دوشنبه بیست‌و‌پنجم ژانویه دوهزار‌و‌بیست‌و‌یک عباس صفاری در لس‌آنجلس از میان ما رفت. در اینجا بیادش زندگینامه و سه شعری را که سابقا از او در مجموعه‌ی "شعر فارسی در لس‌آنجلس" آورده‌ام چاپ می‌کنم.

        مجید نفیسی


عباس صفاری در سال ۱۹۵۱ در یزد به دنیا آمد. در جوانی برای زنده یاد فرهاد ترانه می ساخت. در سال ۱۹۷۹ به آمریکا کوچید و امروز با همسر آمریکایی و دو فرزندش در لس آنجلس زندگی می کند.

او تا پیش از بازنشستگی مدیر یک شرکت کوچک Waterproofing بود. صفاری ویراستار شعر دو مجله ی ادبی "سنگ" و "کاکتوس" در تبعید بود. او تا کنون چند مجموعه ی شعر در ایران و خارج از کشور چاپ کرده از جمله: "تاریک روشنای حضور"، "کبریت سوخته" و "دوربین قدیمی و شعرهای دیگر".

بر خلاف شاعران دیگر در این بررسی، او به ندرت شعر سیاسی می نویسد. در شعر او اشارات زیادی به زندگی در لس آنجلس می توان یافت. در دو دفتر اخیر شعرش، او توجه زیادی به بازی های زبانی و طنز از خود نشان داده از جمله در شعر "شام شنبه شب" که در مجموعه ی "کبریت سوخته" ۲۰۰۵ چاپ شده است.

        سه شعر از عباس صفاری

 

شام شنبه شب

پیاز را من رنده می کنم
که چشمه ی اشکم خشک نشود
سیب زمینی را تو پوست بکن
که شعبده می کنی با پوست
به نصرت فاتح علی خانِ قوّال هم مجال بده
پنجره ای به قونیه برایمان باز کند
آراسته به نرگس های خمار چشم وُ
چند کبوتر نامه بر.

از MasterCard
یا اداره ی مالیات بر درآمدی که ندارم
اگر زنگ زدند
بگو رفته است کشمیر
گوی چوگان گمشده ی اورنگ زیب را پیدا کند
و معلوم نیست کی بر می گردد۰

نخند عزیزم!
سوء تفاهم فرهنگی
سریع تر از وعده ی پوچ
دست به سر می کند مزاحم را

فعلاً تا این برنج کهنه ی هندی قد بکشد
از کهنه ترین شرابمان که چهار ساله است وُ
یادگار قرن ماضی
دو گیلاس لب به لب
بگذار کنار دستمان
شراب خوب هر جرعه اش
برای از یاد بردن یک قرن کافی است
جرعه جرعه
آنقدر می توانیم عقب برویم
که بعد از شام
سر از نخلستان های مهتابیِ بین النهرین در آوریم
و حوالی نیمه شب
از بدویتی برهنه و بی مرز.


        پلی‌ور یقه اسکی

زمستان را فقط
به خاطر تو دوست دارم
به خاطر لباس هاي گرم زمستاني ات
كه هر چه سردتر مي شود
زيباترت مي كنند
به خاطر پالتوي كمر تنگي كه قدت را
بلندتر نشان مي دهد
به خاطر آن پلي ور سفيد يقه اسكي
كه محشر مي كند
و هر بار كه مي پوشي اش
مثل گلي كه باز شود در برف
چهره ات مي شكوفد از يقه ي تنگش
به خاطر آن شال گردن كشمير
كه جان مي دهد براي يك ميز آفتابگير و
قهوه ي تلخ با شير
سال از پي سال               از حضور تو
حظ مي كنم هر روز
در لباس هايي كه فصل را كوتاه
و بي همتا مي كند پسند تو را
لباس هايي كه وسط تابستان هم
دلم براي ديدنشان
تنگ مي شود
دستكش هاي نرمي
كه از «های» من نیز گرم ترند
و بوی صحرایی چرمشان تا بهار
عطرملایم دست های توست
و آن چکمه های ورنی ساق بلند
که کفرت را گاهی در می آورند
وقتی کنار یک فنجان چای تازه دم
یک دنده وا می روی در گرمای مبل
و گوش نمی دهی به پیشنهاد من
که بارها گفته ام با کمال میل حاظرم
ماموریت بی خطر باز کردن بندشان را
به عهده بگیرم
زمستان را
به خاطر چتری دوست دارم
که سرپناهش را در باران
قسمت می کنی با من
و هر قدر هم که گرم بپوشی
یقین دارم باز
در صف خلوت سینما خودت را
دلبرانه می چسبانی به من
هنوز باورم نمی شود
که سال به سال
چشم به راه زمستانی می نشینم
که سال ها
چشم دیدنش را نداشته ام.


        باران و خیابان

باران در اين شهر ساحلي
مسافري تنهاست
كه چشم اندازش را
                       به ميل خويش مي آرايد:
از سرعت ماشين ها مي كاهد
و به سرعت رهگذران مي افزايد.
صف اتوبوس را
از كنار خيابان
به سينه كش ديوار
                      مي كشاند.
روزنامه هاي باطل را
                        چتر مي كند
و پيش از آنكه
                در انتهاي خيابان
                                   به دريا بزند
رستوران هاي محلي را
در خلوت ترين ساعت روز
از مشتريان آب كشيده مي انبارد
من باران هاي پيش بيني ناشده را
                                         دوست مي دارم
دويدن بچه ها
هجوم كبوتران به پل هاي راه آهن
پاره شدن چرت كشتي هاي تنبل
                                       در باراندازها
بي تفاوتي گربه ها
                       در گرم ترين گوشه ي پنجره
چسبندگي پيراهن هاي خيس
برجستگي ي تنديس وار عضلات جوان
و بازگشت رنگ هاي پنهان
                               به چهره ها
                                    به برگ ها
                                       به سنگ ها
                                              به آجرها...
کسی در باران
نقش بازی نمی کند
حتا خودپسندترین بازیگر هم می داند
مردم غافلگیر شده
                      تماشاگران خوبی نیستند.