مسابقه انشای ایرون
متاسفم. وقتمان تمام شده است.
شیدا محمدی
نشسته ام روبروی او ، رو به روی او، رو به بی روی او.
زمینه ای خاکستری. فضا خاکستری. هوا خاکستری. مبلی خاکستری با بالش هایی فیروزه ایی. مجسمه ها، نیم تنه ها و تمامی اشیا فیروزه ای است. انگار چشمی ناپیدا در پیدایی چشم ام می دمد و مرا آهسته آهسته کرخت می کند. زانوهای جمع شده در خویش را تا می کنم. زل می زنم به تاریکی. با حجمی از نبودن می نشیند روبروی من. از پشت چشم او، در عینک او، می بینم فضای باز بیرون را. از طبقه هشتم آپارتمانش، بلوار بلند ارواین را می بینم. توده ای گوشت است با سینه هایی درشت و چربی های انباشت شده که از سایز بزرگ شلوار جین و پیراهن اش بیرون زده اند با عینکی بزرگ و گرد. هیچ حسی ندارند آن دو نگاه سبز تیله ای.
می گوید بگو! انگار عینک اش، از روی نوکِ قهوه ایِ پستان هایش صحبت می کنند. یکباره خسته می شوم. انگار همه این راه را- نه هشت طبقه ی ساختمان- که سالی به درازای چهل را آمده ام که بگوید "بگو" و من بی رمق بیفتم در این مبل خاکستری که هیچ حسی به من نمی دهد جز خستگی عمیق. جز خوابی که در غیبت من، چون آرزویی دور خمیازه می کشد. پاهایم را با احتیاط و بعد ناخن های لاک زده قرمزم را از توی صندل سیاه رنگ بیرون می آورم و بالا می کشم تا تنه یِ خاکستری مبل. می گویم از کجا؟ و چنان نفسم تنگ می شود که از پشت عینک ذره بینی اش خیره می شود به من. حجم بزرگ ران هایش می ترساندم. انگار راه گلویم از این حجم تلنبار شده در صندلی می گیرد. بعد یک نفس از ترس خیره شدن می گویم : سه سالم بود که...
می گوید: نه. نه. اینقدر دور نرو.
می گویم پنج سال و نیمه بودم که با تست هوش وارد مدرسه شدم. تازه انقلاب شده بود...
-Revolution?
- تهران 1979.
-Oh, yes.
حکومت نظامی...حجاب اجباری...تفتیش عقاید...دستگیری...اعدام...
- نه این همه دور نرو. بیا نزدیک تر. زمانِ نزدیک تر...
- Ok. Well I was 13 years old when the Iraqi Air Force bombed Tehran. One of them destroyed half of my school and my classmate died...
- Oh, no, I’m sorry. But please stop. Don’t go far.
. شانزده ساله بودم که ...
چه وقت این اتفاق افتاد؟
- کدام اتفاق؟ اتفاق ها در پی هم بود.
ـ من باید به آن منشا برسم. به سلسله این حوادث.
-Which one?
چون مورچه خوران از پی هم صفمان کرده بودند و زن چاق کوتاه قدی با موهای رنگ شده بلوند می گفت نه به درها نگاه کنید و نه به اتاق ها. هر یک از ما چهار نفر که می خواست به دستشویی برود او همه ما چهار نفر را به صف می کرد و میان راهرو نمور و تاریک می برد دالان به دالان و از کنار دیوارهای خاکستری با موکت های کهنه و خاک خورده عبور می داد تا پشت در دستشویی و بعد باید گجک بازدید کننده را محکم به سینه مان می زدیم تا بتوانیم بگذریم. از سرما خودم را بغل کرده بودم. وقت بازگشت گفت «ببخشید دمای اتاق را نمی توانم کنترل کنم، همه چیز از مرکز کنترل می شود.» شال گردنم را باز کردم و انداختم روی شانه ام. زیر نور مهتابی های سفید حس سردخانه به من دست داده بود. دیوارهای بتونی و سرد بازجویی مکرر زندان اوین را. سرم را لحظه ای روی میز گذاشتم و آه بلندی کشیدم. دلم می خواست بیرون بزنم. دلم قهوه و آفتاب می خواست. روشنی روز و صدای او را. می خواستم تازیانه ها را فراموش کنم. نفیر بلند شلاق را که با صدای صلوات بالا می رفت و با تکبیری پایین می آمد. دلم می خواست دلم را کوک کنم روی صدای او. به جای زخم هایم فکر نکنم. به بند دویست و هشت. به کهریزک. به فشار باتوم میان کمر و ران هایم. به ناله یکنواخت سلول بغلی. بغلی. بغلی تر. آخ کجایی ای زن قشنگ؟کجاست آغوشی که فراموشی می آورد؟
همه جا خاکستری است. سکوت دکتر و حنجره من. می گویم بیش از این نمی توانم. زمان همین جا مانده است. خسته ام از صدای خودم. از همین تکرار آوای "من".
-I am so sorry. It’s a big trauma…
-Even I’m tired of hearing that. Thanks. But I am sorry, I don’t want to be rude.
-I understand.
سکوت می کنم. سکوت می کند. حجم انبوهی از گوشت و عینک.
- Well, what’s next?
سکوت می کنم.
-We have only 30 minutes left.
- خسته ام. از سال 2011 نخوابیده ام. یعنی خواب عمیقی نداشته ام. دلم می خواهد بخوابم.
بعد تنم را در خودم جمع می کنم. نیم چرخی می زنم به سوی پنجره. از طبقه هشتم به بلوار بلند ارواین سنتر نگاه می کنم. خسته تر از پیش در خودم حلقه می زنم. می گوید «نمی خواهی ادامه بدهی؟» می گویم از صدای خودم خسته ام. از پژواک دردی که دیگر گویی رنگی از شکوه گرفته است. می خواهم بی ندایی از خویش، رها از خویش بروم.
