پروانه ای پرید
نگارمن
در بیستسالهگی که تصور کردم عقل کل جهان شدم به پدرم گفتم اهداف و انتخاب مسیر زندگیام، طلب و سهم به حق من است!
در سیسالهگی که در مسیر انتخابهایم قدم گذاشتم مدام آزمودم و خطا کردم و پرشتابتر از همیشه با نقشهای تازهام تاختم!
در چهلسالهگی که روی خط تردیدهایم ایستاده بودم به هزینههای سنگینی فکر میکردم که برای انتخابهای اشتباهم باید پرداخت میکردم!
در پنجاهسالهگی دانستم که انسانها «گاهی» حتی اختیار برداشت گندمی را هم ندارند که در مزارعشان کاشتهاند؛ باران، در صبح روز برداشت، کمترین عامل بازدارنده است!
و حال در آستانهی شصتسالهگی باور دارم همیشه برای با هم بودن فرصت ندارم؛ برای در آغوشکشیدن کسانی که دوستشان دارم فرصت ندارم؛ تا ابد فرصت ندارم رفیقی را روبرویم بنشانم، حرف بزنم، حرف بزنم و انعکاس خودم را در قرنیهی چشمانش ببینم!
به مارکز بگوئید گاهی به اندازهی بذرپاشیدن در همان باغچهای هم که گفتی فرصت نداریم، پس دل آرام کن که غیر از عشق و نفرت حتی اختیار پریدن پروانهای کوچک نیز تا ابد در دستان ما نیست!
چه جالب تقریبا برای همه اتفاق افتاده ، سالها پیش که رفته بودم شیراز در کنار مزار سعدی شعری از دیوان او را روی کاشیهای رنگی نوشته بودند که یک بیت ان این بود :
عمر بسی رفت و به افسوس رفت دیگرش از دست مده بر محال
نگار من عزیز امیدوارم از حالا تا صد وبیست سالگی لحظات خاطره انگیز و شادی را شاهد باشی
ممنونم میمنون جان، اشکال اینجاست که در دههی بیست در اوج جوانی و خامی و بیتجربهگی، مهمترین تصمیمات زندگیتو میگیری برای هفتاد سال آیندهات! و در هیچ سنی هم قدر لحظات رو نمیدونی، انگار باور نداری مسیری که در حرکتی برگشتی نداره
مرسی از لطفت:)
ممنون نگارمن عزیز. چقدر خوبه که میتونی در چند کلمه مطلبو تموم کنی. من بلد نیستم.
شاید جذابیت زندگی در راز آمیز بودن آن است. لحظه ائی که فکر میکنی اکسیر خوشبختی را یافتی تازه متوجه میشی که اشتباه بزرگی میکنی. به قول ابوسعید ابوالخیر:
امروز در این شهر چو من یاری نیست
آورده به بازار و خریداری نیست
انکس که خریدار بدو رایم نیست
وانکس که بدو رای خریدارم نیست
میخواهی با کسی صحبت کنی که علاقه ائی به دیدارت ندارد و برعکس.
حالا نمیدونم چرا این عکس ( پارسال) از ویرانه های روستای شاهکوه در نزدیکی شاهرود گرفتم به ذهنم اومد. تا همین 25 سال پیش مسکونی بود. الان هم هنوز برخی دیوارها به امید بازگشت ساکنان قد می کشند اما اونا علاقه ائی به بازگشت ندارند. تنهائی و انتظار بی پایان دیوارها غم انگیز است.
آقای مرادی عزیز مرسی ازتون، همیشه با مهر میخونین، بله قدر لحظاتمونو بدونیم و لذت زندگی رو ببریم و عشق بورزیم و عشق بورزیم! حیف که اندک مجال عمر خرج حاشیه شود و اما عجب منطقه قشنگی من تا حالا اینجا رو ندیدم و دفعه بعد حتما میرم! شاهرود واسه خودش قارهس:))
"پیوند عمر بسته به مویی ست هوش دار"
کوتاه و عمیق، مانند همیشه. ممنون از شما.
ما تبعیدیها ـــ آیندهنگران هستیم، سن هم که بالا میرود؛ دائم زوایای جدیدی از زندگی را کشف کرده و برای فهمِ چیزهای جدید ـــ مکرراً دلشوره داریم، سخت و طاقتفرسا بوده این دم و بازدم اما چارهای نیست، این قسمتِ ما شد، ببینیم از این کالبد به بعد ـــ به کجا وابسته میشویم.
سپاس عزیزم.
خانم وزین عزیز من ممنونم ازتون که میخونین و خوشحالم دوست دارین
شراب جان عزیز رفتهها دل جا گذاشتهاند و ماندهها هم دلشون را سپردن دست رفتهها. دل هیچکس سر جاش نبود. چقدر درست گفتین دلشورهی مکرر