون
گرفتن بله از عمه
نگارمن
پسرعموی پدرم از نوجوونی عاشق عمهام بود. عمه یک دختر گرم و خوشگل و مهربون و مستقلی بود که دل همهی جوونهای شهر رو برده بود! از وزیر و وکیل و پسر همسایه تا هر مهمون تازهواردی بهش دل میباخت و اون به همه جواب رد میداد.
پسرعمو که ما عمو صداش میزدیم درسش تموم شده و از سوئیس برگشته بود و آداب فرنگ و شیطنتهای خونوادهگی ازش معجونی ساخته بود به غایت خواستنی! هر دو هفته یه بار با قطار راهی شاهرود میشد و به قصد دلبری وارد خونهی مامانبزرگم. و برای عزیزدردونههای عمه هم که ما باشیم هدیههای رنگووارنگ میآورد. روزها ما رو بهانه میکرد و دائم به گشتوگذار بودیم و شبها باهامون بیستویک بازی میکرد و بانک ما رو میزد و روی بیبی و سرباز میخوابید و ما از دیدن اعتماد به نفسش روی هیجده هم کارت میکشیدیم و بهش میباختیم و دادمون رو درمیآورد. بهمون بلکجک یاد داد و رامی کاسهای و هر وقتام از سر و کولش بالا میرفتیم میگفت بیخود منو ماچام نکنین برین به عمهتون بگین و جلوش از من تعریف کنین. اما عمه به ظاهر هیچ توجهی نداشت گرچه الآن بهش میگیم توام عاشقاش بودی ناز میکردی و با شیطنت میخنده و به شوخی میگه آره خیلی…
پدرم برای استقبال همیشه به ایستگاه راهآهن میرفت و عمو رو که بنا به فصل با دستههای گل گلایل یا گلدونای سفال قایقیشکل پر از سیکلامنهای تازه و یا نرگسهای انباشتشده در ظرفهای چیندار فیروزهای از راه رسیده بود تحویل میگرفت و در حالی که مسافر در تموم مدت سفر پیراهن سفید و یقهی آهار زده و پاپیون خالدار مشکی و سفیدش از جاش تکون نخورده بود به دیدار یار میبرد. ولی جواب عمه بازم منفی بود و دوباره هفتههای بعد تکرار میشد.
یه بار پدرم همینطور که منتظر ورود قطار بوده نقشه میکشه که سربهسر پسرعموش بذاره. جماعتی از روستاییهای اطراف شاهرود رو میبینه که بچه و پیر و جوون با بقچه و قلیف و مرغ زنده و سماور منتظر سوار شدن به قطارن و برای زیارت دارن دستهجمعی میرن مشهد و بساطشونو اون وسط پهن کردن. عموی وسواسی به محض اینکه شستهورفته از پلههای قطار میاد پائین، بابا به مسافرای منتظر میگه آهان خودشه رسید! مسافر ما هم بالاخره از کربلا قدم مبارکشو گذاشت شهرمون! مشهد چرا میرین؟ زیارت همینجاست! و جمعیتی که سر عمو میریزن و ماچ و بغل و بچههاشونو به نیت شفا بهش آویزون میکنن و تموم لباساشو به بهانهی متبرکبودن از تنش میکشن و سیکلامن بیچاره زار و نزار از دستش میافته و عموی عصبانی با ناسزا و دعوا میرسه خونهی مادربزرگم و تا یه هفته به زمین و زمون فحش میداده و خودشو میشسته. اما بالاخره توی همون سفر بله رو از عمه گرفت و بابام همیشه اذیتش میکرد که اگه این سفر کربلا رو نمیفرستادمت هنوز «مهیندخت» نیگاتم نمیکرد برو خوش باش که نظر کردهای:)
چندماه بعد، عقدشون توی باغ مقصودبیک، خونهی پدربزرگ مادری انجام شد و مسافرا از همه جا رسیدن و چند روز قبل از اونا بارشون با خدم و حشم! آشپزهای خونهگی شاهرودی معتقد بودن از دیگهای بزرگ مسی روی اجاقهای سنگی که وسط باغ با آتیش شاخههای گردو و صنوبر علم کرده بودن و روی درهای این دیگها خلوارههایی از ذغال گداخته میذاشتن، عطر شیرینپلوی عروسی بیشتر درمیآد تا گاز آشپزخونه. و صدای دایرههایی که دورش حلقههای فلزی داشت و جلینگوجلینگ صدا میداد همراه با نوای شعرهای محلی که رونمایی از عروس و داماده بهتر از صدای قرررروقرررر گرامافون با صفحههای سیوسه دوره خونهی بابابزرگهاس، چون عروسیخونه آداب خودشو داره! از سر کوچهباغ بنبست ملکوتی تا همه جای باغ رو چراغونی کردن و میز و صندلی چیدن و هفت شبانهروز از صبح علیطلوع صدای دنبک و دایره به راه بود و همهی مهمونا، خودشون صاحبخونه! بعد از یک هفته هم عروسی توی باشگاه افسران برگزار شد.