خیره می شوم به حجم خاکستری. می گویم دلم می خواهد چون این مارمولک، زیر سنگی خاکستری بخزم به دنیای زیرین. هم رنگ سنگ، پنهان در درخت.
ناخن هایم درد می کنند. انگار سوزنی زیر پوستم می زنند و ظریف از زیرناخن می کشند بیرون بی آن که خونی بیرون بزند و آنقدر ادامه می دهند که ناخوداگاه انگشتانم را سمت دهانم می برم و می مکم. مزه خون نمی دهد. بیرون می کشم. سفید است. باز رهایشان می کنم ناخن های سفیدک زدهِ ی ترک خوردهِ ی کوتاه را. چنان کوتاه و کج که از هر گوشه ی پوست بیرون زده اند. دردش کلافه ام کرده است. تلاش می کنم تمرکز کنم. تمرکز بر زمان حال. همین لحظه ای که می گذرد. بی طرب اما. شاید برایِ شما، آن سویِ پنجره شکل دیگری است. صدای بوق ماشین ها را می شنوید؟ گاه گاهی آژیر بلند پلیس را؟ صدای ویراژ موتورسیکلت ها از اتوبان روبروی این آفیس و اگر لحظه ای، تنها لحظه ای مکث کنید صدای پرنده های کوچک را از میان تنها تک درخت حیات می شنوید. نمی بینیدشان اما حس شان می کنید. چون صدایشان از میان این همه غوغا باز به گوش می رسد و همین مایه ی طربِ این لحظه ی من است. مایه شادمانی و یکباره انگشت هایم را می برم سمت کیبورد و تایپ می کنم و به محض لمس کردنِ دکمه های سیاه، درد ناخن ها شدت می یابد. دستانم را از میان بازو رها می کنم و بازوها را چون باری سنگین روی مبل. گردنم را کج می کنم روی لبه ی کوتاه مبل. چنان احساس خستگی می کنم که گویی هیچ وقت در هیچ لحظه ای یله نشدم. دکتر زل زده است به من. انگار منتظر است که چیزی بگویم و از حالت چشمانش می فهمم که خیلی وقت است سخنی گفته و من نشنیده ام. با خجالت می گویم:
- Sorry, what did you say?
- “...Whether you are playing games, dancing, or creating art, satisfying your spirit will make you glow from the inside out. Commune with nature, make art, and take some risks. Give yourself an experience.” *
- I believe in that idea for my whole life! Actually, the only thing that makes me happy and calm is nature and art.
- “Good, your goal is not to satisfy others, it's to satisfy yourself.” *
بادهای سانتا انا شروع به وزیدن کردند. توفانی گرم و داغ. حالم از این بی فصلی به هم می خورد. این شهر همیشه یک فصل دارد. فصل داغ. هوای گرم و بی مزه. هوای بی حال شدن و رخوت. پرنده هایش همیشه گم اند. در رفتنشان هیچ مرامی نیست. رد پایی نیست. هر روز دارند درختان قدیمی شهر را قطع می کنند و به جایش جاده و ساختمان نو می سازند. به دکترم گفتم امروز احساس می کنم چون اصحاف کهف از غار بیرون آمده ام و هیچ جا و هیچ چیز و هیچ کس را به جا نمی آورم. همه چیز تغییر کرده است. فاک! اینجا دیگر شهر من نیست. مگر ممکن است این همه چنار و نخل و شمشاد و سرو را بزنند و کسی صدایش در نیاید؟
- “As soon as you trust yourself, you will know how to live.” *(2)
خیره می شوم به نقشه جغرافیایی بزرگی که پشت سر او به دیوار پونز شده است. مدت ها بود که نقشه ندیده بودم. انگار همه نقشه های کاغذی را به آب سپرده بودند. توجه ام به یکباره به خطوط پر رنگ مرزی جلب شد. به رنگ های گرم و سرخ که نشانگر کویر نوادا و آریزونا بود. به رنگ های سبز جنگل یوسِیمیتی و سِکویا با درخت های غول پیکر قرمزش. خط ساحلی کالیفرنیا را گرفتم و از ساحل اقیانوس آرام تا آتلانتیک را با چشمانم شنا کردم. انگار تازه نقشه جغرافیایی را کشف کرده باشم، در نگاهم برقی بود که حتی خودم در بازتاب عینک دکتر می دیدمش و لبخندی که گوشه لبم آمده بود. چشمم خیره ماند روی داکوتای جنوبی. با تپه های سیاه و اسب دیوانه. فکر کردم چه جالب! هیچ وقت به فکر کشف این ایالت برنیامده ام یا حتی برنامه ای برای سفر به کوه راشمور نداشته ام. نمی دانم آیا هیچ ایرانی مقیم آنجا هست یا نه؟ زیر فکرم صدای دکتر می آمد. داشت با من صحبت می کرد مثل درد ناخن هایم که زیر پوست انگشتانم جریان داشت. من اما هنوز در داکوتای جنوبی بودم. در کنار گاو نشسته. در ایالتی از آمریکا که گویی آمریکا نبود. از پنجاه ایالت این کشور تنها چند ایالت بود که نامشان دایم در اخبار شنیده می شد. اتفاقی در آن می افتاد. اما داکوتای جنوبی؟ حتی تا به حال خبر تیراندازی یا کشتار دسته جمعی از این بخش نشنیده بودم. اتفاقی که روزهایش را متفاوت کند چون واقعه کشتار زانوی زخمی.
- “Life is full of wonderful surprises if you keep your heart and mind wide open.” * She says.
