بیست سالم بود. دانشجوی ِسال دوم مامایی بودم و هفته های اول بارداری ِ فرزند دومم رو میگذروندم. روم نشده بود به کسی بگم که با این فاصله کوتاه و با اون سزارین اورژانس و پر خطری که پشت سر گذاشته بودم دوباره باردارم.
اون روز اولین جلسه ی کارورزی اتاق عملم بود. با چهار تا از همکلاسی هام توی اتاق عمل بیمارستان با ماسک و لباس اتاق عمل یه گوشه در دورترین فاصله از بیمار وایساده بودیم و قرار بود شاهد انجام یک سزارین باشیم. من اولین بار در عمرم بود که سزارین میدیدم گرچه خودم سزارین شده بودم. اولین سزارین عمرم رو با دکتر نصیری دیدم. نظارت داشت بر کار رزیدنت ِزیر دستش.
لحظاتی بعد وحشت زده به کار چاقوی تیزی که شبیه تیغ موکت بری بود نگاه می کردم که چنان برنده شکم بیمار رو درید و خون زد بیرون. دکتر بلافاصله دست انداخت داخل برش و با شدت و قدرت دو طرف زخم رو کشید. با خودم گفتم : "وای کاش یکی جلوشو بگیره. این دیونه س! فکر میکنه قصابه. الان مریض رو میکشه."
بعد ها فهمیدم که این یه کار روتین و طبیعی در هر سزارینی ست و دلیل علمی داره.
همه ی پارچه ی روی شکم بیمار پر از خون بود گرچه پرستار اتاق عمل هی خون ها رو با یه پد بزرگ میگرفت.
ترسیده بودم تا سر حد مرگ. سر زانوهام میلرزید. یه جمله فقط هی توی مغزم تکرار میشد: "با منم اینجوری کردن. قراره باز اینطوری شکمم پاره بشه."
بچه دنیا اومده بود و تولد زیبا ترین صحنه ایه که من در عمرم دیدم ولی من هيچی نمیدیدم.
حالم بد بود.
وسط اون صحنه ی ترسناک ِ پر از خون و صدایی که هی توی سرم تکرار میشد، دکتر نصیری با انگشت نشونم داد و گفت:"بیا اینجا ببینم." همینو فقط تو اون حال کم داشتم که دکتر نصیری که همه ازش حساب میبردن صدام کنه.
رفتم نزدیکش. پرسید : "اسمت چی بود تو؟ "
-فرهمند!
با تکون انگشتش گفت: "بیا نزدیک تر!"
سرشو آورد نزدیک و پرسید: "حامله ای فرهمند؟ "
گیج نگاهش کردم: "بله؟؟"
دوباره گفت: "میگم حامله ای؟"
با تعجب گفتم: -بله!
و تو دلم گفتم پررو! از کجا فهمید؟؟
دوباره آروم پرسید: تو مگه همین چند ماه پیش با من یه کلاس نداشتی و حامله بودی؟
-بله!
-بله چیه؟ اونوقت دوباره حامله ای و دانشجو مامایی هم هستی؟
-بله!
پرستار کنارش و حتی رزیدنت که سرگرم عمل بود خندیدن.
رو کرد به متخصص بیهوشی و بلند بهش گفت : " دکتر آمبوبگ رو بده این بزنه، بیکار اینجا وایساده!"
دلم میخواست بزنم تو سرش. ولی رفتم اون گوی پلاستیکی سیاه رو که بهش آمبوبگ میگفتن و با فشار منظمش به بیمار ِبیهوش اکسیژن میدادن رو گرفتم و شروع به پمپ زدن کردم.
حالم بد بود. ترسیده بودم. هنوز پاهام میلرزید. با خودم فکر کردم: "خدایا همکلاسی هام نشنیده باشن حرفاشو."
ولی مگه دکتر کوتاه میومد. فقط خدا خیرش بده که آروم حرف میزد:
-دکترت کیه فرهمند؟
-دکتر بیگی.
رو کرد به رزیدنت و غر زد: "خوب زخم رو خشک کن و دقت کن خوب بدوزی وگرنه خونریزی میکنه و یه ساعت دیگه باز باید برگردیم اتاق عمل شکمشو باز کنیم. امروز خسته ام و حوصله ندارم!!"
