(برای مسابقه انشای ایرون)

کمی پایین‌تر از خانه‌ی آقای آفاق، وقتی از جلوی نانوایی سنگگ رد می‌شدند خانم پروا از راننده خواهش کرد تا ترمزی مقابل سنگکی محل، که برخلاف معمول خلوت بود، بزند. به محض پیاده شدن خانم پروا تقریبا تمام کارمندان به اضافه‌ی خود راننده هم از مینی‌بوس پیاده شدند و به آنی صفی جلوی نانوایی تشکیل شد. گویا ان روز صبح قرار بود که نان سنگک زینت بخش سفره‌های کارمندان شیفت شب تولیدی شهمراد شود.

آقای آفاق نان تازه از تنور درآمده را آهسته از وسط دوتا کرد. احتیاط وسواس-گونه‌اش برای مراقبت از مستقیم بودن خط برش نان هم‌زمان با واکنش غیرارادی دستانش به داغی نان از چشم همکارش که پشت سر او ایستاده بود مخفی نماند.

"آفاق جان، سنگای پشت نون رو هم بپا" بعد زد زیر خنده.

آقای آفاق نگاهی به همکارش کرد، آهی کشید و گفت. "سنگک هم سنگکای قدیم! تنور سنگک هم تابع مد روز شده. سنگش کجا بود رفیق؟"

همکارش که نان خود را تحویل می‌گرفت با گفتن "جوانی کجایی که آفاق باز یادت کرده" خنده کنان به سمت مینی‌بوس رفت.

در حالیکه کارمندان یکی بعد دیگری با گرفتن نان به مینی‌بوس برمی‌گشتند، آقای افاق سرش را داخل مینی‌بوس کرد و با گفتن اینکه این دو کوچه را پیاده خواهم رفت، خداحافظی‌ای جمعی کرد، دستی تکان داد و نان به دست به سمت منزل راه افتاد.

سپیده زده بود. هوا می‌رفت تا کم‌کم گرم و دم کرده شود. دوده بیشتر ساختمان‌های شهر را در سلطه‌ی خود داشت، حتی سبزی شمشادهای باغچه‌ی بانک چرک‌مرد شده بود. ذرات خشک معلق آلاینده‌ها، یار شفیق کلان شهری‌ها، دید را کمی کدر می‌کرد. درست مانند قبل از عمل آب مروارید آقای آفاق که پرده‌ای مات جلوی چشمانش کشیده شده بود. هنوز برای هجوم صدای مشین‌های پشت ترافیک مانده و تق و تق ساختمان‌های درحال ساخت کمی زود بود و می‌شد صدای گنجشک‌ها را به وضوح شنید.

زن و مرد جوانی با بچه‌ی کوچکی که در آغوش مرد به خواب رفته در ایستگاه اتوبوس ایستاده بودند. بچه سرش را روی شانه مرد تکیه داده بود و نیم‌رخش با گونه‌ای سرخ نمایان بود. آقای آفاق به خانه‌اش و آنها هم احتمالا به سمت مقصدی بیرون از خانه‌شان می‌رفتند. ولی کجا؟ شاید منزل مادربزرگ بچه تا بچه را تحویل او بدهند و خود به سر کار بروند. شاید هم به مهد کودک یا کودکستان؟ چیزی که مسلم بود آنها می‌رفتند وقتی که آقای آفاق برمی‌گشت. انگار همین تازگی بود که آقای آفاق همراه همسرش فریده خانم اول صبح قبل از شروع کارشان،  کامران را به خانه‌ی مادر فریده می‌رساند. نرگس خانم، مادر فریده خانم، با شوق کامران را تحویل می‌گرفت و کامران با لذت خود را در آغوش مامان نرگسش می‌انداخت. حتی دوران کودکی خود آقای آفاق هم خیلی دور نبود. هنوز میشد با یک چشم برهم زدن خود را به آن دوران رساند.  

خاطرات ناب روزگار کهن هنوز هم در میان اوقات خوش زندگی‌ آقای آفاق درخشان بود. به درخشش همان گنجی که تصور می‌کرد جایی در بافت لاکی یکی از فرش‌های خانه مادربزرگ پنهان شده. احتمالا در مهمان‌خانه! جایی که به هوای پیدا کردن گنج، بارها قسمتی که پایه‌ی پیچ صندلی روسی پرز قالی را خوابانده بود با ناخن صاف کرده بود تا شاید به گنج مدفون دست یابد. پدر آقای آفاق مرتب به همسرش گوشزد می‌کرد تا ناخن‌های پسر را کوتاه کند تا مثل دیوانه‌ها به جای بیل از آن استفاده نکند و قالی را بیل نزند. پدر آقای آفاق چه می‌دانست که آقای آفاق حضور هستی‌ای ماورای بشر، که در خانه‌ی مادربزرگ جولان می‌داد و فقط با خواب رفتن اهل خانه بیرون میامد تا به گنجش سر بزند‌، را باور داشت و از این رو بود که آقای آفاق شانه‌ زدن ردیف پودهای قالی و ترغیب گره‌ها  به ایستادگی را عملی دور از عقل نمی‌پنداشت. آقای آفاق چه می‌دانست که پدرش هم روزی به دنبال همان گنج گشته ولی آنرا نیافته، از این روست که حکم صادر می‌کند که گشته‌ایم ما، نگرد! حال آنکه آقای آفاق، آن را که یافت می‌نمی‌شد، آنش آرزو بود.