مزه ی عجیبی می داد آن شب سرد تابستانی. هوا پر مه و باد بود میانه ی تیرماه. سایه ی تیره ی کاج ها چون ارواح غریب جنگجویانی بود که چهارصد سال پیش اینجا جنگیده بودند. هنوز جیغ ملوانانی که در خلیج مونتری غرق شدند را می شنوم. صدای چکاچک شمشیرها و تیغه ی آهنین خنجرها و تیرها را. هنوز در مرکز کوچک شهر، باقیمانده توپ های جنگی و دایره های سربی هست. روی دیوار خانه ای مکزیکی که حالا ساختمان قدیمی موزه است نقاشی دیواری است. به سیاق دیه گو ریورا. با کاشی های رنگی، جنگ میان مکزیک و آمریکا را به نمایش گذاشته اند و شکست سربازان مکزیکی و پیوستن این خلیج را به خاک آمریکا...
اما کلاغ عجیبی هستی دکتر! چنان زل زده ای به من که باورم می شود این قصه را نشنیده ای؟
چنان نگاهش را گرد کرد که تنم را جمع کردم و کز کردم گوشه ی مبل. مثل وقتی که گربه ای می بینم و اگر شانس فرار نیابم از تیررس نگاهش می گریزم و او چنان مرا در گوشه ای گیر می اندازد و پشتش را گرد می کند - طوری که مهره های کمرش را می شمارم- و قوس می دهد انحنای تنش را و دست هایش را چنان می کشد جلو که گویی دارد استرچ می کند، بعد باسن اش را قُمبل می کند و تا پنجه اش را بالا می آورد من با چنان جیغی می گریزم و او با چنان خرناسه ای که گوشه های پنهان جهان هنوز ما را به خاطر دارند. اما یکبار برای چند صدم ثانیه نگاهمان در هم تلاقی کرد مثل حالا که دکتر زل زده است به من و سعی می کند همه انرژی اش را بریزد در چشمان از رمق افتاده ی من. در تیله ی بی رنگ چشمانش چیرگی غریبی بود که از آن واهمه داشتم و در خیرگی اش، اصراری که به شدت از آن وحشت داشتم. وقتی حتی تُن صدایش را پایین آورد مثل وقتی که گربه دهانش را به طرزی گشود که فاصله یک آه از آن بیرون ریخت و زبان ظریفش را طوری دور لب خیس کرد که مطمن شدم روح یکی از سرخپوستان این حوالی در جان اوست و چنان نزدیک شد که شش تار سبیل هایش را می توانستم ببینم و بشمارم و چنان از ترس نفسم تنگ آمده بود که توان هیچ حرکتی را نداشتم، مطلقا نداشتم. اما همین که مسخ ام کرد با بی اعتنایی از کنارم رد شد و دیگر هرگز ندیدم اش. وقتی پس از ساعتی و یا شاید قرنی توانستم تن یخ زده ام را از تن دیوار جدا کنم، بند بند بدنم کرخت شده بود و در نوک انگشتانم یخ زدگی زننده ای مور مور می کرد. نفسم را بیرون نمی دادم، می ترسیدم اگر بلند نفس بکشم از پشت دیوار بیرون بجهد و چون سه سالگی ام روی سینه ام بجهد و خنج بکشد روی جناغ سینه ام و پایین بیاید تا نافم و من چنان نعره ای بزنم که مستاجرمان از بهار خواب بیرون بزند و بابا با پیژامه و مامان با پیراهن گل بهی و مرا که بی پناه هق هق می زنم درون پرده خیس تابستان ببرند و پشه ها را از روی توری بیرون بزنند و روی ردِ سرخِ سه ناخنِ تیزِ او الکل بزنند و من سوزشِ آن شبِ تیرماه را تا به امروز به یاد داشته باشم. شب سردی بود دکتر. سوز سردی می آمد در خلیج مونتری. در جنوب کالیفرنیا دمای هوا بالای نود درجه فارنهایت بود و اینجا پنجاه و پنج درجه. از سرما یا از ترس دندان هایم به هم می خورد و صدایشان چون قاشق زنیِ ارواح میان سیاه درختان دلم را می شست. دل آشوبه سختی داشتم. پاورچین پاورچین رفتم به سمت شومینه. آتشِ مصنوعی داشت. گرمایش هم مصنوعی بود. بخاری را هم روشن کردم و هنوز سردم بود. پس از بیست دقیقه ای دمای اتاق رو به هفتاد و پنج رفت و یواش یواش یخ ناخن هایم باز شد. گربه رفته بود و روح های پشت پنجره ساکت شده بودند. اما شب، مزه ی عجیبی داشت هنوز. سکوت مخوفی میان خانه ها و کوچه های بی عبور بود. هیچ کس، مطلقا هیچ کس از این حوالی عبور نمی کرد، حتی صدایی از اتاق های روشن هتل بیرون نمی آمد. شب هم از بیرون خیره مانده بود به ما. انگار چون چشمان تیله ای شما از چیزی هراسیده بود.
- همان لحظه به چه چیز فکر می کردی؟
- به هیچ چیز، جز ترس ام.
- خیره شو به خودت. به چه چیز داری نگاه می کنی؟
- به مارمولکی که پشت سنگ خزید.
- خب؟ چه حسی به تو داد؟
- دلم می خواهد چون او پشت سنگ بزرگ خاکستری بلغزم و برای همیشه گم بشوم.
- چرا؟
- شاید دلم می خواهد آفتاب بر آید، من پشت سنگ، پوست برجسته ام را رو به نور بچرخانم. پلک هایم را ببندم و برای همیشه در همین حال بخوابم، در حالی که گرمای آفتاب را آن سوی خواب هم حس می کنم.