و من داشتم فکر میکردم که خدا به مریض رحم کرده که امروز حوصله نداره!!
دلم میخواست آمبوبگ رو بکوبم تو سر دکتر و برم اون دور کنار همکلاسی هام وایسم ولی دکتر دوباره رو کرد به پرستار و گفت: "بیا میبینین دانشجوهای خودم نمیان پیشم برای زایمان، کاش نمره شو ندم و بندازمش از این واحد . هان؟ "
همه دورش با هم خندیدن و من نگاه کردم دیدم همکلاسی هام فقط با تعجب و کنجکاوی نگاهمون میکنن.
دکتر دوباره آروم پرسید: " چرا نیومدی پیش من؟" حرصم گرفته بود از دستش . تمام شجاعتمو جمع کردم و آروم گفتم: "آخه دکتر بیگی دکتر بچه ی اولم هم بود. بعدم شما یه ذره جدی هستین و من از آدمهای یه ذره جدی به ذره میترسم. "
زد بلند زیر خنده!
روم نشد اضافه کنم که اخه بد اخلاق و بدجنس و خبیث و از خودراضی هم هستین!!
همونطور که میخندید گفت: " حواست به آمبوبگ زدن باشه. محکم و منظم فشارش بده. مریضو نکشی."
من ولی توی دلم آرزو میکردم گردنش رو فشار بدم. نگاهم کرد و باز خندید.
وقتی سزارین تموم شد. داشتن بیمار رو برای بردن آماده میکردن. منم خوشحال که از دست آمبوبگ و دکتر نصیری و سزارین و همکلاسی های کنجکاو ِمتعجبم دارم خلاص میشم، بدو رفتم سمت در اتاق عمل که دیدم دکتر هم داره کنارم راه میاد. خنده کنان زد سر شونه مو و گفت : " شجاع السطنه ای که سالی یکی میزای و دانشجو مامایی هم هستی، اگر صدات نمیزدم و سرگرم آمبوبگ و حرف زدنت نمیکردم داشتی از ترس پس میافتادی. "
و ذوق زنون اضافه کرد: "دو دقیقه دیرتر صدات زده بودم غش کرده بودی. ترسیده بودی حسابی ها."
تو دلم برای تیز بودنش و کیاستش تحسینش کردم. چه حواسش به همه چیز بود.
سعی کردم کمی مهربون و قدردان باشم:
"مرسی دکتر، خیلی لطف کردین. آخه اولین باری بود سزارین میدیدم. "
"فهمیدم! تشکر نمیخواد. ولی بعدی رو دیگه بیا پیش خودم!!"
و غش غش خندید.
دلم میخواست خفه اش کنم. حیف ِمهربونیم!!
چپ چپ نگاهش کردم. باز بلند خندید و رفت.
تا رفت همکلاسی هام پریدن سرم: "دکتر چی میگفت که همه هی میخندیدن؟؟ تو چرا آمبوبگ میزدی؟؟ در مورد چی حرف میزد؟؟ "
دل زدم به دریا. و سعی کردم حقیقت رو با شوخی قاطی کنم تا شاید از شدت ضربه کم کنم:
-هیچی در مورد اینکه چه دانشجوی خوبی هستم و اینکه حامله ام!
دوستام با تعجب گفتن: "حامله ای؟؟"
خندیدم:
-آره! چطور بخش دانشجوی خوب بودنم رو نشنیدین؟؟
یکیشون گفت:" تو دیونه ای!"
سه تای دیگه ام لحظه ای در سر تکون دادن و تایید حرف اون تردید نکردن!!
خودمم اعتراف کردم:
-میدونم!
بعد از اون روز برای سه سال باقی مونده بارها سر کارآموزی های مختلف دکتر نصیری رو دیدم. کنارش کار کردم. چندین سزارین دیدم. چند واحد درسی حتی باهاش گذروندم. ده ها بار باز دوباره صدام زد: " فرهمند بیا اینجا ببینم." و به چهار میخم کشید. و همیشه هم آخرش یه جمله برای یادآوری اون روز اتاق عمل میگفت و میخندید و منو حرص میداد.
