پدر پدران
بیستویک شعر برای پدرم
ده.
راز
مجید نفیسی
پدر! دیگر خیلی دیر شده
و تو حتی نام مرا به یاد نمیآوری.
باید همان روز دهان میگشودم
وقتی که باغبان در پایان زمستان
آخرین ردهی هیزم را
از کنار دیوار حیاط برمیچید
و ناگهان فریاد کشید: ”نارگیل! نارگیل!”
تو برف روی آن را زدودی
و گفتی: "کار کلاغهاست.
آنها همه چیز را پنهان میکنند."
و از من خواستی تا چکش و میخی بیاورم
تا در ته آن، سوراخی بگشایی.
من به قطره های شیری رنگ نگاه میکردم
که از آن دهانهی تنگ
به گلوی استکان میچکید
و میخواستم که آن راز را
از کاسه ی سرم بیرون بریزم.
دوازدهم اوت دوهزاروگهار
اشعار
۱- شمشیر در حوضخانه، ۲- در تمسکال چال، ۳- گوشبندهای سرخ، ۴- سه هدیه، ۵- فراموشی، ۶- آن سبیلِ هیتلری، ۷- بادهی باغبادران، ۸- شب، ۹- دیدار ماه، ۱۰- راز، ۱۱- گلسرخی برای پدرم، ۱۲- مرغ جان پدر، ۱۳- به نام پدر، ۱۴- فانوس خیال، ۱۵- قرآن خانوادگی، ۱۶- دیدار خمینی، ۱۷- مرگ در دريا، ۱۸- زخم معده، ۱۹- کلاه در باد، ۲۰- زبانهای پدرم، ۲۱- سرو ابرکوه
The Father of Fathers
Twenty-One Poems for My Father
Ten.
Secret
By Majid Naficy
Dad! It's too late now
And you cannot even remember my name.
I should've opened my mouth that day
When, at the end of winter,
The gardener picked the last row of firewood
From behind the courtyard wall
And suddenly cried: "A coconut!"
You brushed the snow off of it
And said: "It's the work of crows.
They like to hide everything."
You asked me to bring a nail and a hammer
And made two holes in its base.
I watched the milky juice
Dripping out of that tiny hole
Into the throat of a teacup
And I wanted to pour that secret
Out of my skull.
August 12, 2004
Poems
1: Sword at the Ablution Pool, 2: In Temescal Canyon, 3: Red earmuffs, 4: Three Gifts, 5: Forgetfulness, 6: That Hitler Moustache, 7: Baghbaderan Wine, 8: The Night, 9: Visiting the Moon, 10: Secret, 11: A Red Rose for My Father, 12: The Soul Bird of Father, 13: In the Name of Father, 14: Magic Lantern, 15: The Family Koran, 16: Khomeini's Visit, 17: Death in the Sea, 18: Stomach Ulcer, 19: Hat in the Wind, 20: Languages of My Father, 21: The Cypress of Abarkuh
فریدا صبا لیمونادی:
آميخته با شن هاي معدن نخلك،
و آفتابگرادان هاي ون گوگ،
و همراه با كارگران جندق،
بار ديگر با ماه تنها ماندي
و قصه زندگي را
در چشمان او خواندي..
او كه هميشه آن بالا نشسته،
و بما نگاه ميكند
انگار كه خود ماست...
Freeda Saba Limonadi
بیژن بیضایی:
مجيد خان عزيز،
مثل هميشه، و بدون استثناء، اشعار اخير شما و عروس هاي معاني كه از غرفه هاي كلمات شما به خوانندگان پيام دل و خاطرات را ابلاغ ميكنند در من اثر گذاشت. دو فقره از اشعار به ياد و تقديم به پرونده را در "شب شعر" شيكاگو خواندم ("سه هديه" و "فراموشي").
نشر كتاب تازه ي شما مبارك أست.
دوستدار و آرزومند بهزيستي شما،
بيژن