ـ” You want to get to the bottom of a mystery today, but something tells you it's better to leave a sleeping dog alone. Nevertheless, you may need to traverse some rough emotional water to reach the smooth seas ahead. There's no reason to talk yourself out of taking a journey into the depths of your subconscious, even if you're afraid of what you might discover. The devil you know is more easily tamed than the devil you don't.” *
تنها شیطانی که می شناختم پیرمرد خنزرپنزری بود در خیابان وست وود که یکراست از میان داستان بوف کور آمده بود در این شهر بیگانه. موهای سفیدش تا سرِ شانه بود و گاهی پشت سر با کش سیاهی می بست. میان انگشتانش همیشه سیگاری روشن بود. از این رو دو ناخن انگشت سبابه و شستش و نوک موهای پیشانی اش، زرد بد رنگی بود و لب های کبود شده اش همچون سگ اصحاب کهف همیشه سیاه از ننوشیدن آب. وقتی حرف می زد زبان ترک خورده و قاچ قاچ شده اش، دلم را چنگ می انداخت. به سختی می شد چند ثانیه در سفیدی چشمانش که از شدت اعتیاد زرد شده بود خیره شد و بویِ تنِ مانده اش که در لباس های کهنه به بوی سیگار آغشته بود را تحمل کرد. با همه اینها با شدت و قدم هایی بسیار بلند راه می رفت. پشت خمیده اش در تضاد با پاهای کشیده و استوارش بود. اندام لاغر و بلندش نشان از برومندی و رعنایی در دوران جوانی اش می داد. همیشه پشت ویترین کتابفروشی ها بود. چون روحی سرگردان میان برگ ها و اوراق کهنه دفتر ها می گشت. بی صدا، صبور و بی قرار. من تنها غریبه تازه وارد در این راسته بودم که از دیدن نابهنگام ولی همیشگی او متعجب و گاه هراسان می شدم. وقتی خیره می شد به یک نقطه نامعلوم، دیگر نه حرف می زد و نه پلک. گاهی این نقطه یک جایی از بدن و یا صورت من بود. گاه ماشین های در حال عبور و گاه یک سطر از یک کتاب. مدتها در آن حالت می ماند بی آنکه به صدای من و یا اطرافیان که او را به نام می خواندیم توجهی داشته باشد. چند بار ترسیدم از خاکستر های نتکانده سیگارش که روی موکت کتابفروشیِ بزرگِ سر چهارراه می ریخت و از وحشت اینکه با او میان این کتاب ها بسوزم، مهره پشت گردنم تیر می کشید. هیچ کس نمی دانست چگونه راهش به این حوالی افتاده؟ کجا زندگی می کند و با چه کسی؟ اما شایعه بود که نابغه ریاضی است و در کنکور سراسری نفر چهارم بوده است. عاشق دختر همسایه شان که چون قصه های تکراری سریال های تلویزیونی به عقد مرد دیگری در می آورندش و او دیوانه می شود. برای من جنونش اما از جنس مجنون نبود. بیشتر چون حلاج بود که از تاریخ وارونه شده بود و در میانه ی عصر ما پیدا، تا دهن کجی باشد به روزهای بی عمق و پر تکرار ما.
- Charles Duhigg writer of Power of Habit, believes habit changes our life without asking us. Chunking is changing our daily routine to habit and this is the way that it works.
نگاهش می کنم. هنوز با آن عینک دسته قرمزش به من که گیج و خسته اینجا در مبل خاکستری فرو رفته ام زل زده است. آرام می پرسم:
-Habit? Which habit are you talking about?
- The habit of sadness.
- “Start monitoring your internal monologue. Any time you think negatively toward yourself, stop what you’re doing and give yourself a compliment. Recite positive affirmations in the mirror and listen to meditations designed to build your self-esteem. There’s nothing egotistical about loving yourself. On the contrary, fully appreciating your many gifts should be your life’s work.” *
I stare outside. I am mesmerized by my thoughts. Many artists and writers come to my mind like clouds, smile at me and then are gone. But E. E. Cummings stays. I remember his statement:
- ” It takes courage to grow up and become who you really are.”
صدایش می زنم پیرمرد خنزرپنزری را. در ذهنم هم حتی بی نام است. تنها صادق هدایت می توانست شمایل او را به تصویر بکشد اما نه در شهر ری بلکه در خیابانی بلند و بی درخت در میانه لس انجلس که حالا تنها بوی کباب از آن به مشام می رسد و به جای راسته کتابفروشی ها تنها چند چلوکبابی و بستنی اکبر مشتی و زیور آلات نقره و صنایع دستی محصول اصفهان و شیراز به چشم می خورد. پیرمرد بر می گردد. نگاهی عمیق و طولانی به من می کند، طوری که باز می ترسم. موهای سفیدش زردتر شده اند و دندان های جلویی اش کاملا پوسیده و سیاه. پشتش خمیده تر و لباس هایش کهنه تر.
- مرا یادتان هست؟
- آه...بله. بله. صفیه جان. از قصه «انفجار بزرگ» با آن دامنِ سرخ و سفیدت. دیگر اما بلوز و شلوار تن ات می کنی. می گویی گرم است. ها؟
- نه اشتباه گرفته اید. من همان «زن اثیری» ام که شما روی قلمدان نقش چشم هایم را می کشیدید.
عصبانی و برافروخته چنان با خشم دستش را با سرعت بالا می برد که گویی برق گرفتش.
ـ تو؟ تو؟ تو همان «لکاته» ای که همه زندگی ام را از من گرفتی. با همان قصاب قرمساق....آره ..آره خود تو. مثل گربه از زیر درگاهی وارد شدی و خزیدی توی کتابفروشی من. از توی آن مربع کوچک فلزی که برای عبور گربه ام در درگاهی بزرگ تعبیه کرده بودم....آره...مثل یک گربه، موذی و آرام می خزیدی تو و لای قفسه ها می چرخیدی و هر از چند گاهی از میان قفسه ها کتاب می دزدیدی.
ـ نمی دزدیدم. فقط آنها را به امانت می بردم و می خواندم و باز بر می گرداندم.
ـ نه. مچ تو را وقتی داشتی «آلیس در سرزمین عجایب» را می دزدیدی گرفتم. زیر بغلت هم «شاهزاده کوچولو» بود و شعرهای عاشقانه «ناظم حکمت».
