پروانه ای پرید

نگارمن

 

در بیست‌ساله‌گی که تصور کردم عقل کل جهان شدم به پدرم گفتم اهداف و انتخاب مسیر زندگی‌ام، طلب و سهم به حق من است!

در سی‌ساله‌گی که در مسیر انتخاب‌هایم قدم گذاشتم مدام آزمودم و خطا کردم و پر‌شتاب‌تر از همیشه با نقش‌های تازه‌ام تاختم!

در چهل‌ساله‌گی که روی خط تردیدهایم ایستاده بودم به هزینه‌های سنگینی فکر می‌کردم که برای انتخاب‌های اشتباهم باید پرداخت می‌کردم!

در پنجاه‌‌ساله‌گی دانستم که انسان‌ها «گاهی» حتی اختیار برداشت گندمی را هم ندارند که در مزارع‌شان کاشته‌اند؛ باران، در صبح روز برداشت، کمترین عامل بازدارنده است!

و حال در آستانه‌ی شصت‌ساله‌گی باور دارم همیشه برای با هم ‌بودن فرصت ندارم؛ برای در آغوش‌‌کشیدن کسانی که دوست‌شان دارم فرصت ندارم؛ تا ابد فرصت ندارم رفیقی را روبرویم بنشانم، حرف بزنم، حرف بزنم و انعکاس خودم را در قرنیه‌ی چشمانش ببینم!

به مارکز بگوئید گاهی به اندازه‌ی بذرپاشیدن در همان باغچه‌ای هم که گفتی فرصت نداریم، پس دل آرام کن که غیر از عشق و نفرت حتی اختیار پریدن پروانه‌‌ای کوچک نیز تا ابد در دستان ما نیست!