وبلاگ امیر فطانت

انفرادی زندان قصر- شبی با علی شیطون

در زمان ما سه نفر به بچه بازی معروف بودند که دو نفر آنها، اصغر قاتل و هوشنگ ورامینی اعدام شده بودند و سومی که در سلول انفرادی زندان قصر، وقتی که هنوز جوان و خوش بر و رو بودم با او آشنا شدم معروف بود به علی شیطون. انتخاب این لقب برای او از طرف زندانیان بندهای عادی اصلا بی دلیل نبود. 

*****

اواخر سال 1350 بود. چند ماهی بود که در بند شماره چهار زندان قصر با علاقه زیاد پیش بدرالدین مدنی فرانسه میخواندم. بدرالدین مدنی مترجم بسیاری از اثار رومن رولان از فرانسه به فارسی بود. از توده ای های قدیمی و اصلش از اذربایجان بود و هنوز فارسی را با لهجه غلیظ ترکی حرف میزد و فرانسه را بسیار خوب میدانست. کوچک و ضعیف اندام و با زخم معده مزمن بود. وقتی با او هم بند شدم فکر میکنم 18 سالی بود که در زندان بود، یکی دو سال بعد از تولد من. از اینکه داشتم فرانسه یاد میگرفتم خوشحال بودم و استاد هم از خوشحالی و استعداد من خوشحال.

روز ملاقاتی بود. اطاق ملاقات با دو ردیف میله های آهنی به فاصله یک متر که بین آنها یک پاسبان می ایستاد ملاقاتی را از زندانی جدا میکرد، بهمین دلیل هم سر و صدا ها مخلوط میشد. ان طرف میله ها هم مادر من در میان سایر ملاقاتی ها ایستاده بود. مثل همیشه و مثل همه آنها که ملاقاتی داشتند به حمام رفته بودم و با صورت تراشیده و تر و تمیز و مرتب به ملاقات  میرفتم. مادرم میدانست که من همه کار را میکنم تا روحیه خودم را خوب نشان دهم. از بخت بد ان روز پاسبان زردمبوئی با صورت ترکمنی که وقتی پست نگهبانیش تمام میشد در حیاط زندان میل و وزنه و دمبل میزد و اندام ورزیده ای داشت ما بین میله ها ایستاده بود و نگهبانی میداد. از مامورهای شروری بود که هیچکدام از زندانیها از او خوششان نمیامد.

نمیدانم چه چیز را برای مادرم داشتم میگفتم که پاسبان زردمبو به من نعره زد “حق نداری از این حرف ها بزنی”  که این فریاد زدن بی موقع او از یک طرف و داغ کردن بی موقع من هم از طرف دیگر که من هم نعره زدم ” تو حق نداری اینطوری دادبزنی فقط میتونی گزارش کنی”.

 ملاقاتی تمام شد. صبح روز بعد مرا به زیر هشت خواستند و به جرم توهین به مامور حین انجام وظیفه روانه مجرد کردند. گویا پاسبان زردمبو گزارش مفصلی از برخورد اطاق ملاقاتی نوشته بود.

مجرد زندان قصر را انها میشناسند که کشیده باشند. اطاق هائی تاریک شبیه قبر با دیوارهای سیمانی خشن و دری اهنی با یک گردی به بزرگی یک چشم که برای مجازات کسانی ساخته شده بود که در زندان های عادی تخلفی کرده بودند. اینجا محل مجازات شرور ترین آدم ها بود.

وقتی لباس های زندان مرا در اوردند و من را تنها با یک شورت باقی گذاشتند صدای سر پاسبان صارمی که من را به انفرادی تحویل میداد می شنیدم که برای پاسبان ها میگفت: این مادر قحبه های وطن فروش تو خیابون پاسبان میکشند و تو زندان پاسبان میزنند. از توی زندان با شوروی تماس میگیرند.

 در آهنی یکی از سلول های مجرد را که باز کردند و مرا به داخل هل دادند متوجه لکه های خون روی دیوار سیمانی شدم. به نظرم رسید مال کسانی بود که نتوانسته بودند مجرد را تحمل کنند و برای رفتن به بهداری خودزنی کرده بودند.

زندان مجرد جائی بود برای مجازات شرورترها و فرقی نمیکرد مال کدام بند باشد و چه کسی باشد. در گوشه ای چمباتمه زده بودم و شروع کردم برای خودم فرانسه تمرین کردن. چند ساعتی را گذرانده بودم که در زندان روی پاشنه چرخید و پسر جوانی که او هم فقط شورتی به پا داشت را کنار من انداختند. از باز و بسته شدن در فهمیدم که باید بعد از ظهر باشد. هنوز چند ساعتی بیشتر نگذشته بود و من باید سه روز انجا میماندم.