ـ نه. کتاب «پیامبر» جبران خلیل جبران بود. در ضمن می خواستم ترجمه کتاب «آلیس در شگفت زار» مسعود توفان را بیابم آنجا که ملکه دیوانه داد می زد «سرش را بزنید!» به قول مترجم «بیش از پیش، جنون جمعی و حکومت نکبت پیرامونمان را بازتاب می دهد». و فقط از ترجمه شاهزاده کوچولو محمد قاضی خوشم می آمد. آنها را می خواستم با دیگر ترجمه ها مقایسه کنم. در ضمن...
ـ نه تو دزد کوچولو، تو روباه کثیف، همه چیز را از من دزدیدی.
صدای راوی «تنهایی پر هیاهو» به گوشم می رسد. صدای چرخ دنده های چرب چاپخانه. صدای موش های زیرزمین که تنها همدم راوی اند در ساعت های طولانی و تکراری پرس کردن کتاب های قدیمی و روزنامه و مجلاتی که باید از بین بروند چون اندیشیدن خطرناک است. خواندن خطرناک است. نوشتن خطرناک است. چون اندیشه های متفاوت با عموم، محتوم به فنا هستند. محکوم به اعدام یا انزوا. از این رو راوی سالیانی در این زیرزمین بی نورِ کثیفِ بدبو زندانی رویاهای خود است. رویاهایی که چون موش های زیر زمین در رفت و آمدند. در گفتگو با تنهایی پر هیاهوی ش. او سطرهایی، برگ هایی و حتی کتاب هایی با مجلد های وزین و زیبا را از میان انبوه کتاب های پرس شده می دزدید تا در روزگار فراغت، تا در روزهایی که نمی آمدند، تا در روزهای آینده ای بی نام بخواند شان. افکار نویسندگانی را که چون موش هایی که یک روز به تهِ راه آب هایِ زیر شهری رانده شده بودند، از درزها بیرون بزنند و شهر را در تصرف خویش در آورند. همچون این اندیشه های سرکوب شده در طاعون سانسور.
- According to Duhigg, "the brain tries to make a routine habit to save time and effort. This made our life more efficient and easier because we don’t need to think about all of our actions. He discusses why and what we do in our life and business."
حرف های دکتر را نمی فهمم همچون او مرا. ما از دو زبان متفاوت می آییم. زبان اسب و زبان سگ. او به دنبال واژه های روشن است که این فضای تاریک را در آن محو کند و من به دنبال بوی آن پیرمرد که یک روز چون شیطانی بر من ظاهر شد و تمامی کتاب ها را از من دزدید. هیچ کس نمی دانست او با این حجم وسیع کتاب ها چه می کند؟ کجا این گنجینه عظیم و غنی را پنهان کرده است؟ فقط می دانستند که دایم می گوید «باید این زبان پارسی را، این سال سی را از دست این یاجوجان و ماجوجان نجات دهم. هیچ کس قدر این گوهر را نمی داند. هنوز پاسی از شب نگذشته، زبان الکن شان بر نمی گردد به «سلام ای شب معصوم» به «خوشا نظر بازیا که تو آغاز می کنی» همه گفتگوهای بی سر و ته شان معطوف شده به این که «تا چه خورم صیف و چه پوشم شتا».
هیچ کس او را نمی فهمید همچون او که دیگران را. او به عصر جراحی های بسیار و «be happy, don’t worry» تعلق نداشت. او هنوز داشت میانه راسته کتاب فروشان پیش از هجوم Ross, Marshal and Starbucks دنبال دی شیخ می گشت با چراغ «که از دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست».
کسی از سرنوشت غمبار او خبر نداشت. به عادت نکوهیده کتاب دزدی اش! به گرسنگی همیشگی اش که میان سطل های زباله به دنبال ته سیگار و ته ساندویچ می گشت. آخرین بار فقط کنار پله های طبقه دوم کتابفروشی بزرگ Borders برای من شش کتاب به جا گذاشته بود. یک کتاب کم حجم «جاناتان مرغ دریایی» و دیگری The Missing Piece » شل سیلور استاین. باقی را یادم نیست. فقط با یک دست خط زیبا که گویی از گورستان پرلاشز به امانت گرفته بود نوشته بود « از هر طرف که رفتم جز وحشتم نیفزود». همین! و رفته بود. کتاب ها بوی سیگار می دادند. بوی انگشت مانده ای لای برگ های دفتر. بوی اتوبوس های خلوت خیابان ویلشر را که یک بی خانمان در آن کز می کرد و از پنج صبح تا ده شب با این اتوبوس بالا و پایین می رفت و هر وقت از کنار کتابفروشی رد می شد زبان دراز و سرخش را بیرون می آورد و چون ابلیس - فرشته مقرب در «تذکره الاولیاء»- بلند بلند می خندید که بر آدم سجده نبرده است. کتاب ها بوی موش های داستان «بهومیل هرابال» را می دادند. انگار گوشه ی شانس پیرمرد را جویده بودند و او را با خودشان به راه آب های زیر زمینی شهر لس انجلس برده بودند. به سیاه چاله هایی که با در پوش سنگین فلزی بسته می شد و راهی به آن نبود جز تاریکی مطلق. پیرمرد رفته بود اما نه در یاد من بلکه نیمه تمام چون قصه ی همه آدم های زندگی ام.
همیشه در فاصله است که رفتار و گفتار آدم ها معنا می گیرد. آن آخرین حرف. آخرین دیدار. آخرین گفتار. هر بار در پی هر یادآوری می خواهیم معمای وجودی او را حل کنیم. می خواهیم در جدول حساب روزان و شبان با او، آن مجهول را بیابیم. آن جای خالی را پر کنیم. تازه انگشت هایش را به یاد می آوریم موقع خطاب. موقع عتاب. موقع خداحافظی. حرکت موها و شانه ها و هماهنگی قدم ها وقت رفتن. کسی که می رود آیا به سمت ما باز می گردد و یا می رود تا نیمه ای که در ما جا گذاشته در جایی دیگر پیدا کند؟ آنکه می رود شاد تر است یا آنکه می ماند؟
Alice: How long is forever?