شاید آقای آفاق هنوز هم به جن و پری فکر می‌کرد که بی‌هوا از وسط دو ماشین که کنار خیابان پارک شده بودند گذشت و پا به خیابان گذاشت. بوق ممتد ماشینی که به سرعت از مقابلش رد شد آقای آفاق را ناقافل به عقب پراند. صدای راننده‌ی ماشین که فریاد می زد "اوی یابو! مث ...." در فضا گم شد. دست‌های آقای آفاق می‌لرزید و صدای تپش قلبش شاید حتی بدون گوشی قابل شنیده شدن بود. نفس عمیقی کشید، عرق پیشانیش را پشت دست پاک کرد. دولا شد و دو نیمه‌ی  نان سنگک را که در جوی آب افتاده بود در آورد. رگه‌ی باریکی از آب متعفن در ته جوی، زیر یک قوطی پلاستیکی و بسته‌ای که عکس بستنی نونی زعفرانی روی آن دیده می‌شد، جریان داشت. حتی آب هم گرسنه بود. حتما بود که اینطور عجولانه بر نان پنجه انداخته و آنرا خیسانده. آقای آفاق نان را با نوک انگشتانش گرفت، آنرا در هوا تکان داد، قسمت خشک نان را بوسید و پیشانیش را برای ثانیه‌ای روی آن گذاشت و بعد نان را روی جعبه‌ی سیمانی کنترل تامین برق گذاشت و خود از خیابان رد شد. این بار با دقتی بیشتر به دو طرف خیابان نگاه کرد.

وارد سوپر محل شد. سوپر فضایی دو در سه بود که محدود به چند قفسه‌ی پشت پیشخوان، فریزر صندوقی کوچک و ویترینی یخچالی می‌شد که بیش از آنچه بشود تصور کرد در آن جنس چپانده شده بود. از شیر، پنیر، کره و ماست گرفته تا نوشایه سیاه و نارنجی، دوغ، آب معدنی، ماءالشعیر، شیر کاکائو، شکلات و این اواخر اسموتی که هنور آقای مرادی آنرا نچشیده بود. سوپر رحیم به تنهایی در نقش نانوایی، بقالی و شیرینی فروشی هم ایفای نفش می‌کرد و خیلی از نیازهای اهل محل را برطرف می‌کرد. معمولا سه حلب روغن، شش شانه تخم مرغ امگا 3 رویهم ردیف شده‌ بالای دو شانه تخم مرغ بدون افزودنی که کمتر طرفدار داشت و قفسه‌ای مملو از پفک و چیپس با طعم‌های مختلف  را باید رد می‌کردی تا به پیشخوان برسی.

سوپر رحیم اگرچه گنجایش پذیرش بیش از دو نفر مشتری را نداشت، معمولا همزمان چهار پنج نفر پشت به پشت یا شاید روی سر و کله‌ی هم از سوپر رحیم خرید می‌کردند و آقا رحیم هم در ان واحد پاسخگوی همه بود. یکی را راهنمایی می‌کرد که شکر را از کجا بردارد، برای یکی از کیسه برنج پشت پیشخوان برنج وزن می‌کرد. برای یکی در مورد ترش نبودن ماست می‌گفت و از دیگری رمز کارت اعتباریش را می‌پرسید تا وارد دستگاه کارت خوان بکند. اما آن موقع صبح تنها مشتری سوپر رحیم آقای آفاق بود. یک بسته نان لواش برداشت و اسکناسی روی پیشخوان گذاشت. آقا رحیم چشم به صفحه‌ی تلوزیون کوچک، سیاه و سفیدی دوخته بود که بر دیوار مقابل پیشخوان، درست بالای پنجره نزدیک سقف نصب شده بود. برای تماشای تلوزیون باید سرش را بالا نگه می‌داشت و حتما گردن درد بعدش را هم به جان می‌خرید. تخمه می‌شکست و تکرار سریالی تکراری را بی‌صدا تماشا می‌کرد. شاید تمام دیالوگ‌ها را حفظ بود. اگر چه چندان نیازی به دیالوگ هم نبود. میشد از سر و وضع و شیوه لباس پوشیدن هنرپیشه‌ها به داستان و برحق بودن یا نبودن و موفق شدن یا نشدن شخصیت‌های داستان پی برد. آقا رحیم همان طوری که روی سه پایه نشسته بود و بدون اینکه زحمت جابجا شدن به خودش بدهد یا حتی به آقای آفاق نگاه کند تا ببیند چه چیزی می‌خرد قیمت نان را گفت. البته "قابلی نداره" را هم پشت بند آن اضافه کرد بعدد هم یک آدامس خروس نشان را که حکم باقی پول را داشت در کفه‌ی ترازو پرت کرد و همچنان به تخمه خوردن ادامه داد. آقای آفاق به دست آقا رحیم  که مرتب بین دهان و کیسه‌ی تخمه‌ی آفتاب گردان در حال رفت و آمد بود نگاه کرد و با نوک انگشتانش آدامس را از کفه‌ی ترازو برداشت و در جیب کتش انداخت.