وقتی چشمان هردومان به تاریکی عادت کرد سر حرف باز شد. او را از بند مواد مخدری ها اورده بودند. جرم اصلی او هم فروش مواد مخدر بود و حالا هم در زندان او را با مواد گرفته بودند. چیزی نگذشت که با پسرک دوست شدیم. وقتی فهمید زندانی سیاسی هستم و کمی برایش حرف زدم احساس امنیت و راحتی کردم. با اینکه زندان مجرد برای یکنفر ساخته شده بود ولی وجود یک هم صحبت غنیمت بود. دو سه ساعتی از آشنائی ما نگذشته بود که باز در زندان روی پاشنه چرخید و دو مامور که مردی کوتاه قد و خپل و ورزیده، با بالا تنه ای  پشمالو وسراسر خالکوبی شده و صورتی بسیار زشت را در میان داشتند به پسرک دستور دادند که خارج شود. پسرک فقط فرصت کرد به من بگوید:  مواظب خودت باش این علی شیطونه.

چیز زیادی از حرفش نفهمیدم که مردک زشترو با یک شورت سورمه ای وارد شد و در زندان دوباره بسته شد.

بعد ها بود که فهمیدم  در ایران سه بچه باز نامی وجود داشتند اصغر قاتل، هوشنگ ورامینی و علی شیطون. اصغر قاتل و هوشنگ ورامینی هردو به دار اویخته شده بودند اما علی شیطون همان مردی بود که با من 19-20 ساله در سلول انفرادی تاریک بود که هرکدام فقط شورتی به پا داشتیم.  از زندانیان صاحب تیول در زندان بود. توزیع کننده مواد مخدر بود و قمار خانه داشت و تمام ریئس و روسای زندان جیره خوار او بودند. از انها بود که امپراطوری او در زندان بود و به همین دلیل هم هر بار پس از ازادی کاری میکرد که باز دوباره او را به زندان برگردانند اما از مهمترین امتیازات علی شیطون در زندان این بود که زندانیان جوان و خوش بر و رو را هم به توصیه روسا برای او میبردند و گویا این بار قرعه به نام من افتاده بود که باید به جرم توهین به یک پاسبان تنبیه میشدم تا عبرت سایرین گردد. در بیرون جریانات چریکی داغ بود.

چشمانم که باز به تاریکی عادت کرد او را دیدم که هنوز سر پا ایستاده است و به من نگاه میکند. به رسم زندانی ها سلامی کردم و خوش امدی گفتم و ابراز تاسف که هرچند جای خوش امد گفتن نیست و باز همان شعر را تکرار کردم که ما نداریم از رضای حق گله…عار ناید شیر را از سلسله و سعی کردم با ایجاد رابطه انسانی فضای سنگین زندان مجرد را سبک کنم. به سادگی گفت که اسمش علی است و از اینکه زندانی سیاسی هستم زیاد برایش معنائی نداشت و یا علاقه ای به دانستنش نداشت. وقتی کنار من نشست از خلال حرفهایش فهمیدم که ادمیست بسیار زندان کشیده و عاشق مادرش. علی شروع کرد با صدای حزین اهنگ “مادر” علی نظری را خواندن که اگر محو شخصیت مبهم و فضای زندان مجرد و احساس نگرانی از هشدار پسرک موقع خروج نبود به راحتی میتوانست هر ادمی را به یاد مادرش به گریه اندازد…..

دلم خون شد ز تنهائی….  ندارد دل شکیبائی

 فراغت میکشد مادر….. مرا در کنج تنهائی

از داستانهائی که میگفت زیاد سر در نمیاوردم. حرف از کوچه پس کوچه های خیابان لاله زار میزد و قصه های بی سر و تهی را می بافت که برای من معنا و مفهوم درستی نداشت غیر از اینکه فهمیده بودم لومپن به تعریف واقعی کلمه است. هم اهل چاقو کشی است و هم مواد مخدر و هم قمار و با تمام افسرهای زندان آشناست و همه هم او را میشناسند و این بار به جرم قتل حبس ابد دارد و در میان صحبت هایش یک بار هم بدن مردی را از زیبائی به “طاووس مست” تشبیه کرده بود که این عبارت شدیدا در گوش من صدا کرد. 

نمیدانم چه مدت گذشت که باز در روی پاشنه چرخید و ماموری علی را به بیرون برد. تنها شدم اما احساس ارامش و امنیت زیادتری میکردم. هیچکدام از تاکتیک های من نتوانسته بودند بین ما رابطه ایی را به وجود اورند که احساس امنیت کنم.