White Rabbit: Sometimes, just one second. *
دکتر می گوید:
- “Our brain is constantly 'chunking' the series of actions into automatic routines to 'save effort' like as driving, eating, walking, talking... we do all of them without overthinking.” *
اعتنا نمی کنم. چرا باید به حرف های بی سرانجام او گوش کنم؟ چرا اینجایم پس؟ این عادتی که او دایم از آن حرف می زند چگونه عادتی است؟ عادت به خیره شدن؟ خندیدن؟ خواندن؟ نخوابیدن؟ و رویا دیدن؟ اگر این عادت ها به خلاف آمد عادت دست از سر من بردارند آن وقت چه می ماند از من جز ترس؟ ترس دائم از دست دادن. ترس نرهیدن و گریختن. ترس بیهودگیِ عادت به عادت کردن ها.
- “Who in the world am I? Ah, that’s the great puzzle.” *
نمی دانم چرا همین الان یاد همه آن روزهای شوقناک و ترسی مبهم افتادم؟ الان که صدای اره برقی مرا پناه داد به اتاق. این روز گرم ماه آگوست. امروز بیست و پنجم ماه آگوست سال 2015 است و پارسال همین موقع من در رم داشتم به موسیقی "عشق در پورتوفینو" با صدای دالیدا گوش می دادم. آن چشم و ابروی مشکی که از پس زمینه می آمد و موهای شلالی و صافش مال زمانی بود که من هنوز کودکی بیش نبودم. اما چنان قلبم را لبریز از نوستالژی می کند که نفس کشیدن را فراموش می کنم. از صبح زود که بیدار شدم خرچنگی به دلم چنگ می اندازد و هر دقیقه دلم را فشرده تر می کند. دلم می خواهد در تخت بمانم. چشمم را ببندم و به چنارهای کهنسال و انبوه رُم فکر کنم. به رودخانه میان آن با قایق هایی که بادبان شان را در دل باد رها کرده بودند و صدای موسیقی شان صدای دلهره ی تنهایی مرا می پوشاند. از آن روزها چند عکس و یک دفترچه و یک بلوز سورمه ای-راه راه سفید به یادگار دارم. همه عکس ها را پاک کردم فقط عکسی را که با تاپ زرد حریر رو به رودخانه خم شده و با صدای او برگشته ام سمت چنارها و آفتاب نگه داشته ام. در آن عکس در حین غافلگیری اش چیز مبهمی هست که هم مرا می آزارد و هم دلم می خواهد کشفش کنم. فرم چانه گرد ام، دلخوری گوشه لبم انگار وقتی او مرا صدا زده است (این عادت را از آن شب پیدا کرد. وقتی او را توی تخت در هتل نوادا پس زدم، رفتم توی بالکن و سیگار کشیدم. صدایم که زد چشمش مرطوب بود. انگار از سفری دور و دراز بر می گشت. با اینکه با من بود از اینکه حضور نداشت خیلی عصبانی شدم. گفتم کجا بودی؟ با حرص مرا نگاه کرد و رویش را برگرداند). عکس ها لحظه ای از زمان ما هستند که بیهوده جایی ثبت شده اند. جایی جدا از ما. بی آنکه در هیچ بزرگ محو شده باشند و روزی ممکن است وقتی انتظارش را نداریم ابلهانه به ما بازگردند. مثل مرده ای که یک روز صبح زود تابستان در خانه را بکوبد. و امروز پستچی با آوردن روزنامه دیلی نیوز و دیدن عکس او به همراه زنی در صفحه اول روزنامه، همان مرده ای بود که محکم بر در من کوبید. چنان کوبیدنی که دیگر رمق زیستن ام نیست.
از شدت خشم زبانم خشک شده است و زیر بغل و کف دستان ام و پیشانی ام پر عرق. دکتر بخش اورژانس هنوز دارد سوال می کند. بی وقفه. انگلیسی، اسپانیایی، ایتالیایی. و من هنوز خم شده روی زانو از درد نامعلومی به خودم می پیچم. پروانه های معده ام حالا هزارتایی از حلق ام بیرون می آیند. یکی یکی به شکل هوایی بدبو. به شکل بخاری متعفن. به قاعده حروفی خشک و خشن. کلمه های نا مفهومی اند که رنگ می گیرند در جیغ های او. شبیه ناسزا می شوند وقتی دست مرد مکزیکی می خورد به شانه ام. بعد دوباره و دوباره همان تکرار دردناک که از معده ام شروع می شود و موج موج بیرون می ریزد. مرد داد می زند خفه شو. خفه شو. مرد مکزیکی متحیّر بی آنکه بفهمد چه می گویم اره باغبانی اش را جابجا می کند روی شانه اش و می رود سمت وانت سورمه ای خاک خورده ای که پشتش پر از سطل زباله و ادوات باغبانی است. مرد دستش را در هوا تکان می دهد شبیه پیف پیف وُ می گوید چقدر بد دهانی. چقدر دهان بدی داری. چقدر بوی بدی داری. آخ خفه شدم از آروغ های تو.
