تو نگاه می‌کنی
خیال امواج باد را
دیوانه‌وار
در پارچه‌ی سیاهی می‌پیچد
ببرید با خود
تابوت اشک را


تو نگاه می‌کنی
لحظه ناامید
فریاد می‌کشد
زمان ناله‌های پنهان مرا
به گریه می‌اندازد


تو نگاه می‌کنی
سال‌های رفته
با خنده‌های سمی
آلوده می‌شود
ملودی درون قطره‌‌ی اشکی
دلش می‌گیرد


تو نگاه می‌کنی
فرم احساس
شکل می‌بازد
خاطره برای فردای نیامده
دلتنگ می‌شود


تو نگاه می‌کنی
شاعری
ته مانده‌ی بغضش را
زار می‌زند

تو نگاه می‌کنی
شاعری
ته مانده‌ی بغضش را
زار می‌زند


بگو
چشمانت
تقاس کدام حرف نگفته را
به دوش می‌کشد
تا دیر نشده بگو
شاید این‌بار
که نگاه می‌کنی
مرده باشم

تو نگاه می‌کنی
شاعری
ته مانده‌ی بغضش را
زار می‌زند
تو نگاه می‌کنی
من می‌میرم