آسو:
نثار تاج
فقر از محلهی کورهها در نزدیکیِ ماهشهر میبارد، خشونت و وحشت نیز. اما دانشآموزانی داشتم که در دانشگاههای بزرگ قبول شدند و به فقر مهندسیشدهی محیط زندگیشان تن ندادند.
***
ناظم مدرسه مرا به نام کوچکم خطاب کرد. در دفتر مدیر رفتیم و دو دبه روغنحلبی و یک کیسه برنج را که نمیدانم چند کیلو بود به دست من داد و گفت: «اینها را تحویل مادرت بده و برگرد سر کلاست... بگو از خیریه آوردهاند. خودش میداند!»
نمیتوانستم از روی زمین بلندشان کنم. آنها را با تمام توان در کیف کوچک و کهنهی مدرسه جای دادم تا کسی از دوستانم نبیند. دوست نداشتم که فقر عریانم را دوستان مدرسهام و همکلاسیها ببینند. از دفتر بیرون رفتم. فاصلهی کلاس تا دفتر مدیر زیاد بود و باران تندی شروع به باریدن کرد. سر کلاس نرفتم و راهم را بهسمت درِ خروجی کج کردم.
خانهی ما در حواشی شهر بود، پشت تپهها و دور از شهر، طوری که پیادهروی تا مدرسهام سی دقیقه طول میکشید. باید از راه باریک روی تپه گذر میکردم و به خانه میرسیدم. در تمام راه، خیس از باران و عرق شدم. وزن برنج و روغن را نمیتوانستم تحمل کنم. بارها خواستم که آنها را گوشهی خیابان بگذارم و بروم اما بعد به عاقبتش فکر کردم که اگر مادرم بفهمد که این اقلام را حیفومیل کردهام، حتماً غمگین خواهد شد. با هر بدبختی و سختیای که بود به تپهها رسیدم و مسیر نیمساعته را یکساعته رسیدم. کفشهای نازک و خیسم در لابهلای گِلولای تپه جا ماند! کفشها را به دست گرفتم و با پای عریان به خانه رسیدم؛ سر تا پا خیس و گِلی اما با دو دبه روغن و چند کیلو برنج.»
برو به آدرس
نظرات