از خواب می پرم و یا از بیداری؟ نمی دانم. هنوز میانه ی صندلی ام. خاکستری و مه آلود. انگار از سفر «بیست هزار فرسنگ زیر دریا» ژول ورن بر می گردم. با ملوانان نیمه برهنه در جنگ مونتری. هنوز در نقاشی دیواری ام با دامن پر چین و رنگین. دارم در این تابلو شاد با شوهر باده نوش ام می رقصم. حواسش در هر چرخش به زنان مستی است که دوره مان کرده اند و از شدت حرکات تند پا و دستشان، سینه های درشت بر آمده از پیراهن های تنگ شان خیس عرق شده است. بوی الکل با بوی تند تن و عطر آنها و دود سیگار به هم می پیچد و حال مرا به هم می زند. خم می شوم تا روی پوسته های بادام زمینی و کاه هایی که روی سنگفرش ها پهن کرده اند بالا بیاورم که از میانه ی نقاشی به بیرون پرتاب می شوم و شانه به شانه می خورم به مردی که یک روز او را در خیابان سانتا رزا دیده بودم. در یک شراب فروشی بزرگ. تنها و مرموز. خیره به جایی که همان جا نبود. به گمانم از نقاشی های پیکاسو می آمد با خط های مورب و هندسی. اولین بار وقتی عکس او را در روزنامه صبح دیلی نیوز دیدم؛ دچار این سوزش معده و ورم روده شدم. شاید از آن روز این درد و سوز و باد را یادم است. در صحنه ای گلاویز و عرق ریز در حال نبرد بود با سربازان مکزیکی که از خشم نعره می زدند اما او گویی به ضیافتی با شکوه دعوت شده بود. در اینجا اما، در این عکس روبرو، دستش در دست های کوچک زنی است شبیه من، با ناخن های بلندِ براقِ قرمز که رویِ تاب خوردگی عرشه گذاشته و طره طیار سفید موهایش را داده است دست باد. آشفته خوی و کمی متمایل به چپ. از مایل بودن صورتش به سمت دریا و نیم رخ پنهانش سوی چشم های من - که در صفحه کاغذی روزنامه می دیدم- پیدا بود که کسی عکس را بی هوا از او گرفته و هر چه هوای درد بود ریخته بود در دل و روده من که وقت صبحانه، فنجان قهوه ام را برگرداندم روی میز.
- “Begin at the beginning and go on till you come to the end: then stop.” *
و من از ترس، ترس دوباره دیدن اش در تاریخی دیگر، قهوه را بریزم روی صورت زن که هنوز در عکس به من می خندد. شانه سفید مردی پوشیده در کت و شلواری خاکستری برگردد تمام قد سمت من و به چشم های غایب من در دوربین نگاه کند. نگاهی که سالهاست سوزش دل و دست را به من داده است و دکتر که از پروانه های بی رنگ دلم خبر ندارد می گوید دستگاه گوارشت سوخته. مردک فکر می کند دل است که بسوزد. می گوید حفره سیاهی آنجاست که مثل توده در خودش جمع شده و هر روز بزرگ تر می شود. گفتم دکتر این سیاه چاله است. هر آدمی سیاه چاله ای دارد در عمق خویش که یک روز بی خبر می رود در آن وُ گم می شود. فکر کرد دیوانه ام احمق. سرش را تکان داد و گفت لباس تان را بپوشید لطفاً و بیایید اتاق من تا با شما حرف بزنم. پشتش را که کرد، من پای لختم را از زیر ملافه سفید بیرون آوردم و پاشنه پایم را گذاشتم روی خنکی پلکان فلزی تخت. یکباره نمی دانم چرا برگشت و از سر شانه نگاهی با تعجب و تحقیر به من کرد که دوباره همان سوزش سراغم آمد مثل وقتی که مرد خاکستری پوش را در عکس کنار زن دیدم. یک دفعه پایم را که شبیه وزغ شده بود با موهای تراشیده شده قایم کردم. استخوان زانویم مثل وزغ زد بیرون. آنقدر وزن کم کرده بودم که مجبور شده بودم در ماه گذشته دو شلوار جین و دو پیراهن نو بخرم.
وقتش بود که سکوت کنم. که دیگر به صداهای ذهن ام گوش ندهم. وقتش بود که بخوابم و خاطره هایم را به این مبل خاکستری و عینک دسته قرمز دکتر بسپارم. اما صداهای درونم مغشوش و پر غوغا دوست داشتند ساعت ها آنجا بنشینند و سخنان پراکنده بگویند. صدای خردمندم خاموش بود.
بیرون پنجره، از سمت افق که رو به دیدار شماست، بوی دریا می آید. بوی اقیانوس آرام. بوی شرجی خاطراتی که موج ها آنها را در فوران های کف آلودش ناخوانا کرده است. باغبان مکزیکی زیر پنجره دارد شاخه ی شمشاد ها را کوتاه می کند. همه باغبان های این شهر مکزیکی اند یا در خاطر من همه آنها شبیه آن مرد مکزیکی اند که هر بار که اره برقی اش را چون چوپان دره های لواسانات به سمت پایین دامن ام حرکت داده بود و چوب دستی اش موازی شده بود با صدای بزغاله ها من پا به فرار گذاشته بودم. اما از صدای این اره برقی هیچ راه گریزی نبود.
دکتر می گوید «بنویس». همه را در یک ژورنال روزانه بنویس. دفعه دیگر که دیدمت همه را برای من بازگو. پیش از آن فیلم Amelie را ببین. درباره تجربه او و دریافت اش از لحظه ها بنویس. صدایش در پس زمینه صدای «ولتر» گم می شود.
“Writing is the painting of the voice.” *
جایی خوانده بودم که خاطرات چون هیولا هستند، ما گمان می کنیم آنها را رها کرده ایم اما آنها ما را رها نمی کنند. پارسال همین موقع بود که لس انجلس باران شدیدی بارید. باران میان تیرماه؟ باور کردنی نبود. چون دیوانه ها از خانه زده بود بیرون. زده بودم بیرون. پابرهنه. در باران می رقصیدم. شادمانه می رقصیدم. صدای خنده مان در کوچه می پیچید. چند رهگذر با شتاب و چتر از میانه ی ما گذشتند اما ما بی خیال نورهای روشن چراغ ها، دست در دست باد دیوانه رقصیدیم. «رقصی چنین میانه میدانم آرزو ست.» حالا در این هوای عطش زده ارواین، در این ساختمان شیشه ای پاکیزه، خاطرات او با خاطرات پیرمرد گمشده خنزرپنزری در سرم می پیچند. با چند سوال بی پاسخ. کتاب های او چه شدند؟ کتاب ها چه سرنوشتی پیدا کردند همچون خود او؟ او که یک روز بی خبر چون تمامی کتاب فروشی های کوچک و بزرگ شهر محو شد و به خاطره پیوست. حالا حسرت او و کتاب های نخوانده چون هیولایی رهایم نمی کند.