ولی من خیلی چیزها ازش یاد گرفتم. یاد گرفتم سواد و مهارت و هوش و تیزبینیش رو عمیقا تحسین کنم. یاد گرفتم که برای کار در کادر پزشکی فقط سواد کافی نیست. باید حواست به همه چی باشه. به حال بیمار، به تمام اتفاقاتی که داره میافته و توجه به روح و روان بیمار حتی بیشتر از جسمش. و حتی توجه به تک تک همراهان بیمار و محیط اطراف بیمار.
تحسینش میکردم ولی همیشه خوشحال بودم که بچه ی سومی در کار نیست تا اون خبیث بدجنس زبل و باهوش دکترم باشه حتی اگر دکتر خیلی خوبیه!!
و صدها بار در طی سالهایی که کار کردم سر سزارین بودم ولی هرگز به دیدن اون صحنه ی شروع سزارین، به برش دادن شکم ِبیمار و دست انداختن داخل زخم و کشیدنش عادت نکردم. همیشه یا آروم رومو برمیگردونم یا سرمو میانداختم پایین که اون صحنه رو نبینم!
#مژگان
January 6, 2021
من فوبیای زایمان دارم. حتی از تصورش کشاله ران تا زانوهام تیر می کشه. متاسفانه به چشمم٬ شکم برامده یک زن باردار نه تنها اصلن زیبا نیست بلکه بسیار ترسناکه. می دونم که عادی نیست این نگاه و این ترس. اما نتونستم با خودم کنار بیام به عنوان یه زن. هرکس یه دردی داره دیگه! اینم مرض ذهنی ما.
خاطره شما ولی خنده به لبام اورد خانم فرهمند. شاد باشید
@venus_Torabi
خانمِ ونوسِ عزیز، احساس و ترسِ شما کاملا طبیعی و عادیه. چیزی که عادی نیست و دردناکه اینه که شما نمیدونین حس و ترس تون چقدر عادی و چقدر شایعه. مشکلِ ماها فقط اینه که با هم حرف نمیزنیم. من عمیقا تحسین تون کردم که اینقدر صادقانه گفتین. بسیاری از ما هرگز نمیگیم. شاید من باید بیشتر از بیمارهام بنویسم تا شما ببینین چی عادیه. هرگز نذارین احساستون شما رو بترسونه.
خیلی خوشحال شدم که نوشته ی منو خوندین. ممنونم! من از نوشتههایِ شما خیلی خیلی لذت میبرم. شما آدمِ بسیار جالبی هستین :*
شما لطف دارین به من مژگان جان. البته من زیادی با احساسات خودم رو بازی می کنم :)) و شما حساب کنید در کانادایی که همه نقابی رنگی و مهربون و با فرهنگ باید به چهره داشته باشن٬ خود بودن چقدر سخت میشه! و بله٬ بیشتر هم جنسای من این فوبیا رو دارن ولی مدام فراموشش می کنن و به تعداد اولاد اضافه. شاید چون توی گوششون خونده شده که مادر شدن یعنی زجر رو با منت به جون کشیدن و لذت هم بردن! من برای این شعار٬ زیادی خودخواهم انگار!
مرسی که می خونید و درود به قلم شما هم.
خیلیها پزشکن ولی معدودی طبیبان
سوژه و قلم هر دو عالی بود مرسی:)
اشکال پزشکی در ایران: اول کاسبی، دوم کاسبی، سوم کاسبی ... دهم خدمت!
سزارین باید فقط در موارد بحرانی باشد (کمتر از ۱۰ درصد) چون زایمان امری طبیعی است. متاسفانه در ایران ۴۰ درصد سزارین میکنند که یکی از بالاترین آمار در جهان است، چون دکاتیر ایرونی پول دوست ترینند.
https://www.thelancet.com/journals/lancet/article/PIIS0140-6736(16)30899-6/fulltext
@SazdeAsdolaMirza
من آمریکا بودم و عینِ این وضعیت و بلکم بدتر رو اونجا هم دیدم. به این نتیجه رسیدم سیستم یه اشکالی داره که پزشکی رو به تجارت تبدیل میکنه. در واقع به نظر میرسه سیستم افراد رو سوق میده به سمتِ این شیوه متاسفانه.