The Father of Fathers
        Twenty-One Poems for My Father


Six.

That Hitler Moustache

        By Majid Naficy

When did you wear that little mustache
And why did you shave it off?
I look at your laughing eyes in the picture 
And ask myself in shame:
Did my father know that
Hitler had genocide camps?

Back then you were a medical draftee.
At night, with your friends in Isfahan,
You sat around a magic box
Hooraying the progress of the German army
In revenge against Russia and Britain:
"The enemy of your enemy is your friend"

Today, that era looks bygone:
For years you shaved above your upper lip,
That picture fades in the corner of the album
And our family
Has read the Diary of Anne Frank.

One summer, when I was eight
We went to Mohammadieh for two weeks
And, when drinking tea in the evenning
My elder sister Nafiseh
Read Anne Frank aloud to us.
There, I bought my first diary
And soon found out that in Anne’s words
Papers are more patient than people.

And you probably ask me in response:
“ Comrade!
When did you shave your big mustache?”

                                May 27, 1998

Poems

1: Sword at the Ablution Pool, 2:  In Temescal Canyon, 3: Red earmuffs, 4: Three Gifts, 5:  Forgetfulness, 6: That Hitler Moustache, 7: Baghbaderan Wine, 8: The Night, 9: Visiting the Moon, 10: Secret, 11:  A Red Rose for My Father, 12: The Soul Bird of Father, 13: In the Name of Father, 14: Magic Lantern, 15: The Family Koran, 16: Khomeini's Visit, 17: Death in the Sea, 18: Stomach Ulcer, 19: Hat in the Wind, 20: Languages of My Father, 21: The Cypress of Abarkuh

 

        پدر پدران
        بیست‌و‌یک شعر برای پدرم

شش.

آن سبیلِ هیتلری

مجید نفیسی

 

کی آن سبیلَک را گذاشتی
و چرا آن را برداشتی؟
به چشمانِ خندانت در عکس می‌نگرم
و شرمگینانه از خود می‌پرسم:
آیا پدر می‌دانست که هیتلر
اردوگاههای نسل‌کُشی داشته؟

آن زمان, پزشکِ وظیفه بودی
شبها با دوستانت در اصفهان
گردِ جعبه‌ی جادو می‌نشستید
و به کینِ روس و انگلیس
برای پیشرویهای ارتش آلمان
هورا می‌کِشیدید:
"دشمنِ دشمنِتو, دوست تو است."

امروز آن دوره, دور می‌نماید:
تو سالهاست که پشتِ لبت را تراشیده‌ای
آن عکس در گوشه‌ی آلبوم خاک می‌خورَد
و خانواده‌ی ما
خاطراتِ آن فرانک را خوانده است.

وقتی هشت ساله بودم یک تابستان
دو هفته‌ای به باغِ محمدیه رفتیم
و عصرها هنگامِ صرفِ چای
خواهر بزرگم نفیسه
آن فرانک را برای ما می‌خواند.
آنجا اولین دفترِ خاطراتم را خریدم
و زود دریافتم که بقولِ آن
کاغذها از آدمها, صبورترند.

و لابد در پاسخ, از من می‌پرسی:
"رفیق!
کی آن سبیلِ پُرپِشت را تراشیدی؟"

        بیست‌و‌هفتم مه هزار‌و‌نهصد‌و‌نود‌و‌هشت

اشعار

۱- شمشیر در حوضخانه، ۲- در تمسکال چال، ۳- گوش‌بند‌های سرخ، ۴- سه هدیه، ۵- فراموشی، ۶- آن سبیلِ هیتلری، ۷- باده‌ی باغبادران، ۸- شب، ۹- دیدار ماه، ۱۰- راز، ۱۱- گلسرخی برای پدرم،  ۱۲- مرغ جان پدر، ۱۳- به نام پدر، ۱۴- فانوس خیال، ۱۵- قرآن خانوادگی، ۱۶- دیدار خمینی، ۱۷- مرگ در دريا، ۱۸- زخم معده، ۱۹- کلاه در باد، ۲۰- زبانهای پدرم، ۲۱- سرو ابرکوه