برادر دوقلوی داماد که اونم تازه از پاریس رسیده بود و سنتشکنی کرده و واسه خودش دنبال تحصیلات مد و آتلیهی عکاسی و هنر بود، نه زورش به خانومای بزرگ فامیل میرسید نه جراتشو داشت جلوشون اظهار نظر کنه و تموم سلیقهی فرنگرفتهشو میخواست رو سر ما بچهها خالی کنه! اصرار داشت که آراستهگی هر جنس مونثی با هر سنی از آرایش موهاش شروع میشه و حالا که هنوز قدوقامتتون اجازه نمیده مثل خانمهای پاریسی لباسهای ابریشم و تافته بپوشین حداقل موهاتونو درست کنین و چون شهر رو شلوغ دید با بیگودیهایی که توی آب جوش میانداخت شروع کرد به آرا، گیرا کردن دخترا و از دم هم نفری یه پاپیون از کلههامون بزرگتر درست کرد و با ابتکارهای ژورنالی به موهامون بست و خاطرهی اون پاپیونی که روز عروسی مامانم دخترعموها عقلاشونو رو هم گذاشته بودن و پاپیون پنجاه سانتی رو جلوی فرق سر یکیشون با چسب چسبونده بودن که فرداش مامانش مجبور شده بود کچلاش کنه تا پاپیون کنده بشه، با کمک جدیدترین متدهای فر و بابلیسهای برقی به تاریخ پیوست.
شبی که عمهام راهی خونهی بخت شد مادربزرگم به دامادش گفت پسرم که بودی حالا نور دیدهام شدی. راست گفت همه ندای قلبشونو در روزهای سخت زندگی هم شنیدن!
این لحظههای پرخاطره که هر روز به هر مناسبتی تکرار میشدن در واقع قلبهای ساکنان این جمعیت گرهخورده رو بهم نزدیکتر میکرد. بدون ادعا، بدون تظاهر…
چقدر شیرین. مثل همه داستان های شما.
مرسی جناب جاوید عزیز و عزیز
مرسی که هستین و پشت سطر به سطر هر نوشتهای نفس میکشین
اون شور و شوق و دلگرمی ها و روستایی و شهری بی ریا ، اون خونگرمی ها کجا رفت ، نگار من عزیز سپاس از نوشته خوبت ممنون
ممنون میمنون جان که همیشه با لطف میخونی:)
مردم گرفتار از این حرفها شدن که فارغ بال مهر بورزند و برای رفاقتها وقت بذارن! ما گناهی نداریم، دنیا شتابزده پیش میره و آدمها رو بدون اختیار به دنبال خودش میبره
ممنون نگار من عزیز. خوب بود
من هم خاطره مشابهی از داستان ازدواج خاله سوری را دارم که یک صحنه شطرنجی داره.
خلاصه بعد از مدتها کش و قوس و رفت و آمد سرانجام پدر بزرگم موافقت اصولی خودشو با آمدن خواستگاران رسمی از طرف خانواده حاج حسین بزاز برای پسرشون محمد حسین اعلام کرده بود.این یعنی 64 درصد کارها کاملا حله. بقیه امور برنامه ریزی و تعیین تاریخ و ساعات سعد و نحس و گذشت یک سال از فوت آخرین عزیز هر دو فامیل بود.
در این فاصله دختران طایفه به سوری خاله ام فشار می آوردند که از محمد حسین رونمائی کنه. چطور پسریه ؟ البته در افواه جاری بود که نمازخون و مسجد بروست اما تو خونشون گرامافون هم دارند و خیلی ها صدای پخش اپرت آرشین مال آلان و مشدی عباد را در شب اعیاد شنیده بودند. اما دخترا میخواستند قد رعنای محمد حسین را که کم کم جای پدرشو در قماش فروشی حاج حسین میخواست بگیرد ببینند. دست آخر قرار شد همه دختران مشتاق جمع بشوند تو اطاق خاله سوری که طبقه بالا بود و پنجره اش رو به میدونی که اشراف کامل داشت به بزازی حاج حسین. بگذریم که دختران چقدر سر به سرش گذاشته بودند که حتما آن قدر از اینجا دلبری کردی و خط و نخ دادی تا پسره را گرفتار کردی.............. بگذریم.
شب موعود وقتی همه دختران با چشمانی دریده منتظر خروج محمد حسین بودند می بینند بله جوان رعنائی از مغازه بیرون اومد. همه چراغ ها را خاموش کرد و در تاریکی کوچه رو به سمت پنجره به گمان اینکه هیچکس او را نمی بیند همون سرپا شاشید............ خیلی هم طولش داد.
دقایقی بعد اطاق از صدای خنده دختران منفجر گردیده بود . همه میگفتند: محمدحسین واقعا جوان برازنده ؛ برجسته و متشخصه و میتونه خاله سوری را خوشبخت کنه. اونا به همه اسرار واقف شده بودند.
مرسی از شما که خوندین جناب مرادی عزیز
طفلکی خالهتون چه شرایط بدی رو تجربه کردن، هیچکس دوست نداره جای ایشون باشه با هر وجنانی که اون آقای محترم داشتن