*****

شاید نیم ساعتی گذشته بود که دوباره در اهنی انفرادی روی پاشنه چرخید و در میان هجوم نور باز علی در میان دو مامور در استانه در ظاهر شد اما این بار متفاوت. از برخوردش به دیوار احساس کردم که حالت متعادل ندارد. به مجرد اینکه در زندان بسته شد و در کنار من دراز کشید حالت غیر معمول او را حس کردم. گفت که پاسبانها او را برای شام برده بودند و بعد دو سه حبه قند را که با خود اورده بود به من داد. چشمان گود رفته اش زیر ابروان زشت و ضخیم او در نور بسیار کم برق میزدند. سینه خالکوبی شده و پشمالوی او عرق کرده بود. از من خواست که در کنار او دراز بکشم. در گوشه سلول چمباتمه زده بودم . گفتم که راحتم و خواست که دستم را به دست او بدهم تا بخوابد. در وضعیت بدی قرار گرفته بودم. نمی خواستم نشان دهم که میترسم و درعین حال از اینکه دستم را در دستش گرفت احساس چندش و وحشت کردم.

شروع به نوازش دست من کرد. دستم را پس کشیدم. بعد رک و راست و بدون مقدمه گفت: من امشب میخوام تو را بکنم. یا بی ابرو ریزی و بی سر و صدا و یا…. و دستش را به زیر بغلش برد و من تیغی را در دستش دیدم. نیمه خیز شده بود وادامه داد: من حبس ابدم. حتی اگر تو را بکشم هیچ فرقی نمیکنه و…

التماس و استغاثه من که علی آقا من زندانی سیاسی هستم و به خاطر شرفم زندانم و علی اقا تو رو خدا … و…رحم کن افاقه ای نمیکرد. علی شروع کرد به قربون و صدقه من رفتن و نزدیک شدن که…..

 همیشه معتقد بودم ادمیزاد، یعنی همه آدمها، در خود قدرت هائی دارند که نمیشناسند. شاید هم هیچوقت نشناسند. این قدرت ها  در لحظات سخت نمود میکنند. این لحظه یکی از آن لحظه ها بود. نمیدانم چگونه و با چه قدرت و سرعتی اما وقتی متوجه شدم که او قادر به هر کاری هست با یک دست گلویش را فشردم با دست دیگر دستی را که تیغ داشت گرفتم و با تمام وجود نگهبان ها را صدا زدم. فریاد من در محوطه مجرد و لابلای دیوارهای سیمانی پیچید، مثل اینکه دیوارهای زندان مجرد به لرزه افتادند اما بی جواب ماند. فریاد های پی در پی من باقی ساکنان سلول های مجرد را از خواب پراند و صدای داد و بیداد و فحاشی ها و به درکوبیدن های انان هم در امد. پس از چند لحظه نگهبانان سراسیمه وارد شدند و در سلول را باز کردند و من و علی را در حال کلنجار رفتن دیدند. من که با دیدن نگهبان ها احساس امنیت کردم ماجرا را گفتم و ضمنن تهدید کردم که این قضیه را از داخل زندان پی گیری خواهم کرد. زندانبان ها در حالیکه لبخند تمسخر بر لب داشتند رو به علی شیطون گفتند علی مادر قحبه یک شب نمیتونی جلوی خودتو بگیری و او را بیرون بردند و در را بستند. وقتی علی را میبردند در نور دیدم که جای پنجه های من روی گلویش خونالود بود. تازه بدن من شروع به لرزیدن کرد.

*****

در بازگشت من به بند چهار وقتی ماجرا را با اقای شلتوکی و عموئی و سایر افراد کمون در میان گذاشتم نامه ای اعتراض امیز از طرف زندانیان بندهای  سیاسی برای دادستانی ارتش نوشته شد که در ان با اشاره به مورد من خواسته شده بود که دادستانی به این موضوع رسیدگی کند و اقای بدرالدین مدنی متوجه شده بود که بعد از این ماجرا هر چه را از زبان فرانسه به من یاد داده بود فراموش کرده بودم.

بعد ها از طرف دادستانی ارتش از من بازجوئی شد تا اینکه در نزدیکی های روزهای ازادی من بود که یک روز سرگرد تجزیه چی، رئیس بند از من خواست تا او را تا اطاق تیمسار سالاری که انوقت ها رئیس زندان قصر بود همراهی کنم.

تیمسار سالاری نگاهی به من انداخت و از من خواست که ماجرا را برای او شرح دهم و بعد از شنیدن داستان رو به من گفت:

من سالاری هستم. من 15 خرداد توی کون طیب حاج رضائی باتوم کردم و حالا شما ها بیرون پاسبان های ما رو میکشید و تو خود زندان پاسبان های ما را میزنید. علی شیطون باید هم یقه تو را بگیره پس یقه منو بگیره مادر قحبه.

به چشم های تیمسار نگاهی انداختم و گفتم:

چیز زیادی به ازاد شدن من نمانده و اگر فرصت شد جواب میدم که سرگرد تجزیه چی مرا به خارج اطاق پرتاب کرد.

بعدها شنیدم که در زندان تبریزعلی شیطون را خود زندانیها با ضربه های تیزی کشته بودند.