- “The most important decision you can make is to be in a good mood.” *
- “I’m not crazy. My reality is just different from yours.” *
دکتر نگاهی عمیق از پشت عینک دسته قرمزش به من می کند. می گوید «متاسفم. وقتمان تمام شده است». از اینکه مرا در این حال رها کرده معذب است. اما یک سرباز آمریکایی یک پا با عصایی زیر بغل، پشت در منتظر مانده بود. حتی شاید فال گوش. فکر می کند اگر روی مبل در انتظار بنشیند دکتر پرواز می کند. با دلخوری نگاهی به پا و صورتش انداختم. خودش را کنار کشید و دیدم همه زندگی ام انگار با هم دارند یکی یکی از کنارم کنار می کشند. از آفیس دکتر که بیرون آمدم چنان پریشان بودم که تا مدت ها نمی توانستم رانندگی کنم. باد سانتا انا تمام برگ های خشک باقی مانده در گوشه خیابان را جمع می کرد و با فضله کبوتران می ریخت روی ماشین من. برگ ها را می چرخاند در سرم و تصویرهای به هم ریخته ام آشفته تر می شد. پشت ترافیک گیر کرده ام. این اتوبان لعنتی 405. این 101 شمالی - جنوبی. خدای من پس چرا از هر راهی می روم این همه ماشین از سر و کول هم بالا می روند؟
می روم به سمت جاده فرعی. به سمت کوهپایه ها. کنار علف ها که مرطوب اند و تازه. آسمان آبی و بی لک. آفتاب ملس و شاد. دست هایم را روی تنه ی نزدیک ترین درخت کشیدم. خراشه های چوب را زیر زبری پوستم حس کردم. حرکت مورچه ها را از بالا به پایین. از پایین به بالا. برگ های سوزنی که پای درخت ریخته بودند و کفش دوزک ها و مارمولک ها که از صدای پای من به سوراخ های تنه ی درخت می گریختند. زانوانم را خم کردم. دست هایم را تا شست پاهایم پایین کشیدم. نفسی بلند. یکی، بعد یکی دیگر. سرم را حالا آهسته آهسته بالا گرفتم. می توانستم از زیر شاخه ها، انبوه لانه پرنده ها را ببینم. حرکت تند گنجشک ها را از این شاخه به آن شاخه و پرنده های دم بلند آبی را. تنها کلاغ بود که به حضور من بی اعتنا بود. سیاه و ثابت نشسته بود روی شاخه ای نزدیک موهایم. باد که وزید از سر شاخه پایین پرید و با فاصله اندکی مقابل پاهایم نشست. منقارش را میان لاشه پرنده مرده ای فرو برد. پیوسته منقارش را در تنِ پرنده مرده فرو می کرد و تکه ای از گوشت او را می کند و می بلعید و باز نوکی دیگر. دیری نپایید که دو کلاغ دیگر سر رسیدند. قار قار بلند آنها چند برگ را از شاخه تکاند. نسیمی ملایم میان شاخه ها می وزید. چرخیدم به سمت سایه تنه ی درخت ها و بوی برکه غلیط را از نزدیکی سرو نازها حس کردم. بوی جاندار های آبزی. ماهی های گوشتخوار، ماهی های ترسناک. ماهی های بنفش وُ زردِ خال خالی. خرچنگ های بی رنگ، تخم های ریز، قورباغه های چندش آور و آبزیانی که نامشان را نمی دانستم و حس لمس آنها برایم وحشتناک بود. چشم هایم را بستم. نفس عمیقی کشیدم. زندگی جایی میان علف های خیس جا مانده بود.
شیدا محمدی
لس انجلس، June 2020
* Huffington Post, Horoscope section
* Faust: First Part. Goethe
* Huffington Post, Horoscope section
* Alice's Adventures in Wonderland, by Lewis Carroll
* Alice's Adventures in Wonderland, by Lewis Carroll
* The Power of Habit, by Charles Duhigg
* The Power of Habit, by Charles Duhigg
* Voltaire
* Huffington Post, Horoscope section
برخی از کتاب های شیدا محمدی
- یواشهای قرمز
- عکس فوری عشق بازی
- افسانه بابا لیلا
او را در فیسبوک دنبال کنید
قوق العاده. کابوس تفکرات پراکنده، مغشوش و ترسناک را ماهرانه ترسیم کردید. از این گذشته، به عنوان کسی که از زندگی در کشورهای صنعتی سیر و عاصی شده، باید بگویم که بهترین درمان روان پریشانی برای من نزدیک تر شدن به طبیعت، ساده زیستی و ... خلاصه بگویم: زندگی در شهر کوسکو در پرو بوده. فکر نمی کردم پرهیز از تمدن به تنهایی تا این اندازه شیرین باشد.
"خاطرات چون هیولا هستند، ما گمان می کنیم آنها را رها کرده ایم اما آنها ما را رها نمی کنند."
Mine tend to show up in dreams, every time under a different guise and twisted plot. Fortunately, I have been busy adding more and more good and bad memories every year, so the really old ones have faded away and even appear to be like watching someone else's life story, from a safe and impersonal distance.
The sadest part of my nightmares is that in them, I am always traveling. Not a fun kind of travel, but just the act of being away from home and trying to get home but never getting there, and even more stangely, not quite knowing where home is.