شهر کم‌کم از اغوای شب بیرون میامد و رفت و آمدها شروع می‌شد. آقای افاق جلوی آپارتمانی پنج طبقه با دری قهوه‌ای توقف کرد و کلید را در قفل چرخاند. نگاهی به پراید سفید گوشه‌ی پارکینک انداخت. قشری خاک روی آن نشسته بود. سویچ را از جیبش درآورد و در ماشین را باز کرد، نایلون نان لواش را روی صندلی جلو گذاشت. از داشبورد دستمال یزدی گردگیری را درآورد و دستی به شیشه‌های پراید کشید. دو ماهی میشد که با سرویس سر کار می‌رفت. از پسر برادرش شنیده بود که پراید به انگلیسی به معنای غرور است. غرورش واشر سرسیلندر سوزانده بود و تعمیرش هزینه بالایی داشت. نایلون نان را برداشت و غرور را دوباره قفل کرد. زودتراز اینکه آقای آفاق در ورودی انتهای پارکینک را باز کند دوقلوهای نبیدی از داخل ساختمان در را باز کردند و پا به حیاط گذاشتند. یکی مقنعه سرمه‌ای به سر داشت و دیگری موهایش را آب و شانه کرده بود. دست در دست هم داشتند. همزمان به آقای آفاق سلام کردند.

گریه‌ی بچه‌ی خانواده‌ی سخت‌کوش که در پیلوت می‌نشستند و صدای مادرش که سعی در آرام کردن او داشت از بیرون در شنیده می‌شد. آقای آفاق از پله‌ها بالا رفت. در طبقه‌ی دوم مقابل منزل آقای صفایی درنگی کرد، نایلون لواش را باز کرد، دو نان از کیسه نایلون بیرون کشید و نایلون نان‌  را از دستگیره خانه‌ی آقای صفایی آویزان کرد. حتما فکر کرده بود آقای صفایی با این حالش امروز در این گرما و آلودگی حداقل برای نان بیرون نرود بهتر است. نزدیک یک سالی میشد که آقای صفایی از جنوب نقل مکان کرده بود. گفته بودند هوای خوزستان و ریزگردهایش برای او خوب نیست. برای چه کسی خوب می‌توانست باشد؟ مدتهاست که مشغول مداواست. چند هفته‌ی اخیر آقای صفایی کمتر بیرون می‌رفت. قبلا گاهی آخر شب آقای آفاق که سر کار می‌رفت در پاگرد پله‌ها آقای صفایی را می‌دید. آقای صفایی در میان سرفه و با خس‌خس سینه از احواش می‌گفت و از امیدش برای احیای تالاب‌ها و آقای آفاق از راهکار پیشنهادی خود برای مهار ریزگردها می‌گفت که شامل انتقال دست کم نیمی از مسئولین و خانواده‌های آنها از تهران به خوزستان می‌شد.

آقای آفاق بالاخره وارد آپارتمانشان در طبقه پنجم شد. فریده خانم از اتاق خواب با صدایی خفه سلام کرد و بدون آنکه منتظردریافت جوابش باشد خود را از تخت بیرون کشید. آقای آفاق آدامس خروس نشان را از جیب درآورد و همراه کلیدش در قوطی خالی سوهان کنار چند سکه پول خرد و پنج، شش بسته‌ی دیگر آدامس انداخت و پنکه سقفی را روشن کرد.

"از راه رسیدی عرق داری!"  فریده خانم خمیازه کشان به آشپزخانه رفت. "تا لباست رو عوض کنی صبحانه رو گذاشتم." پنکه سقفی را خاموش کرد.

زندگی آقای آفاق و فریده خانم هم شیفتی بود. اغلب صبحانه را کنار هم می‌خوردند. بعد اقای آفاق می‌خوابید و فریده خانم روزش را آغاز می‌کرد، آهسته و پاورچین که مبادا مزاحم خواب آقای آفاق شود. دو نان لواش ماشینی آغاز روز فریده خانم و پایان شب آقای آفاق را بهم پیوند می‌زدند.