مسابقه انشای ایرون
 

مردم دمدمی مزاج
تأملات شکسپیری

ایلکای

در نمایشنامه‌ی «ژولیوس سزار»، ما با یک دوگانگی در توصیف شخصیت‌ها مواجه‌ایم. در ابتدای توطئه، تصور می‌کنیم قیصرْ خونخوار است و باید بمیرد. بعد که قیصر با سی‌وسه زخم، به طرز فجیعی، به دست دوستانش کشته می‌شود، دل‌مان به رحم می‌آید. بروتوس که نطقش را در توجیه قتل قیصر بیان می‌کند، می‌گوییم دم بروتوس گرم که به فکر آزادی مردم است. بعد که آنتونی می‌آید و از خوبی‌های قیصر می‌گوید، یک‌دل می‌شویم با آنتونی که قاتلان قیصر جنایات‌کارند.

در مورد خود بروتوس هم این دوگانگی وجود دارد. زمانی که از شهر فرار می‌کند و قصد جنگ دارد و در مذاکره با آنتونی و اوکتاویوس، آتش جنگ را بیشتر می‌افروزد، شمایل یک خیانتکار را پیدا می‌کند. اما در انتهای نمایش، با تذکر آنتونی، به یاد اهداف پاک بروتوس می‌افتیم؛ این‌که نسبت به همه‌ی توطئه‌گران، او شریف‌ترین بود و درخور مراسم خاکسپاری محترمانه.

شکسپیر به وضوح این دمدمی مزاج بودنِ مردم روم را به ما نشان می‌دهد. در یکی از دیالوگ‌های ابتدایی از جانب نمایندگان مردم به مردم، بحث بر سر این است که چرا یک روز مرگ بر فلانی سر می‌دهید و روز دیگر زنده باد می‌گویید.

اما کنایه‌ی شکسپیر این‌جا به خود مخاطب نمایشنامه است که همچون عوام روم، بر اساس قضاوت نویسنده از شخصیت‌ها، کسی را سیاه یا سفید می‌بینند. این مخاطب است که قدرت دیدن یک انسان را با مجموع شر و نیکی‌اش ندارد و محتاج یک راوی-به‌مثابه‌ی-قاضی است برای این‌که شخصیتی را در زمره‌ی نیکان یا لعنت‌شدگان قرار دهد.

دقیقا همین نکته، به رخ کشیدن این دوگانگی در شخصیت‌ها، از شکسپیر یک نمایشنامه‌نویس مدرن می‌سازد. کسی که نمی‌توان به راحتی شخصتی‌هایش را به بد و خوب تقسیم کرد.

بروتوس، تحریک شده است تا علیه قیصر بشورد و خود بر این مسند تکیه بزند. این نیز دوگانه‌ی مهمی است در مجموعه‌ی آثار شکسپیر. از طرفی در نمایشنامه‌ای مانند «ریچارد سوم»، همه‌ی خیانت‌ها و کشتارها به واسطه‌ی اراده‌ی خود ریچارد صورت می‌گیرد و بنابراین ریچارد واجد یک صدای درونی است که دنائت‌هایش را به او گوشزد می‌کند.

از طرف دیگر، در «مکبث» یا «اتللو» یا «ژولیوس سزار»، یک محرک خارجی وجود دارد برای انجام عمل شر. بنابراین دوگانگی دیگری که شکسپیر با آن سروکار دارد، دوگانه‌ی تحریک خارجی یا شر ذاتی درونی است.

در تراژدی «کوریولانوس»، که شاید بهترین اثر شکسپیر باشد، بحث بر سر این است که این گوش کردن به دیگری، شنیدن نصیحت دیگری، موجب سقوط است - کوریولانوس در آخر نمایش تحت‌تأثیر سخنان مادرش، صلح می‌کند و این چنین، با همان مکانیسم دمدمی بودن مردم، کشته می‌شود.

از طرف دیگر، قیصر که خود را چون کوه‌های المپ پابرجا و راسخ در تصمیمات می‌دید، به دلیل همین یک‌دندگی (مثلا در بازنگرداندن یک تبعیدی محبوب)، مورد شورش قرار می‌گیرد.

پس مسئله‌ی شکسپیر، مسئله‌ی سیاست است، سیاست به معنای تنظیم. در جایی که باید نرمش داشت، اگر المپ باشی، سقوط خواهی کرد؛ و آن‌جا که باید بی‌رحم به جلو بروی، اگر از در محبت و لطافت وارد شوی، باز هم خواهی مرد. پس فن سیاست، آن‌طور که مد نظر ماکیاولی است، نکته‌ای است که حکومت را حفظ خواهد کرد.

به همین ترتیب می‌توان موفقیت‌های ریچارد سوم را بر همین مبنا خوانش کرد و سقوطش را، نتیجه‌ی عدول از سیاست تنظیم مهر و کین دانست. به یک معنا، راز بقا در حفظ دوگانگی بین زن‌صفتی و مردصفتی است در معنای شکسپیری آن. نکته‌ی تراژدیک نیز همین است: محکومیت انسان به سرنوشتی که به ناچار وی را در یکی از این دو راه خواهد برد؛ راه‌هایی که هر یک بدون دیگری، به دره‌ی مرگ خواهند رسید.

چاره در بازی است. در دوگانگیِ دیگری به نام نمایش. توطئه‌گران ژولیوس سزار، تلاش می‌کنند در یک نمایش یا بازی، خود را وفادار سزار نشان دهند تا بتوانند راحت‌تر به او خنجر بزنند. و نهایتاً همین بازی دوگانه است که ما را وارد جهان کمدی‌های شکسپیر می‌کند.