کنارِه پنجره نشستم منتظر چقد راه دورو آیندم مبهمه
نگاهم خیره رو سنگ فرش های کوچه س تمامه ذهنم اما درگیرو مختله
صدایه مادرم تمومه باورم نگاهه آخرم سکوته خواهرم
آخ چقدر سنگینه نگاه های خواستگاره پیرم من ترس دارم از این که کنارش بشینم
ولی من اونو یراه نجات دیدم باید از این زندان رفت پدرو برادرم نگهبان زندانن
مادرم تمام جوونیش پایمال شد از همون سیزده سالگی پا بماه شد
پدرم یه جوونه عصبی بیست ساله بودکه منو مادرمو مثله پول هاش لیست داده بود
نگاهش حریص رو زن هایی که رنگ دارن می خندن موهاشون پیداستو آزادانه می گردن
مادرم اما همیشه پنهان بود تو سیاهی چادرش که حسه یه زندان بود
زوربود بهشت دروغ بود تاوقتی برادرم مثله پدر نبود
تا وقتی سیلیهاش رو صورته من نبود بودم خواهرانه عاشقش بودم
اما کینه هام جم شدن کیسه ی زهر شدنو من تبدیل بعقرب شدم
چقد فک کردم بفرار ازاین جهنم ولی تحمل نداشتم بم بگن یه هرزم
بترسم از آدمامو بم بخندن ندونن از زندگیم و بهم بگن بد
دنیاتنگ شده برام نفس سخت شده برام
جاییکه من می شم داراییه شخصی جاییکه بهم میگن باید ترسید
محو بشی خودت و گم کنیو مرد بشی جاییکه فقط تنم
آدم نیستم جاییکه عقب نرم راحت نیستم
نمی شه از اثر پروانه ای حرف زد از کرم چاله هاو گذشته ها دم زد
تاکی باید برایه من موعظه کنن من غرق بشم تا بقیه معجزه کنن
تا کی لبهامو ببندمو داد نزنم تاکی نیازم و خفه کنم جارنزنم
تاکی بخندن بهمو منم تایید کنم تاکی بشینمو رویاهامو تبعید کنم
تاکی عشق بدم خیانت پس بگیرم تاکی پنهان شم از ترسه نر بمیرم
نه نمی خوام شب هامو کنارِه این پیرِه مرد صبح کنم من می خوام عاشق شم با دنیا صلح کنم
می جنگم برایه حقام که ناحق شد می جنگم برایه دنیام باور کن
می جنگم برای دنیام باور کن